حضرت يوسف(عليهالسلام) يكي از پيامبران الهي است، كه نام مباركش بيست و هفت بار در كلام الله مجيد ذكر شده است.[1] سوره دوازدهم قرآن كه داراي صد و يازده آيه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پايان آن، پيرامون سرگذشت يوسف(عليهالسلام) ميباشد.
نام مادرش راحيل«راحله» است،[2] وي فرزند يعقوب (عليهالسلام) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهيم(عليهالسلام) است.
در سرزمين حران (حاران يا فران آرام)، مرز بين سوريه و عراق به دنيا آمد، او مجموعاً يازده برادر داشت و از ميان آنها فقط بنيامين برادر پدر و مادري او بود. يوسف (عليهالسلام) از همه برادران جز بنيامين كوچكتر بود.[3]
يوسف(عليهالسلام) مدت صد و ده سال زندگاني كرد و چون فوت كرد، بدنش را موميايي كردند و در تابوتي محفوظ داشتند[4] و همچنان در مصر بود تا زماني كه حضرت موسي(عليهالسلام) ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود، جنازه يوسف(عليهالسلام) را همراه خود برده و در فلسطين دفن نمود.
بنابر آنچه مشهور است، وي در شهر الخليل (واقع در كشور فلسطين) در شش فرسخي بيت المقدس در مقبره خانوادگيشان نزديك مكفيليه (محل دفن ابراهيم، ساره، رفقه، اسحاق و يعقوب (عليهمالسلام) به خاك سپرده شد.[5]
خواب ديدن يوسف(عليهالسلام) و توطئه برادرانش
يوسف نه سال بيشتر نداشت، كه در يكي از شبها رويايي لذيذ در خواب ديد. نفس صبح كه دميد و خورشيد بال و پر زرين بر جهان بگسترد، از خواب بيدار شد، نزد پدر آمد، آنچه ديده بود براي پدر بازگو كرد: «پدرم! من در عالم خواب ديدم، كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده ميكنند».[6]
حضرت يعقوب(عليهالسلام) كه تعبير خواب را ميدانست[7] از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشيده دارد. به يوسف(عليهالسلام) گفت: فرزندم خواب خود را براي برادرانت بازگو نكن، زيرا در حق تو حيله و نيرنگ خواهند كرد و نقشه خطرناكي براي تو ميكشند، چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است.
سپس برايش روشن ساخت كه وي در آينده شخصيتي برجسته خواهد شد كه همه، فرمانش را گردن مينهند و خداوند او را به پيامبري برميگزيند و تعبير خواب را بدو ميآموزد و به زودي نعمت خويش را با خبر و رحمت و بركاتش بر او و بر آل يعقوب (عليهالسلام) تمام ميكند، همان گونه كه آن را قبلاً بر ابراهيم و اسحاق(عليهماالسلام) تمام كرده بود.[8]
همين خواب ديدن يوسف(عليهالسلام) و الهامات ديگر، موجب شد كه يعقوب(عليهالسلام) امتياز و عظمت خاصي در چهره يوسف(عليهالسلام) مشاهده كند،وي ميدانست كه فرزندش يوسف(عليهالسلام) آينده درخشاني دارد و پيغمبر خدا ميشود، از اين رو بيشتر به او اظهار علاقه ميكرد[9] و نميتوانست اشتياق و علاقهاش نسبت به يوسف(عليهالسلام) را پنهان سازد.
اين روش يعقوب(عليهالسلام) نسبت به يوسف(عليهالسلام) باعث حسادت برادران شد، به همين خاطر چون يعقوب(عليهالسلام) ميدانست كه فرزندانش نسبت به يوسف(عليه السلام) حسادت دارند اصرار داشت كه يوسف(عليهالسلام) خواب ديدن خود را كتمان كند تا برادران ناتني،[10] براي او توطئه نكنند.
طبق برخي از روايات بعضي از زنهاي يعقوب(عليهالسلام) موضوع خواب ديدن يوسف (عليهالسلام) را شنيدند و به برادرانش خبر دادند. از اين رو حسادت برادران نسبت به ا و بيشتر شد، جلسهاي محرمانه تشكيل دادند و نقشه خطرناكي در مورد او كشيدند. گفتند: يوسف(عليهالسلام) و برادرش بنيامين نزد پدر از ما محبوبترند، در حالي كه ما گروه نيرومندي هستيم و بيش از آن دو به پدر سود و منفعت ميرسانيم، قطعاً پدرمان اشتباه ميكند و از حق و حقيقت به دور است. يوسف(عليهالسلام) را بكشيد و يا او را به سرزمين دور دستي بيندازيد، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه ميكنيد و افراد صالحي خواهيد بود.
يكي از برادران،[11] اشاره كرد كه: يوسف(عليهالسلام) نكشند، بلكه او را در جايي دور از چشم مردم در چاهي بيندازند، شايد كارواني از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدين ترتيب به هدف خود كه دور كردن او از پدرش بود، رسيده باشند واز گناه كشتن يوسف(عليهالسلام) رهايي يابند.
برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند و تصميم گرفتند در وقت مناسبي همين نقشه و نيرنگ را اجرا كنند. در يكي از روزها نزد پدرشان يعقوب(عليهالسلام) آمدند و از پدر خواستند تا يوسف(عليهالسلام) را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در كنار آنها بازي كند، در اين مورد بسيار اصرار كردند، ولي يعقوب(عليهالسلام) پاسخ مثبت به آنها نميداد.
بعد از آنكه احساس كردند، پدر وي را از آنها دور نگاه ميدارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف به ما اطمينان نميكني؟ در حالي كه ما او را دوست ميداريم و به او مهربان هستيم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آنجا بازي كند و به شادماني پرداخته و گردش نمايد و ما مواظب او هستيم.[12]
پدرشان كه علاقه زيادي به يوسف(عليهالسلام) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن يوسف (عليهالسلام) غمگين ميشوم و از اين ميترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد.
