روایت شهید ترور از درگیری‌هایش با منافقین

روایت شهید ترور از درگیری‌هایش با منافقین

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / شهدا / ترور / روایت شهید ترور از درگیری‌هایش با منافقین

نامش دست باز بود اما دستان خود را در سال 64 در راه مبارزه با منافقین از دست داد. او 35 سال بدون دست زندگی کرد و در تمام این سال‌ها ذره‌ای از محبت و وفاداری‌اش به انقلاب و ولایت کم نشد.

روایت شهید ترور از درگیری‌هایش با منافقین

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام به نقل از تسنیم، کمتر از یک ماه پیش یکی از جانبازان 70 درصد ترور، به شهادت رسید.  «علیرضا دستباز» جانباز 70 درصد و پدر شهید «محمد حسین دستباز» نامش دست باز بود اما دستان خود را در سال 64 در راه مبارزه با منافقین از دست داد. او 35 سال بدون دست زندگی کرد و در تمام این سال‌ها ذره‌ای از محبت و وفاداری‌اش به انقلاب و ولایت کم نشد. سخنان پر صلابت او برای تمام کسانی که او را می‌شناختند آشنا و شنیدنی بود. اما نهایتا او نیز به شهادت رسید و پیکرش در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها به خاک سپرده شد. فرزندش شهید محمدحسین دستباز نیز سال 1361 در عملیات بیت المقدس و در سن 16 سالگی به شهادت رسید.

شهید علیرضا دستباز فقط یکی از هزاران قربانی ترور در دهه 60 انقلاب اسلامی است. 17 هزار نفر از شهروندان ایرانی توسط گروهک‌های تروریستی به شهادت رسیدند که از این تعداد 12 هزار شهید توسط منافقین شهید شدند. امروزه چه کسی باید بترسد؟ کسی که دست به جنایت‌زده و روزی بایستی پای میز محاکمه بنشیند. نفاق تلاش دارد جای جلاد و شهید را عوض کند. می‌خواهد از جنایاتی که انجام داده، فرار کند و چهره دموکراتیک از خود نشان بدهد. در واقع هراس دشمن باعث شده که بعد از 30 سال بخواهد جای جلاد و شهید را عوض کند.

روایت شهید ترور از درگیری‌هایش با منافقین
روایت شهید ترور از درگیری‌هایش با منافقین

روایت جانبازی علیرضا دستباز طرح ترورهایی که منافقین برایش کشیده بودند و به دنبال آن درگیری هایی که با منافقین پیدا کرد، پیش از شهادتش در این گفتگو مطرح شده بود. این روایت در ادامه می‌آید:

حدود سال 60 بود که منافقین آمدند و مسجد جامع را در فلکه اول خزانه گرفتند. یک شب وقتی برای اقامه نماز به مسجد رفتم یکی از آن‌ها جلو آمد و گفت: «حاج آقا اینجا دیگر جای شما نیست.» گفتم: «چطور؟» گفت: «جای جوان‌ها است.» به حرفش اهمیت ندادم. یک هفته رفتیم و آمدیم تا بالاخره توانستیم از مسجد بیرونشان کنیم. من همیشه به بچه‌ها و رفقا می‌سپردم و می‌گفتم با این منافقین بحث نکنید. می‌گفتم کسی که به حرف رهبر گوش نمی‌دهد ما گوش به حرفش نمی‌دهیم. منافق ویژگی‌اش اینست که حرفش زیر زبان است و هر جور بخواهد زبانش را می‌چرخاند اما حزب اللهی حرفش درون قلبش است و از عمق قلبش حرف می‌زند. دائما تلفن‌های مختلف و مشکوکی به من می‌شد که طی آن من را تهدید می‌کردند. یکبار تلفن کردند و گفتند این هفته حتما ترورت می‌کنیم. گفتم: «شما نمی‌توانید اگر هم توانستید من آماده هستم.»

درگیری با ضارب منافق

دو تعاونی در محل وجود داشت. یکی به نام دستغیب و یکی که مال من بود به نام دست باز بود. منافقین برای یافتن من مرتب سراغ تعاونی دستغیب می‌رفتند. عکس مرا هم نشان داده و پرس و جو کرده بودند. یکبار هم یکی از آن‌ها از مقابل مغازه من رد شد و تیر هوایی شلیک کرد. دنبالش رفتم اما پیدایش نکردم. اما باز با خودرو برگشته بود. یک خانمی از اهل محل گفت: «حاج آقا شنیدید یک نفر را ترور کردند.» گفتم: «کجا؟» آدرس داد. ظاهرا همان فرد منافق بعد از ترور توی یک خودرو نشسته و با اسلحه راننده را تهدید کرده بود تا برود. با چند نفر از رفقا رفتیم توی کوچه ماشینش را پیدا کردیم. یکی از دوستانم پرید روی کاپوت ماشین تا حواسش را پرت کند، راننده هم در همین مدت ماشین را خاموش کرده و بیرون آمد. دقت کردم دیدم دست فرد ضارب به سمت کمرش رفت. ترسیدم برای کسی اسلحه بکشد. رفتم پشت سرش و با زانو کوبیدم پشتش. از پشت دستانش را گرفته و بغلش کردم. یک نفر فریاد زد: «حاجی ولش کن او نارنجک به همراه خود دارد.» دستم را دراز کردم تا نارنجک را از دستش بگیرم. نمی‌دانم چه شد که ضامن نارنجک رها شد و بعد من فقط یک صدا شنیدم. وقتی به خود آمدم دستانم را بالا آورده و دیدم که بخشی از آن متلاشی شده است.

