قسمت نود و هشتم: خفه شو روانی
زمان ثبت نام مدارس بود … و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد …
من، سوم دبیرستان … سعید، اول … اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می رفتم بنویسن … برام چندان هم عجیب نبود … پا گذاشته بود جای پای پدر … و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد … تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده… اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد … اون زمان … ترم 3 ماهه … 400 هزار تومن … با سعید، فقط 6 نفر سر کلاس بودن …
یه دبیرستان غیرانتفاعی … با شهریه ی چند میلیونی … همه همکلاسی هاش بچه های پولداری بودن که تفریح شون اسکی کردن بود … و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه ای … پرواز مستقیم اروپا …
سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه … تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره … اما شدید احساس تحقیر و کمبود می کرد … هر بار که برمی گشت …سعی می کرد به هر طریقی که شده … فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه … الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت … و من… همچنان هم اتاقیش بودم …
شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی … تخصصی و حرفه ای نبود … اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد … و داشت تبدیل به عقده می شد … چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه … بیشتر از اینکه رفتارهاش … و خالی کردن فشار روحیش سر من … اذیتم کنه و ناراحت بشم … دلم از این می سوخت که کاری از دستم براش بر نمی اومد …
هر چند پدرم حاضر نشده بود … من رو کلاس زبان ثبت نام کنه … اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت … مانع از رسیدنم به هدف بشه …
این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ … یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم … با یه دیکشنری … و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده … کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد … اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم … رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم …
از هر جمله 10 کلمه ایش … شیش تاش رو بلد نبودم … پر از لغات سخت … با جمله بندی های سخت تر از اون … پیدا کردن تک تک کلمات … خوندن و فهمیدن یک صفحه اش … یک ماه و نیم طول کشید … پوستم کنده شده بود … ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم …
ـ جانم … بالاخره تموم شد …
خوشحالی ای که حتی با شنیدن … خفه شو روانی … هم خراب نشد …
بازدیدها: 97