برادران گفتند: «ما گروهي نيرومند هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود» هرگز چنين چيزي ممكن نيست، ما به تو اطمينان ميدهيم .
يعقوب(عليهالسلام) هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران،آنان را قانع كند، راهي پيدا نكرد، جز اينكه صلاح ديد تا اين تلخي را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگتري نگردد، ناگزير اجازه داد كه يوسف(عليهالسلام) را با خود ببرند.
آنها لحظهشماري ميكردند كه فردا فرا رسد و تا پدر پشيمان نشده، يوسف(عليه السلام) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و يوسف(عليهالسلام) را با خود بردند، وقتي كه آنها از يعقوب(عليهالسلام) فاصله بسيار گرفتند، كينههايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جويي از يوسف(عليهالسلام) پرداختند.
وي در برابر آزار آنها نميتوانست كاري كند، آنها به گريه و خردسالي او رحم نكردند و آماده اجراي نقشه خود شدند. پيراهن يوسف (عليهالسلام) را از تنش بيرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.
يوسف(عليهالسلام) در درون چاه قرار گرفت، در ميان تاريكي اعماق چاه با آن سن كم[13] تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد، خداوند نيز به او لطف نمود، فرشتگاني را به عنوان محافظ و تسلي خاطر او، نزد وي فرستاده و به او وحي نمود: «ناراحت نباش! روزي خواهد آمد، كه برادران خود را، از ا ين كار بدشان آگاه خواهي ساخت، آنها نادانند و مقام تو را درك نميكنند».
برادران يوسف(عليهالسلام) پس از نداختن وي به چاه به طرف كنعان بر ميگشتند، براي اينكه پيش پدر روسفيد شوند و به دروغي كه قصد داشتند، به پدر بگويندرونقي دهند، پيراهن يوسف(عليهالسلام) را كه از تنش بيرون آورده بودند به خون بزغاله،[14] (يا آهويي) آلوده كردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بياورند، كه گرگ يوسف را دريده است، اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ماست.
شب فرا رسيد آنان با سرافكندگي نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف (عليهالسلام) را نديد، فرمود: يوسف(عليهالسلام) كجاست؟
گفتند: «اي پدر! ما او را نزد وسايل واسبابهاي خود گذاشتيم و براي مسابقه به محل دور دستي رفتيماز بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، اين پيراهن خون آلود اوست، كه آوردهايم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحيح ما را باور نداريد.»
وقتي يعقوب(عليهالسلام) پيراهن را نگاه كرد،ديد آن پيراهن هيچ پارگي و بريدگي ندارد. فرمود:اين گرگ، عجب گرگ مهرباني بوده است! تاكنون چنين گرگي نديدهام كه شخصي را بدرد، ولي به پيراهن او كوچكترين آسيبي نرساند.
سپس رو به آنها كرد و گفت: «نفسهاي شما، اين كار زشت را در نظرتان زيبا جلوه داد و من در اين مصيبت صبري پايدار خواهم كرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصيف ميكنيد ياري خواهد فرمود».[15]
نجات يوسف (عليهالسلام) از چاه
يوسف(عليهالسلام) سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد تا اينكه كارواني از «مدين» به مصر ميرفتند. براي رفع خستگي و استفاده از آب، كنار همان چاهي كه يوسف (عليهالسلام) در آن بود آمدند.
يكي از مردان كاروان[16] را فرستادند تا برايشان از چاه آب بياورد. وي بر سر چاه آمده، دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بالا كشيدن دلو، يوسف(عليهالسلام) ريسمان را محكم گرفته و بدان آويزان شد و از چاه بيرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسري ماه چهره افتاد، بسيار خوشحال شد و فرياد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندي داشتم، به جاي آب، اين گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم.
شادي كنان او را نزد رفقايش آورد، كاروانيان همه به دور يوسف(عليهالسلام) جمع شدند[17] و از اين نظر كه سرمايه خوبي به دستشان آمده، در ميان كالاهاي خود پنهانش كردند تا او را به مصر برده و بفروشند.
كاروانيان وقتي به مصر رسيدند، از ترس اينكه مبادا بستگان اين بچه، از راه برسند و او را از آنها بستانند، وي را در مصر به بهايي اندك فروختند، تا از وي خلاصي يابند، كسي كه يوسف(عليهالسلام) را خريداري كرد،وزير پادشاه مصر بود.[18]
وي يوسف(عليهالسلام) را به منزلش آورد و به همسرش زليخا،[19] سفارش كرد كه به نيكي با او رفتار كند و وي را احترام نمايد تا از زندگي با او خرسند باشند و براي آنها سودمند واقع شود و يا اورا به فرزندي انتخاب كنند.
عزيز مصر و همسرش زليخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همين خاطر يوسف (عليهالسلام) را به نيكي تربيت كردند، اما او هنگامي كه به سن بلوغ رسيد، زليخا به خاطر زيبايي يوسف(عليهالسلام) به او علاقهمند شد و عاشق دلداده يوسف(عليهالسلام) گشته و احساساتش در مورد وي شعلهور شد. نميدانست چگونه احساسات و عواطف خويش را به يوسف(عليهالسلام) ابراز كند، تا اينكه عشق و علاقه بر عواطف وي چيره گشته و ضعف طبيعي بر احساساتش حكمفرما شد.
