زندگینامه اسماعیل صادقی
سال ۱۳۳۶ (ه.ش) در روستای «بیدهند» قم پا به عالم خاک نهاد. هنگامی که نوزادی بیش نبود، به بیماری سختی گرفتار آمد به گونه ای که او را به طرف قبله خواباندند. مادرش در این زمان دل به خدا داد و از آن قادر متعال، مدد جست و به آن مهربان یگانه عرض کرد! «خدایا! فرزندم را اسماعیل، نام نهادم و می خواهم زنده باشد و در رواج دین تو که بر حق است خدمت کنم». بالاخره دعای مادر مستجاب شد و نوزاد با عنایت الهی زندگی دوباره یافت. اسماعیل پس از گذراندن دوران طفولیّت به مدرسه رفت و تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش «بیدهند» به پایان برد و سپس به همراه برادرش، عازم قم شد و مدّتی در مغازه پدر به کار میوه فروشی پرداخت پس از آن مغازه را به یک تعمیرگاه رادیو- ضبط اجاره دادند و او نیز به عنوان شاگرد مغازه، نزد وی مشغول به کار شد با پایان یافتن مدّت اجاره، اسماعیل، خود اداره مغازه را به عهده گرفت و در آن به فروش و تکثیر نوارهای مذهبی همّت گماشت.
پس از آغاز نهضت اسلامی، او نیز به خیل عظیم مبارزان پیوست و به صورتی جدی فعالیت های انقلابی اش را شروع کرد. او خود در این باره می گوید: «زمان شروع انقلاب کارمان تکثیر نوارهای امام بود. وقتی نوار می آمد ما مرتّب تکثیر می کردیم. بعد، مدرسین حوزه ی علمیه قم آنها را در سراسر کشور پخش می کردند.»
ایشان در جریان مبارزات، چندین بار دستگیر و زندانی شد و مورد ضرب و شتم و شکنجه های شدید قرار گرفت. اما هر بار پس از آزادی از زندان، باز به صورت فعال تری به پیگیری مبارزات ضد رژیم پرداخت.
هنگام بازگشت حضرت امام از تبعیددر ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ ، شهید صادقی به منظور یاری رسیدن به دست اندر کاران برپایی سخنرانی امام در بهشت زهرا و تنظیم سیستم صوتی آنجا، به تهران عزیمت نمود، و پس از آنکه حضرت امام خمینی «ره» در شهر خون و قیام- قم- مستقر شدند، مسئوولیّت تنظیم سیستم صوتی بیت شریف آن حضرت، باز به عهده ایشان بود. از آن پس شب و روز وی، در خدمت به امام عزیز می گذشت. در همین ایّام وقتی مادرش در خطابی به او می گوید: «تو آخر از این همه کار خسته نمی شوی؟» پاسخ می دهد: «مادر ! هر چقدر هم خسته شوم فقط یک برخورد محبت آمیز امام تمام خستگی های جسمی و روحی مرا برطرف می کند.»
بعد از پیروزی انقلاب، ابتدا به عضویت کمیته و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در می آید و با شروع جنگ تحمیلی، به جبهه ها می شتابد و در جهاد مقدس اسلام علیه کفر جهانی شرکت می جوید. او در این راه توانایی های شگرفی از خودش بروز می دهد. از بنیانگذاران لشگر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) بود که تا لحظه شهادت مسئولیت ستاد این لشگر را به دوش می کشید.
اسماعیل در سال ۱۳۵۹ (ه.ش) ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دو فرزند به نام های «محمد» و «حسین» می باشد او سرانجام در عملیات پدر بر اثر ترکش راکت مجروح شد و پس از انتقال به بیمارستان اهواز و سپس تهران، دعوت حق را لبیک گفت و دفتر زندگی اش به امضای شهادت ختم شد.
اینک پای زندگی سراسر درس این سردار سرفراز می نشینیم تا شمه ای از حقایق ناگفته حیاتش را به دوش هوش پذیرا شویم.
او جنگ را وظیفه اصلی و اساسی خود می دانست؛ بدین جهت همه چیز را فرع و جنگ را اصل قرار داده بود. وی چنان زندگی اش را وقف جنگ کرده بود که از آمدن به مرخّصی هم سر باز می زد و تنها هنگامی که برای شرکت در جلسه و سمیناری به تهران یا قم می آمد، به منزل هم سری می زد. در این دوران، همسر صبور و بردبارش، رنج گزافی را به جان خرید. مادر شهید صادقی در این باره می فرماید: «همسرش آبستن بود، چیزی به زایمانش نمانده بود. به اسماعیل تلفن کردم و گفتم: مادر! حداقل برای وضع حمل همسرت بیا، اما جواب منفی شنیدم.»
