نسل سوخته
قسمت هشتاد و ششم: دست های خالی
با هر قدمی که برمی داشتم … اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن … اما من خیالم راحت بود … اگر قرار به رفتن بود… کسی نمی تونست جلوش رو بگیره … اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن … و گم شدن و رفتن ما به اون دشت … هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود…
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود … سرم رو انداختم پایین … هیچ چیزی برای گفتن نداشتم … خوب می دونستم از دید اونها … حسابی گند زدم … و کاملا به هر دوشون حق می دادم … اما احدی دیشب … و چیزی که بر من گذشته بود رو … باور نمی کرد …
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد … تا اومد چیزی بگه… آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش … عمق فاجعه رو … تازه اونجا بود که درک کردم … قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم … الان قفسه سینه اش از هم می پاشه …
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین … و من سوار شدم …
ـ آخر بی شعورهایی روانی …
چند لحظه به صادق نگاه کردم … و نگاهم برگشت توی دشت …
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن … هوا کاملا روشن شده بود … که آقا مهدی سوار شد …
ـ پس شهدا چی؟ …
نگاهش سنگین توی دشت چرخید …
ـ با توجه به شرایط … ممکنه میدون مین باشه … هر چند هیچی معلوم نیست … دست خالی نمیشه بریم جلو … برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم … اگر میدون مین باشه … یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است … و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه … نگران نباش … به بچه های تفحص … موقعیت اینجا رو خبر میدم …
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد … و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب … دنده عقب برمی گشت … و من با چشم های خیس از اشک … محو تصویری بودم که لحظه به لحظه … محو تر می شد …
بازدیدها: 168