در يكي از روزها يوسف(عليهالسلام) را در خانه خود تنها يافت، فرصت را غنيمت شمرد و خود را چون عروس حجله با طرز خاصي آراست و درهاي كاخ را بست و به سراغ يوسف (عليهالسلام) آمد، با حركات عاشقانه در خلوتگاه، كاخ، زيبايي و زينتهاي خود را بر يوسف(عليهالسلام) عرضه كرد، تا با عشوهگري او را بفريبد.
به وي گفت: نزد من بيا، كه خود را برايت آماده كردهام.
يوسف گفت: من به خدا پناه ميبرم، تا مرا از اين گناه حفظ كند، چگونه دست به چنين گناهي بيالايم، در حالي كه شوهرت عزيز، بر من حق بزرگي داشته و مرا احترام كرده و در اين خانه، به من احسان روا داشته است و كسي كه احسان را با مكر و حيله و خيانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد.
ولي چشم زليخا كور شده، و از آنچه يوسف(عليهالسلام) ميگفت، پروايي نداشته و بر اين امر پافشاري ميكرد، در چنين لحظهاي ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف(عليهالسلام) توانايي داد او از تمام امور چشم پوشيد و از انجام آن گناه خودداري نمود و به سرعت به طرف در كاخ حركت كرد تا راه فراري بيابد، زليخا نيز پشت سر او به سرعت به حركت درآمد تا از بيرون رفتن او جلوگيري كند.
در پشت در، زليخا پيراهن يوسف(عليهالسلام) را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، وي هم كوشش ميكرد كه در را باز كند و فرار نمايد. در اين كشمكش، پيراهن يوسف(عليهالسلام) از پشت پاره گشته و وي سرانجام موفق به فرار شد.
در همين حال، همسر زليخا را مقابل در ديدند، زليخا براي اين كه خود را تبرئه كند، پيش دستي كرده و به شوهرش گفت: يوسف(عليهالسلام) قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت:آيا كيفر كسي كه قصد خيانت به همسر تو داشته، چيزي جز زندان و عقاب دردناك است؟زليخا شوهر را تحريك نمود تا يوسف(عليهالسلام) را زنداني سازد.
ولي يوسف(عليهالسلام) اين ا تهام را از خود رد كرده و گفت: «اين زليخا بود كه ميخواست به شوهرش خيانت كند و مرا به سوي گناه و فساد بكشاند، من براي اينكه مرتكب گناهي نشوم و خيانت به سرپرستم نكنم فرار كردم، او به دنبال من آمد، از اين رو، ما را با اين حال ديديد».
در همان حال كه يكديگر را متهم ميساختند، يكي از نزديكان زليخا[20] در محل بحث و جدل حاضر گرديده و در آن قضيه داوري كرد و گفت: اگر پيراهن يوسف(عليهالسلام) از جلو پاره شده است، او قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب و پشت سر پاره شده، او اين قصد را نداشته.
وقتي شوهر ملاحظه كرد پيراهن يوسف(عليهالسلام) از پشت سر پاره شده، به همسرش زليخا گفت: اين تهمت و افتراء از مكر زنانه شماست، شما زنان در خدعه و فريب زبردست هستيد، مكر و نيرنگ شما بزرگ است، تو براي تبرئه خود اين غلام بيگناه را متهم كردي.
شوهر زليخا ميخواست بر اين كار زشت سرپوش بگذارد. لذا به يوسف(عليهالسلام) گفت: آنچه برايت پيش آمده فراموش نما و آن را مخفي بدار، كسي از اين جريان مطلع نشود. و به زليخا نيز گفت: تو از گناه خود توبه و استغفار كن، زيرا مرتكب خطاي بزرگي شدي.[21]
ماجراي عشق و دلباختگي زليخا به غلام خود، كم كم از حواشي كاخ توسط بستگان به بيرون رسيد و در بين شهر پخش شد و اين موضوع نقل مجالس شد.
زنان مصر، به ويژه زنان پولدار دربار، كه با زليخا رقابتي هم داشتند اين موضوع در جلسات خود با آب و تاب نقل ميكردند و او را ملامت و سرزنش ميكردند و ميگفتند: همسر عزيز، دلباخته غلام زير دستش شده و ميخواسته از او كام بگيرد.
به زليخا خبر رسيد كه زنها در غياب او سخناني ناروا ميگويند، وي نقشهاي كشيد كه آنان را دعوت كند تا يوسف(عليهالسلام) را ببينند و ديگر او را در مورد دلدادگي يوسف (عليهالسلام) سرزنش نكنند، روزي آنان را به كاخ دعوت كرد و براي نشستن آنها جايگاهي بسيار باشكوه تدارك ديد، متكاهايي در دور مجلس گذاشت، تا به آنها تكيه كنند.
پس از ورود مهمانان به مجلس[22] به كنيزكان خود دستور پذيرايي داد و همانگونه كه رسم است، براي بريدن و پوست كندن ميوهجات، در بشقابها، كارد قرار ميدهند (به هر يك از مهمانها براي پاره كردن ميوه، كاردي داد) و شروع به پوست كندن و خوردن نمودند و با شادماني و خندهكنان به گفتگو پرداختند.
در اين هنگام زليخا به يوسف (عليهالسلام) دستور داد كه وارد مجلس شود، يوسف (عليهالسلام) اكنون غلام است و بايد از خانم اطاعت كند، سرانجام وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به يوسف(عليهالسلام) افتاد، از چهره فوق العاده زيباي او، مات و مبهوت شده و همه چيز را فراموش كردند، حتي با كاردهايي كه در دست داشتند، عوض بريدن ميوهها، دستهاي خود را بريدند و گفتند: اين شخص، با اين زيبايي و صفات، بشر نبوده بلكه فرشته است.
وقتي زليخا ديد مهمانان نيز در محو جمال يوسف(عليهالسلام) با وي شريك شدند، بسيار خوشحال شده و گفت: اين همان غلامي است كه شما مرا در گرفتاري عشق او نكوهش ميكرديد، هر چه كردم وي كمترين تمايلي به من نشان نداد، عفت ورزيد و اگر از اين پس هم، خواسته مرا رد كند و به من اعتنا نكند، قطعاً بايد زنداني شود و خوار و ذليل گردد.
يوسف(عليهالسلام) كه اين سخن را شنيد، عرضه داشت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اين زنان، مرا به سوي آن ميخوانند. اگر مكر و نيرنگ آنان را از من بازنگرداني، به سوي آنان متمايل خواهم شد و در زمره جاهلان و شقاوتمندان در خواهم آمد.»
خداوند دعاي وي را اجابت كرده و مكر و نيرنگ زنان را از او برطرف ساخت.[23]
با وجودي كه يوسف(عليهالسلام) تبرئه شده و امانتداري و پاكدامني وي روشن شده بود، ولي زليخا و خاندانش براي اينكه اين لكه ننگ را از پرونده خود محو كنند،اين تهمت را به يوسف(عليهالسلام) بستند و دستور زنداني كردن وي را صادر نمودند. وقتي يوسف (عليهالسلام) وارد زندان شد، دو جوان[24] ديگر هم به تهمت توطئه بر ضد پادشاه با وي زنداني شدند، پس از مدتي هر يك از آن دو نفر خوابي ديده بودند، كه آن را براي يوسف (عليهالسلام) نقل كردند.
فرد نخست گفت: من در خواب ديدم آب انگور ميگيرم، تا آن را شراب سازم و ديگري اظهار داشت، كه در خواب ديدم بالاي سرم نان حمل ميكنم و پرندگان از آن ميخورند.
يوسف(عليهالسلام) هم كه بر اثر بندگي و پاك زيستي، مقامش به جايي رسيده بود، كه خاوند علم تعبير خواب را به او آموخه بود، خواب زندانيان را تعبير كرد و فرمود: اي دو يار زنداني من، يكي از شما (كه در خواب ديده بود، براي شراب، انگور ميفشارد) به زودي آزاد مي شود و ساقي و شراب دهنده شاه ميگردد، اما ديگري (آنكه در خواب ديده بود غذايي به سر گرفته، ميبرد و پرندگان از او ميخورند) به دار آويخته ميشود و پرندگان از سر او ميخورند. اين تعبيري كه كردم حتمي و غيرقابل تغيير است.
در اين موقع يوسف(عليهالسلام) از آن كسي كه تعبير خوابش اين بود كه اهل نجات است و ساقي پادشاه ميشود، تقاضايي كرد كه: چون آزاد شوي پيش پادشاه سفارش مرا بكن، شايد باعث نجات من از زندان شوي.[25]
بعد از مدتي زمان آزادي يكي از زندانيان (ساقي پادشاه) فرا رسيد، وي از زندان آزاد شد. اما آن سفارش يوسف(عليهالسلام) را فراموش كرد و هفت سال از اين قضيه گذشت تا در يكي از شبها پادشاه مصر، خوابي ديد كه او را آشفته ساخت و از آن سخت به وحشت افتاد، دانشمندان و معبران و كاهنان را به حضور طلبيد و به آنان گفت: من در خواب ديدم هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و آنها را خوردند و نيز هفت خوشه سبز را ديدم كه طعمه هفت خوشه خشك شدند، شما خواب مرا تعبير كنيد.
آنان از تعبير خواب عاجز ماندند، جوان ساقي كه مدتي در زندان همراه يوسف (عليه السلام) بود و اينك از نزديكان شاه محسوب مي گشت، داستان مهارت يوسف (عليه السلام) در تعبير خواب را براي پادشاه بيان كرد.
پادشاه كه از معبرين مأيوس شده بود، فوري ساقي را به زندان فرستاد تا اگر راست ميگويد اين معما را حل كند، وي به زندان آمده، يوسف(عليهالسلام) را ملاقات كرد و پس از معرفي و احوالپرسي، خواب پادشاه را براي وي نقل كرد.
يوسف(عليهالسلام) فرمود: تعبير اين خواب چنين است كه: هفت سال، سال فراواني محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطي و خشكسالي ميشود و سالهاي قحطي، ذخيرههاي سالهاي فراواني نعمت و محصولات را نابود ميكند.
تدبير اين است كه در اين سالهاي فراواني، بايد در فكر سالهاي سخت بود، آنچه در اين سالهاي فراواني به دست آورديد به قدر احتياج از آن استفاده نمائيد و بقيه را بدون آنكه از خوشهها خارج نماييد انبار كنيد،[26] تا در آن هفت سال قحطي، كه پس از هفت سال فراواني اتفاق ميافتد، مردم از آنچه ذخيره شد، استفاده نمايند، بعد از اين هفت سال قحطي، وضع مردم خوب خواهد شد و مردم به آسايش و فراواني نعمت ميرسند.
ساقي نزد پادشاه آمد و تعبير خواب يوسف(عليهالسلام) را به عرض شاه رسانيد. پادشاه در فكر فرو رفت و به درايت و عقل و بينش يوسف(عليهالسلام) پي برد، دستور داد كه يوسف(عليهالسلام) را نزد وي بياورند. فرستاده شاه خود را به زندان رسانده و پيام شاه را به وي ابلاغ كرد كه پادشاه او را طلبيده.
يوسف(عليهالسلام) گفت: من از زندان بيرون نميآيم تا تهمتهايي كه به من زدند از من بزدايند. اي فرستاده شاه! برو و به شاه بگو: براي كشف حقيقت، پيرامون ماجرايي كه بر ضد من به عرض وي رسيده تحقيق كند و از آن زناني كه در مراسم مهماني همسر عزيز مصر (زليخا همسر وزير پادشاه) شكرت كرده و در آن مجلس دستهاي خود را بريدند بازجويي نمايد.