همان موقع اشهدم را خواندم. مردم محل زیر بغلم را گرفته و به سمت بیمارستان کشیدند. دم در بیمارستان دیگر رمق راه رفتن نداشتم و افتادم. من را با برانکارد به داخل بردند. در داخل یک دکتر اصفهانی آمد بالای سرم و رو به من گفت: «پیرمرد! بالاخره او را کشتی یا نه؟» من هم در پاسخ گفتم: «به درک واصل شد.» یکی از دوستان که همراه بود گفت: «می‌گویند باید دستت را قطع کنند وگرنه عفونت می‌کند.» من هم گفتم: «هر چه دکتر می‌گوید همان را عمل کنید.» دیگه متوجه چیزی نشدم تا اینکه دیدم صدای اذان می‌آید. پسرم در کنارم بود گفت: «14 ساعت زیر عمل بوده‌ای.» بدنم هم پر از ترکش شده بود. هنوز هم در بدنم ترکش دارم.

 

روایت شهید ترور از درگیری‌هایش با منافقین
روایت شهید ترور از درگیری‌هایش با منافقین

رهبر انقلاب به دیدنم آمدند

یک روز امام خامنه‌ای که آن زمان رئیس جمهور بود به دیدارم آمدند. یادم هست که صدای در آمد، گفتم شاید منافقین باشند. عبایی روی دوشم بود آن را انداختم تا اگر منافقین بودند بتوانم حداقل یک نفرشان را بزنم. وقتی در را باز کردیم، دیدیم آشنا است. عده‌ای از بسیجیان آمدند و گفتند می‌خواهند از هیئت امشب به دیدنتان در منزل بیایند. اما بعد از گذشت ساعتی دیدم که رئیس جمهور وقت آقای خامنه‌ای به خانه مان آمد. شرمنده شدم و گفتم: «سید اولاد پیغمبر! از شما انتظاری نداشتیم.» ایشان گفت: «پدرجان! این وظیفه من است که باید به آن عمل کنم.»

منافق را از طریق صدایش شناسایی کردم

یک مزاحم تلفنی داشتیم که مرتب تلفن کرده و تهدید به ترور می‌کرد. یک روز وقتی لوله‌کش در خانه کار می‌کرد او تماس گرفت و گفت لوله کش خانه‌تان از نیروهای ما است. من هم با عصبانیت به او گفتم دست از سر ما بردار. در این خانه چیزی گیرت نمی‌آید. یکبار دیگر تماس گرفت و گفت اگر جرأت داری به طبقه چهارم بیا آنجا هم رفتم و خبری نبود. یکی از همین تماس‌ها را ضبط کردم و به وسیله آن توانستم او را شناسایی کنم. مردم محل او را دستگیر کرده و توی خیاطی نشانده بودند. من را خبر کردند تا به دیدنش بروم. صدایش را که شنیدم یقین کردم که خود او است. زنگ زدیم بسیج و آمده و او را به زندان بردند. 40 روزی را در زندان بود پدرش بازنشسته شهربانی بود و خیلی سعی کرد تا ما را قانع کند که از روی سادگی این کار انجام شده است. نوار صدای ضبط شده پسرش را که برایش گذاشتم دیگر چیزی نگفت. اما بخاطر اصرارهای خانواده‌اش و التماس‌های پدر و مادرش شب عید فطر رضایت دادیم تا آزاد شود بعد از چند وقتی با شیرینی برای عذرخواهی و تشکر به دیدار ما آمد.

به منافق اعدامی در دادگاه گفتم از خونریزی سیر نشده‌ای؟

8 نفر از منافقین را در همان سال‌ها دستگیر کردند و خواستند اعدام کنند. ما به دادگاه رفتیم. شهید لاجوردی آن زمان به ما گفت این‌ها ارزش حرف زدن ندارند زیرا آدم های ناپاکی هستند. بلندگو را گرفتم و رو به یکی از آن‌ها گفتم: «تو من و کسانی که ترور کرده‌ای را می‌شناختی؟» گفت: «نه» گفتم: «چرا کسی که نمی‌شناختی ترور کردی؟» گفت: «از خارج از کشور تلفنی به ما ماموریت می‌دادند و ما انجام می‌دادیم» گفتم: «یعنی شما اینقدر انسانیت نداشتید که اول حقیقت را کشف کرده و بعد کارتان را انجام دهید؟» در جواب گفت: «ما فقط دستور را انجام می‌دهیم.» پرسیدم: «تا به حال چند نفر را کشته‌ای؟» گفت: «هشت نفر.» گفتم: «حالا که این‌ها را کشتی از خونریزی سیر نشده‌ای؟ از مادرت نپرسیدی که تو چکار کرده ای که من اینقدر خون ریز شده ام؟» دیگر پاسخی نداشت و صدایش در نیامد. بعد از آن جلسه او را اعدام کردند.

بازدیدها: 0

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *