شروع کردیم به گشتن … کل خونه رو زیر و رو کردیم … تا پیدا شد … سعید رفت سمتش برش داره … که کشیدمش عقب …
– سعید مطمئنی این زهر نداره؟ …
علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره … اما یه حسی بهم می گفت … اصلا این طور نیست … مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود … آروم رفتم سمتش و گرفتمش …
ـ کوچیک هم نیست … این رو کجا نگهداشته بودی؟ …
ـ تو جعبه کفش …
مار آرومی بود ولی من به اون حس … بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم … به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه … و انداختمش توی آب … به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت …
ـ سعید شک نکن مار آبی نیست … اون که بهت دروغ گفته آبیه … بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه …
چند لحظه به ماره خیره شدم …
– خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن … و بیارش …
سعید برای اولین بار … هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد … دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد …
خیلی آروم دوباره رفتم سمتش … و با سلام و صلوات گرفتمش … و انداختمش توی کیسه … درش رو گره زدم … رفتم لباسم رو عوض کردم …
ـ کجا میری؟ …
ـ می برمش آتش نشانی … اونها حتما می دونن این چیه… اگر زهری نبود برش می گردونم …
ـ صبر کن منم میام …
و سریع حاضر شد …
به کانال هیات رزمندگان اسلام بپیوندید
بازدیدها: 102