فرستاده شاه، مطالب يوسف(عليهالسلام) را به عرض وي رسانيد، پادشاه زنان مورد نظر را حاضر كرد، كه در ميان آنان همسر عزيز (زليخا) نيز بود، بازجويي به عمل آمد و گفت: درباره يوسف(عليهالسلام) قصه خود را توضيح بدهيد، آيا او مجرم است يا نه؟
همه گفتند: ما هيچ بدي و آلودگي از يوسف(عليهالسلام) نديدهايم. زليخا نيز اذعان كرد كه من درصدد آن بودم او را بلغزانم، ولي او در تمام مراحل، پاكي خود را حفظ كرد و آدمي راستگو و درستكار است. [27]
آزادي يوسف(عليهالسلام) از زندان[28]
پادشاه كه بر صحت تبرئه شدن يوسف(عليهالسلام) و عفت و پاكدامني او آگاه گرديد، دستور داد به زندان بروند و يوسف(عليهالسلام) را به حضورش بياورند، تا او را محرم اسرار و امين خود قرار دهد.
يكي از آنان نزد يوسف(عليهالسلام) آمد و بشارت آزادي را به وي داد و او را به نزد پادشاه آورد، وي مقدم يوسف(عليهالسلام) را مبارك شمرد و او را نزد خود نشاند، از هر دري با او سخن گفت: وقتي كه به درجات مقام علمي يوسف(عليهالسلام) پي برد، شايستگي او را براي اداره مقامهاي حساس كشور درك كرد و به وي گفت: از امروز به بعد، تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندي داري و تو فردي ا مين و درستكار هستي.
يوسف(عليهالسلام) گفت: بنابراين مرا بر خزانه حكومت بگمار، كه در اين خصوص انساني مراقب و آگاهم، تا بتوانم بر جمع آوري غلات و انبار كردن آنها براي سالهاي قحطي، اشراف داشته باشم، شاه وي را سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار داد.[29]
يوسف(عليهالسلام) به عنوان وزير اقتصاد مصر
يوسف(عليهالسلام) پس از قبول ا ين مسئوليت، كمر خدمتگزاري به مردم را بست و در اين مسير فداكاريها كرد و با تدبير و انديشه خود به اداره امور پرداخت و غلات فراواني را انبار نمود.
هفت سال قحطي و خشكسالي در مصر فرا رسيد و گرسنگي و قحطي ايجاد شد، به ويژه در كشورهاي مجاور،مانند كنعان (فلسطين) كه مردم آن سامان آمادگي براي چنين سالي نداشتند. آوازه عدالت و احسان عزيز مصر به كنعان رسيد، مردم كنعان با قافلهها به مصر آمده،[30] و از آنجا غله و خواربار به كعنان بردند.
يعقوب(عليهالسلام) و فرزندانش نيز مانند ديگران در تنگنا و سختي زندگي قرار گرفته و شنيدند كه در كشور مصر،ارزاق و غلات يافت ميشود، لذا از فرزندان خود[31] خواست تا به مصر رفته و مقداري غله (گندم و جو) خريداري كنند.
فرزندان يعقوب روانه كشور مصر شدند، وقتي به آن سرزمين رسيدند، به محل خريداري غله آمدند، يوسف(عليهالسلام) چون در پست وزارت اقتصاد بود، در آنجا حضور داشت و شخصا بر معاملات نظارت ميكرد. برادران خود را در بين مشتريان ديد و آنان را شناخت. ولي آنها يوسف(عليهالسلام) را نشناختند. آنچه را خواستند به آنها داد و بيش از حقشان به آنها گندم و جو عطا كرد.
سپس از آنها پرسيد شما كيستيد؟
گفتند: ما فرزندان يعقوبيم، و او پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهيم خليل (عليهالسلام) خداست كه نمرود ا و را به آتش انداخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.
يوسف(عليهالسلام) فرمود: حال پدر شما چطور است و چرا نيامده است؟
گفتند: پيرمرد ضعيفي است.
فرمود: آيا شما برادر ديگري هم داريد؟
گفتند: بلي يك برادر داريم، كه از پدر ماست و از مادر ديگر.
يوسف(عليهالسلام) گفت: اگر بار ديگر پيش من آمديد، آن برادر پدري خود را نزد من بياوريد، اگر برادرتان را نياوريد بار ديگر كه به مصر برگرديد، به شما ارزاق نميدهم.
آنها در پاسخ يوسف(عليهالسلام) گفتند: سعي ميكنيم پدرمان را راضي كنيم و او را همراه خود بياوريم.
برادران زماني كه تصميم رفتن گرفتند و آماده حركت به سوي كنعان شدند، بوسف(عليهالسلام) به خدمتكاران خود دستور داد، تا محرمانه پولي را كه آنان براي خريد كالا آورده بودند، در ميان بارشان قرار دهند، تا همين موضوع باعث حسن ظن پيدا كردن آنان به لطف و كرم و احسان يوسف(عليهالسلام) گردد، ناچار مسافرت ديگري به مصر كنند. [32]
آنها سرانجام بعد از چند روز به شهر خود، كنعان (فلسطين) رسيدند و نزد پدر آمده و ماجرايي را كه ميان آنها و وزير مصر (يوسف) صورت گرفته بود و عزت و احترامي كه از او ديده بودند به عرض پدر رساندند و براي او نقل كردند كه اگر بار دوم به مصر برگردند، در صورت نبودن برادرشان بنيامين با خود، وزير آنها را به عدم تحويل كالا تهديد كرده است. از اين از پدر خويش درخواست كردند كه اجازه دهد تا در سفر دوم، براي دستيابي به كالا و ارزاقي كه به آنها نياز دارند بنيامين را با خود ببرند و به پدر تأكيد كردند كه از او حمايت و مراقبت خواهند كرد.
