مامان با ناراحتی اومد سراغم …
– نکن مهران … اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار … آخر یه بلایی سر خودت میاری …
– مامان، من ادا در نمیارم … ۱۴ سالمه … دیگه بچه نیستم… فوقش اینها می سوزه … یا داغون میشه قابل خوردن نیست …
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت … اما می دونستم توی حال خودش نیست …
یهو حالتش عوض شد … بدجور بهم ریخت …
– آره … تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم …
و از آشپزخونه رفت بیرون … چند لحظه موندم چی کار کنم… شک به دلم افتاد … نکنه خطا رفتم … و چیزی که به دل و ذهنم افتاد … و بهش عمل کردم … الهام نبوده باشه … تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد …
– اینطوری مشخص نمیشه … باید تا تهش برم … خدایا … اگر الهام بود … و این کارم حرف و هدایت تو … تا آخرش خودت حواست بهم باشه … و مثل قبل … چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر … اگرم خطوات بود … نجاتم بده …
قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم … توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش … کمک گرفته بودم و استادم بود… اما این بار …
پدر … یه ساعت و نیم بعد برگشت … از در نیومده محکم زد توی گوشم …
– گوساله … اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی … این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم …
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود … خدا برای من زمان خریده بود … سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی … غذای من حاضر شده بود …
مادرم عین همیشه … دست برد سمت غذا … تا اول از همه برای بی بی بکشه … مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد …
– من از غذای مهران می خورم …
بازدیدها: 166