صبح یکشنبه بود که با خبر شدم از طریق آزمایش DNAهویت شهیدی از شهدای گمنام مدفون در اراک شناسایی شده…
فردی که به بنده خبر داد، گفت:” این شهید اهل روستای حسن آباد اشکذره و قراره دو روز دیگه به بهانه ی سالگردش بریم خونه مادرش و بهشون خبر بدیم”.
از اسمش پرسیدم گفت: “شهید محمد حسن مختاری که تو عملیات رمضان سال 61 شهید شده وپیکرش مفقود بوده تا اینکه سال 84 بعد از تفحص به همراه 4 شهید دیگه به عنوان شهدای گمنام تو قطعه اصحاب الشهدای اراک دفن میشن”.
این رفیقمون می گفت: “چند سالیه گه تصمیم گرفتن DNA خونواده هایی که شهید مفقود الاثر دارن رو بگیرن تا به شناسایی شهداشون کمک کنن”
خلاصه این دو روز انتظار ما به سر اومد وصبح سه شنبه رسید…
ساعت 9ونیم بود که با چندتا از بچه ها راه افتادیم پرسون پرسون تا دم خونه شهید…
برادر شهید با چندتا از مسئولین حفظ آثار استان دم در بودن؛ سلام علیک کردیم و گفتن منتظرن تا سردار فتوحی بیان(فرمانده سپاه الغدیر).
فرزند شهید هم به جمعمون اضافه شد که همه دکتر صداش میکردن.
بچه های صدا وسیما همونجا وقت رو غنیمت شمردن و یه مصاحبه ازش گرفتن که بعد خیلی به کارشون میومد؛ البته تو این خونواده فقط پسرِ شهید بود که از ماجرا با خبر شده بود؛
از نحوه با خبر شدنش گفت که دو سه روز پیش از کمیته مفقودین باهاش تماس گرفته بودن و بهش اطلاع داده بودن…
ظاهرا اولش باورش نمیشه تا اینکه خودش با چندتا مسئولین کمیته مفقودین تماس میگیره ومطمئن میشه ولی میگن فعلا به خانواده نگین تا خودمون بیایم.
بعد از یه ربع انتظار، خودروی سفیدی روبروی من وایساد و بالاخره سردار فتوحی و چندتا دیگه از مسئولین اومدن …
همراهشون شدیم داخل خونه …
وارد پذیرایی که شدیم، مادر شهید اون روبرو نشسته بود و خوشامد میگفت و از اینکه نمیتونه به خاطر کمر درد رو پا وایسه عذر خواهی میکرد.
همه جمع بودن… خونواده شهید و مسئولین ودوربین به دست هایی که نمی خواستن حتی یک ثانیه از این اتفاق رو از دست بدن…
هرکسی یه جا پیدا کرد ونشست …
پچ پچ هایِ در گوشیِ مسئولین که چه کسی خبر رو برسونه و سر صحبت را باز کنه …
سکوت سنگینی همه جا رو پر کرده بود…
عکاسا و فیلم بردارا هر کدوم به دنبال شکار سوژه ای بی نظیر انتظار می کشیدند…”عکس العمل مادر هنگام شنیدن خبر پسرش بعد از 33سال چشم انتظاری”
تو همین حین همسر شهید وارد مجلس شد… همه قامت راست کردند و او در کنار مادر قرار گرفت.
دلهره ای تو دلم پرسه می زد… بالاخره سردار فتوحی سکوت رو شکست: “شادی روح شهدا صلوات”
سردار از شهید چند کلمه ای حرف زد و از صبر و استقامت خونوادش تقدیر کرد؛ از مادر شهید پرسید که تو این چند سال خبری از پسرش شده یا نه؟ مادر گفت: “تو سفر مشهدی که از طرف سپاه رفتیم از ما و خانواده ی مفقودین آزمایش گرفتن ولی دیگه پیگیر نشدیم؛ هر کی قبر حضرت زهرا رو پیدا کرد، پسرم رو هم پیدا می کنه. اگه الانم جنگ بود دوتا بچه دیگرم رو هم می فرستادم و هیچ واهمه ای ندارم”.
برادر شهید هم از فعالیت های برادرش در قبل از انقلاب و زندانی شدنش تو جریان حمله رژیم طاغوت به مدرسه ی فیضیه گفت و به نقل از همرزم برادرش گفت” محمدحسین تو عملیات رمضان مجروح میشه و به اسارت در میاد؛ موقع انتقال اسرا بعلت جراحت و خونریزی، طلب آب میکنه که سرباز بعثی با قنداق سلاح ایشون رو به شهادت می رسونه”
آقای بنی فاطمه(مدیر کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان یزد) از پسر و همسر شهید در مورد شهید پرسید؛ دکتر گفت: “من همیشه آرزوی پیدا شدن پدر رو داشتم”؛ همسر شهید هم گفت: “هر جور صلاح باشد من راضیم ولی اگه پیدا بشه خوشحال می شم”.
این نوع رفتار برام تعجب آور نبود چون خونواده شهدا و مادران شهید همون راه ام وهب رو ادامه دادند و هر چیزی که در راه خدا می دن رو پس نمی گیرن…
بالاخره قرعه بنام سردار فتوحی افتاد…
زمینه سازی اصل مطلب…
“از سراسر کشور خبر شناسایی هویت شهدای گمنام شنیده می شه، می خوام یه مژده ای به شما بدم…”
سردار میکروفن رو به دست بنی فاطمه داد…
بنی فاطمه بالاخره حرف اصلی رو زد….”بحمدالله این شهید شما شناسایی شد ؛ او در سال 84 بعنوان شهید گمنام به همراه 4 شهید دیگه در اصحاب الشهدای شهرستان اراک دفن شده …”
دیگه کسی نمی تونس خودشو کنترل کنه….
از لای اشک، جمعیت رو می پاییدم که هر کدوم چه عکس العملی دارن…
همه زدن زیر گریه…
از توی اتاق کناری که خونواده ی شهید جمع بودن شیون بالا رفت…
اشک بود که امان همه رو بریده بود…
حتی فیلم بردارا و عکاسا هم برای ضبط صحنه ها مشکل پیدا کردن …
نگاهم به مادر افتاد… مثل لحظه ی ورودمون همونجور ساکت و آرام…
همسر شهید یواشکی اشک می ریخت…
آقای گندمی(نماینده ولی فقیه در سپاه الغدیر) اشکاشو پاک کرد و به مادر تبریک گفت و برای همه ی حاضران طلب شفاعت کرد.
همه منتظر حرفای مادر بودن ولی مادر همچنان آرام نشسته بود…
اولش امتناع کرد ولی با اصرار بقیه فقط گفت: “قسمت بوده بیاید …” همین…
آقای گندمی فضا رو مناسب دید و یه روضه ی دو سه دقیقه ای خوند؛ به محض اینکه نام حسین بر لب آقای گندمی نشست، مادر عنان از کف داد و اشکش جاری شد… مثل بید شونه هاش میلرزید…
مادر که همه می گفتن موقع شهادت محمدحسین محکم و استوار همه رو دلداری می داده، با شنیدن نام اباعبدالله این طور بی قرار می شد…
بله درست می دیدم…
این همون ادبی است که دانش آموختگان دانشگاه زینبی از مکتب حسینی آموختند… اون مادری که در شهادت فرزندانش خم به ابرو نیاورد و در حفاظت از ولی زمان خود همه چیز خودش رو نثار کرد و در آخر در جواب طعنه ی اغیار گفت “چیزی جز زیبایی ندیدم”
منبع : خبرگزاری بسیج
بازدیدها: 217