خاطرههاي گذشته در درون يعقوب(عليهالسلام) زنده شد و در حالي كه حزن و اندوه قلبش را چنگ ميزد به آنان پاسخ داد: آيا همان گونه كه قبلاً در مورد برادرش يوسف (عليهالسلام) به شما اطمينان كردم، در مورد بنيامين نيز به شما اطمينان داشته باشم؟ شما در ماجراي يوسف(عليهالسلام) به عهد خود وفا نكرديد…!
برادران يوسف(عليهالسلام) نميدانستند كه وزير اقتصاد (يوسف) كالاي آنها را در بارشان گذاشته است، وقتي بارها را گشودند، كالاي خود را در بار يافتند و اين بهانهاي شد كه آنان پدر خود را متمايل سازند، تا براي فرستادن بنيامين با آنها، جهت آوردن اموال و ارزاق بيشتر از مصر، موافقت كند و گفتند: وزير مقرر داشته كه به هر فرد يك بار شتر بيشتر ندهد، اگر بنيامين همراه ما بيايد، به اندازه يك بار شتر، اموال ما افزايش مييابد.
سرانجام، اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان و برگرداندن پول و كالاي آنها و اطلاع از اينكه وزير اقتصاد شخص عادل و با كرمي است، يعقوب(عليهالسلام) را متقاعد ساختند كه بنيامين را با پسرانش بفرستد. ولي با آنها شرط كرد كه به خدا سوگند ياد كنند كه تا او را بدو برگردانند. آنها سوگند ياد كردند كه از او مراقبت و نگهداري ميكنند.
برادران يوسف(عليهالسلام) آماده سفر شدند. يعقوب(عليهالسلام) گفت: هنگام ورود به مصر از يك در وارد نشويد، بلكه از دروازههاي متعدد وارد شويد تا هنگام ورود، نظر مردم را به سوي خود جلب نكنيد… . [33]
برادران به مصر رسيده و بر يوسف(عليهالسلام) وارد شدند و با كمال احترام گفتند: اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ماست كه فرمان دادي تا او را نزد تو بياوريم، اينك او را آوردهايم. يوسف(عليهالسلام) به برادارن احترام كرد و از آنها پذيرايي نمود و سپس در گوشهاي دور از چشم ساير برادران، با برادرش (بنيامين) خلوت كرد و آشكارا به او گفت: من يوسف(عليهالسلام) برادر تو هستم. سپس از گذشتهها و ناراحتيهاييي كه در اثر حسادت و كينه برادرانشان متحمل شده بودند ياد كردند.
يوسف(عليهالسلام) به برادرش گفت: اندوهگين مباش و از كارهايي كه آنها در مورد ما انجام دادند شكوه نكن، چه اين كه خداوند نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنايت كرده و اينك تو در پناه و تحت توجهات من هستي.
پس از آن، يوسف(عليهالسلام) خيلي علاقه داشت تا به عنوان مقدمهاي براي آوردن پدر و مادرش به مصر، برادرش بنيامين را نزد خود نگاه دارد، ولي هيچ راهي از نظر قانون، براي نگه داشتن او نبود جز اينكه نقشهاي به كار برد و آن اين بود كه وقتي فرزندان يعقوب(عليهالسلام) بارها را بستند كه به شهر خود برگردند،در حين بستن بار، يكي از مأمورين حكومتي با اشاره مخفيانه يوسف(عليهالسلام) پيمانه رسمي حكومت را كه وسيله كيل (سنجش) آنها بود، در ميان بار بنيامين گذاشت. وقتي كاروان آماده حركت به سوي كنعان شد، يكي از مأمورين صدا زد. اي كاروان شما دزدي كردهايد!
برادران يوسف(عليهالسلام) برآشفتند و رو به آنها كردند و گفتند: چه متاعي از شما گم شده است كه ما را دزد ميخوانيد؟
به آنها گفته شد: جام زرين پادشاه، و يكي از ظرفهاي سلطنتي حكومت كه وسيله كيل و وزن آنها بوده را گم كردهايم، هر كس آن را بياورد، يك بار شتر جايزه ميگيرد.
برادران يوسف(عليهالسلام) گفتند: به خدا سوگند! ما نيامدهايم كه در اين سرزمين فساد كنيم، ما هرگز دزد نبوديم.
به آنها گفتند: اگر اين ظرف در، بار يكي از شما پيدا شود سزايش چيست؟
برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما بايد سارق را به عنوان عبد نگه داريد، جزاي سارق پيش ما چنين است.
يوسف(عليهالسلام) و اطرافيان، اول بارهاي (غير بنيامين) را تفتيش كردند، سپس هنگام تفتيش بار بنيامين، پيمانه (ظرف مخصوص) را در بار وي يافتند.[34]
برادران يوسف(عليهالسلام) خيلي شرمنده شدند، لذا براي رهايي خود به عذري متوسل شدند كه آنها را تبرئه كند، گفتند: اگر بنيامين دزدي ميكند چندان بعيد نيست، چون برادري (يوسف) هم داشت كه قبلا دزدي كرده بود، ما از اين (كه از مادر با ما جدايند) خارج هستيم، ما را به خاطر آنان كيفر نكن.
يوسف(عليهالسلام) اين تهمت را ناديده گرفت و به رخ آنها نكشيد و با خود گفت: شما انسانهاي پست و بيمقداري هستيد، خداوند بهتر ميداند كه گفتار شما راجع به دزدي برادرتان بنيامين دروغ است.
