پدر، الهام رو از ما گرفت … و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت …
مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود … و می خواستن همه جوره … تمام حقوقش ضایع کنن …
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود … کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد … خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت …
ـ با این اخلاقی که تو داری … تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ … مریم هم نمی خواد که …
سعید خورد شد … عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود … با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت …
جواب کنکور اومد … بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم … رفتم نشستم یه گوشه …
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد … خونه مادربزرگ … دست نخورده مونده بود … برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد … هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد … که این خونه ارثیه است … و متعلق به همه … اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد… در نهایت، قرار شد بریم مشهد …
چه مدت گذشت؟ نمی دونم … اصلا حواسم به ساعت نبود… داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم … که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم…
مدادم رو برداشتم … و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته … گزینه های من به صد نمی رسید … 6 انتخاب … همه شون هم مشهد … نمی تونستم ازشون دور بشم … یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد …
وسایل رو جمع کردیم … روح از چهره مادرم رفته بود … و چقدر جای خالی الهام حس می شد …
با پخش شدن خبر زندگی ما … تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها … فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن … افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن … حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن … و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن …
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن … بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن … انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود … که بر ای حس لذت از زندگی شون … از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن …
به کانال هیات رزمندگان اسلام بپیوندید
بازدیدها: 0