قسمت نود و یکم: تنهایم نگذار
برگشتم توی اتاق … لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم … حالم خیلی خراب بود … خیلی … روحم درد می کرد …
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم … بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم … اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ …
یک وجب از اون زندگی مال من نبود … نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم … حس اسیری رو داشتم … که با شکنجه گرش … توی یه اتاق زندگی می کنه … و جز خفه شدن و ساکت بودن … حق دیگه ای نداره …
ـ خدایا … تو، هم شاهدی … هم قاضی عادلی هستی … تنهام نذار …
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون… مادرم توی آشپزخونه بود … صدام که کرد تازه متوجهش شدم …
ـ مهران …
به زور لبخند زدم …
– سلام … صبح بخیر …
بدون اینکه جواب سلامم رو بده … ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد … از حالت نگاهش فهمیدم … نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم …
ـ چیزی شده؟ …
نگاهش غرق ناراحتی بود … معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده …
ـ بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه … می دونم نمراتت عالیه… اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی …
برگشت توی آشپزخونه … منم دنبالش …
ـ بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ …
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد … یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده … از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود … و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم …
ـ اشکالی نداره … یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه … خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار … کار کردن و درس خوندن … همزمان کار راحتی نیست …
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود … اما هیچ کدوم دروغ نبود … قصد داشتم نرم سر کار … اما فقط ایام امتحانات رو …
بازدیدها: 187