فرزندان يعقوب(عليهالسلام) از در تقاضا و خواهش وارد شده و گفتند: اي عزيز مصر! اين پسر (بنيامين) پدر پيري دارد، يكي از ما را به جاي او نگه دار، و او را با ما بفرست، چه اين كه ما تو را فردي نيكوكار ميبينيم، در حق ما نيكي كن.
حضرت يوسف(عليهالسلام) فرمود: پناه ميبرم به خدا كه جز كسي را كه پيمانه، در بار او پيدا شده نگه داريم، در اين صورت ستمكار خواهيم بود.!
وقتي كه برادران از عزيز مصر مأيوس شدند، با خويش خلوت كرده و به مشورت پرداختند. برادر بزرگشان (لاوي يا شمعون) به آنها رو كرد و گفت: آيا ميدانيد كه پدرتان از شما پيمان و عهدي در پيشگاه خدا گرفت و قبلا هم درباره يوسف(عليهالسلام) كوتاهي كرديد، اينك با اين پيشامد چگونه پدر را قانع كنيم؟ ما با آن سابقه خرابي كه نزد پدر داريم، چطور سخن ما را قبول ميكند. من كه به طرف كنعان نميآيم و با اين وضع نميتوانم پدر را ملاقات كنم، مگر اينكه پدر واقعيت ماجرا را بداند و خود پدر به من اجازه بدهد و يا خداوند در اين باره حكمي كند.
شما نزد پدرتان باز گرديد، ولي من نمي آيم و او را در جريان حادثهاي كه رخ داده قرار دهيد و به او بگوييد فرزندت بنيامين، پيمانه كيل و وزن پادشاه را دزديده و حكم بردگي دربارهاش صادر شده است.
ما با چشم خود همه اين امور را مشاهده كردهايم و اگر غيب ميدانستيم كه اين حادثه اتفاق ميافتد، او را با خود نميبرديم و به او بگوييد اگر در آنچه به تو ميگوييم، شك و ترديد داريد، فرستادهاي را اعزام نما، تا از مردم مصر برايت شاهد و گواه بياورد و خود شخصا از رفقايي كه در كاروان همراه ما بازگشتهاند جويا شو، تا صدق گفتار ما برايتان روشن گردد.[35]
برادر بزرگ اين سخنان را به آنها تعليم داد، آنها را روانه كنعان (فلسطين) كرد و خودش در مصر ماند. ساير پسران وقتي نزد پدر بازگشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وي اطلاع دادند.
اين خبر، حزن و اندوه او را برانگيخت، ولي به خاطر سابقه خراب و بد فرزندانش، سخن آنها را باور نكرد (زيرا كسي كه سابقه دروغ گفتن داشته باشد، سخن گفتنش باور كردني نيست، هر چند راست بگويد) سپس رو به آنها كرد و فرمود: «نه چنين نيست، بلكه نفستان شما را فريب داد، بدون بيتابي صبر ميكنم، اميدوارم خداوند همه آنها را – سه فرزندم – به من برگرداند، او آگاه و حكيم است».
يعقوب(عليهالسلام) كه سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روي گرداند و در دنيايي از حزن و غم فرو رفت، آنقدر از فراق يوسف(عليهالسلام) ناراحتي كشيده بود كه ديدگانش سفيد شده و نابينا گشت. فراق بنيامين بر ناراحتي او افزود، ولي سخني كه آنها را ناراحت كند بدانها نگفت.
روزها پي در پي گذشت و يعقوب(عليهالسلام) پيوسته در غم و اندوه قرار داشت، وي لاغر و نحيف و ناتوان گشته بود. ميگفت: شكايت خود را فقط به خدا ميكنم، ميدانم كه روزي خداوند اين رنجها را رفع خواهد كرد.
حضرت يعقوب(عليهالسلام) به دلش الهام شده بود كه فرزندانش زندهاند، لذا به پسرانش دستور داد: به مصر برگردند و به برادر بزرگشان (لاوي يا شمعون) بپيوندند و به جستجوي يوسف(عليهالسلام) و برادرش بپردازند و از رحمت الهي مأيوس نگردند، زيرا جز ملحدان، كسي از رحمت الهي مأيوس نميگردد.[36]
برادران يوسف(عليهالسلام) براي جستجو از يوسف و بنيامين (عليهالسلام) درخواست پدر را پذيرفتند و براي پرس و جويي از آنها و دستيابي بر خوار و بار و ارزاقي كه بدان نياز داشتند به مصر بازگشتند و به كاخ يوسف(عليهالسلام) به دربارش راه يافتند تا بر آنها ترحم كند و بنيامين را آزاد كند. براي مقدمه درخواست خود، فشار فقر و تنگدستي خود را بر او عرضه كردند … تا اينكه دلش به حال آنان سوخت و متأثر شد.
يوسف(عليهالسلام) تصميم گرفت خود را به آنان معرفي كند، تا آنان و خانوادههايشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسايش زندگي كنند، از اين رو در پي برادرش بنيامين فرستاد.
سپس رو به آنها كرد و گفت: آيا به ياد داريد چه گناه بزرگي در حق يوسف(عليه السلام) و برادرش انجام داديد و به زشتي كارتان كه حاكي از جهل و ناداني بود واقف شدهايد؟
آيا به خاطر داريد كه يوسف(عليهالسلام) را از پدرش جدا كرده و آواره ساختيد و او را در تاريكي چاه افكنديد؟ و دل بنيامين را در فقدان برادرش اندوهگين ساختيد؟…
برادران يوسف(عليهالسلام) با شنيدن اين سخنان در فكر فرو رفته و به دقت به آهنگ صداي وي گوش ميدادند كه آيا اين شخص، خود يوسف(عليهالسلام) نيست؟ لذا در حالي كه پريشان خاطر بودند به او گفتند: آيا تو يوسفي؟
يوسف(عليهالسلام) صادقانه به آنها گفت: آري من يوسفم و اين برادر من بنيامين است.
خداوند با عنايت و كرم خويش ما را از خطرها حفظ كرد. اين پاداشي بود از ناحيه خدا كه به خاطر تقوي و صبر و شكيباييام به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع و تباه نميسازد.
برادران گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما برتري و جاه و منزلت بخشيد، در حالي كه ما گناهكاريم و در گفتار و كردارمان در مورد تو خطا كرديم، اكنون عذر تقصير به پيشگاه تو و خدا ميآوريم، بر ما ترحم فرما و با ما مدار كن.
يوسف(عليهالسلام) در پاسخ گفت: امروز شما مورد سرزنش و نكوهش نبوده و بر كارهايتان توبيخ نميشويد، من از خداوند براي شما بخشش و رحمت مسألت دارم و او بخشندهترين بخشايندگان است.
پس از اين گفتگوها، يوسف(عليهالسلام) جوياي حال پدر شد گفتند: وي از شدت اندوه و غم و فراق يوسف(عليهالسلام)، بينايي خود را از دست داده، يوسف(عليهالسلام) پيراهن خود را به آنان سپرد و دستور داد: اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيفكنيد، او بينا خواهد شد و از آنها دعوت كرد كه بعد از آن، همگي با خانوادههايشان به مصر نزد او آيند.[37]
وقتي كه برادران يوسف(عليهالسلام) پيراهن را گرفتند با كمال شوق و شعف به سوي كنعان روانه شدند، زماني كه كاروان آنها از سرزمين مصر گذشت، به قلب يعقوب (عليهالسلام) خطور كرد كه به زودي يوسف(عليهالسلام) را در كنار خودش خواهد ديد، از اين رو، خانواده و نوادگان خود را از جريان مطلع ساخت و گفت: من بوي يوسف (عليهالسلام) را احساس ميكنم، اگر مرا سبك عقل نخوانيد.
آنها كه فهم درك اين مقام بلند را نداشتند، از روي انكار گفتند: اي پدر به خدا قسم! تو در همان گمراهي سابق خود هستي.
برادران يوسف(عليهالسلام) وقتي كه به كنعان رسيدند، مژده رسان! پيراهن يوسف (عليهالسلام) را به روي يعقوب(عليهالسلام) افكندند، وي بينا شد و گفت: آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزها ميدانم كه شما نميدانيد.
گفتند: اي پدر براي بخشش گناهانمان، از خداوند طلب آمرزش كن، ما در حق يوسف (عليهالسلام) خطا كرديم.[38]
حركت يعقوب براي ديدار يوسف(عليهالسلام)
يعقوب(عليهالسلام) و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوي مصر شدند، پس از چند روز[39] راه رفتن، به نزديكيهاي مرز كشور مصر رسيدند، وقتي يوسف(عليهالسلام) از آمدن آنان اطلاع حاصل كرد، خود و سران قوم براي استقبال از آنان، دم دروازه ورودي شهر آمدند، وقتي خاندان يعقوب(عليهالسلام) به مصر رسيده،[40] ملاحظه كردند كه يوسف (عليهالسلام) به استقبال آنان آمده است، يوسف(عليهالسلام) با كمال عزت و احترام از پدر و دودمانش استقبال كرد، او پدر و مادر[41] خود را، در آغوش گرفت و گفت: همگي داخل مصر شويد كه ان شاء الله در امن و امان خواهيد بود، و پدر و مادر خود را بر تخت نشانيد و همگي (پدر و مادر و برادران) در برابر شكوه و عظمت يوسف(عليهالسلام) به خاك افتادند. و براي وي به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند، يوسف(عليهالسلام) به ياد خوابي افتاد كه در زمان طفوليت ديده بود، به پدر رو كرد و گفت: اي پدر! اين منظره، تعبير خواب سابق من است. پروردگارم آن را محقق گردانيد. [42]
يعقوب (عليهالسلام) كه از عمرش صد و سي سال گذشته بود وارد مصر شد، پس از هفده سال[43] كه در كنار يوسفش زندگي كرد، دار دنيا را وداع نمود.
طبق وصيتش جنازه او را به فلسطين آورده و در كنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهيم عليهماالسلام) در حبرون دفن كردند.
سپس يوسف(عليهالسلام) به مصر بازگشت و بعد از پدر، بيست و سه سال زندگي كرد. تا در سن صد و ده سالگي دار فاني را وداع نمود، او نيز وصيت كرد كه جنازهاش را در كنار قبور پدران خود دفن كنند.
يوسف(عليهالسلام) بقدري محبوبيت اجتماعي پيدا كرده بود و عزت فوق العادهاي نزد مردم مصر داشت، كه پس از فوتش بر سر محل به خاك سپاريش، نزاع شد و هر قبيلهاي ميخواستند جنازه يوسف(عليهالسلام) را در محل خود دفن كنند، تا قبر او مايه بركت در زندگيشان باشد.
بالاخره رأي بر ا ين شد كه جنازه يوسف(عليهالسلام) را در رود نيل دفن كنند، زيرا آب رود كه از روي قبر رد ميشد، مورد استفاده همه قرار ميگرفت و به اين ترتيب همه مردم به فيض و بركت وجود پاك يوسف(عليهالسلام) ميرسيدند. او را در رود نيل دفن كردند، تا زماني كه موسي(عليهالسلام) ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود، جنازه او را از قبر بيرون آورده و به فلسطين آورد و دفن كردند تا به وصيت يوسف(عليهالسلام) عمل شده باشد.[44]
بازدیدها: 352