زمانی که قرار شد به مکه مشرف شود، تنها دو روز به سفر ایشان باقی مانده بودو امّا همان موقع به مسئوولیت ستاد لشگر انتخاب، و از ایشان خواسته شد از سفر به مکه صرف نظر کرده و به جبهه برود.
این انسان مقاوم، هنگامی که در نوروز ۱۳۶۲ (ه.ش) به منظور شرکت در جلسه ای از خط به شهر اهواز می رفت بر اثر سانحه ای، ماشین حامل ایشان واژگون شده و در این حادثه، وی به سختی مجروح می شود. اما این حادثه نیز او را از کار و تلاش مخلصانه باز نداشت. بعد از گذراندن مدت درمان و ترخیص از بیمارستان در حالی که در منزل بستری بود، همچنان به فعالیت های ستادی خود ادامه داده و تلفنی کارها را پی می گرفت و مایحتاج لشگر را تأمین می کرد. آنگاه که سلامتی نسبی خود را به دست آورد مجدداً به جبهه بازگشت.
او که با تمام وجود در خدمت جنگ بود، شب و روز و زمان و مکان برایش مفهومی نداشت تا جایی که برای تأمین امکانات لشگر، گاه نیمه های شب با استانداران، فرمانداران و فرماندهان سپاه تماس می گرفت و پس از سلام و علیک، می گفت: «جنگ است و شما خوابیده اید؟!»
ایشان هر کاری را در زمان خودش و در موقع مناسبش انجام می داد و اعتقاد داشت که نظم، مایه برکت و سبب پیشرفت، و بی نظمی، مشکل آفرین و مانع پیشرفت کارهاست؛ از این رو، انسان خوش قولی بود و به وعده اش وفا می کرد و هرگزاز اوبد قولی مشاهده نشد.
نسبت به اجرای قوانین در سپاه بسیار اصرار می ورزید. او تمامی بخشنامه های صادره از ناحیه مسئوولین سپاه را مو به مو به مرحله اجرا در می آورد. و به تمامی نیروها توصیه می کرد تا قوانین را رعایت کنند؛ همان گونه که خود در عمل اینگونه بود و اعتقاد داشت که نظم ظاهری مقدّمه نظم باطنی است.
با همه قاطعیتی که در مقام ریاست ستاد به خرج می داد اما در عین حال تواضع و فروتنی، در رفتار و گفتارش موج می زد. لبانش با تبسم الفتی دیرینه داشت و حرکات و روحیاتش سرشار از خاکساری بود. خودستا و خودپسند نبود و تنها چیزی که به آن توجهی نداشت واژه پر طمطراق «ریاست» بود.
با آنکه رئیس ستاد لشگر بود و مقام بالایی داشت، اما برای پیشرفت کار جنگ لحظه ای ملاحظه این عناوین اعتباری را نمی نمود. او هنگامی که می دید مثلاً راننده ایفا از ترس جا، مهمات را به موقع به طرف خط حمل نمی کند، خودش فوراً پشت فرمان می نشست و بدین کار اقدام می کرد.
هنگامی که سرلشگر پاسدار «مهدی زین الدین»- فرمانده لشگر ۱۷- به شهادت رسید، سردار رحیم صفوی به منظور معرفی فرمانده جدید لشگر به سراغ ایشان آمد. اما این مخلص متواضع، با همه اصراری که به او شد، این مسئوولیت را نپذیرفت. و این، نه به خاطر تمرد از دستور فرماندهی، بلکه به خاطر اخلاص و تواضعی بود که در دل جانش موج می زد.
انسانی صالح, پاک, پرهیزگار, خود ساخته و مهذّب بود. هیچ گاه به شیطان اجازه ورود به عرصه عملش را نمی داد. کسی بود که توفیق در کار را از خدا می دانست و دائماً بدان ذات مقدس توکل می کرد. قرآن, یارو انیس تنهایی اش بود و او اساس زندگی اش را بر پایه دستورات انسان ساز این کتاب عزیز نهاده بود.
در مدیریت, قوی در نیرومند بود. به واسطه همین قدرت و تدبیر بود که وی و شهیدزین الدین توانستند لشگر ۱۷ علی ابی طالب (ع) را سازماندهی کنند. اسماعیل به تنهایی تمامی کارهای پشتیبانی لشکر را انجام می داد و در عین حال, در هیچ عملیاتی غیبت نداشت, بلکه دوشادوش رزمندگان اسلام می رزمید.
نظریه های عملیاتی او، عمق فکر و وسعت بینش نظامی او را می نمایاند. دوست داشت به گونه ای عمل کند که از امکانات موجود بهترین استفاده را ببرد و با کمترین تلفات مالی و جانی، بیشترین موفقیّت و پیروزی را به دست بیاورد.
توجه به سلسله مراتب و اطاعت از مافوق را برای اشخاص فرضیه می دانست؛ چرا که معتقد بود عدم رعایت سلسله مراتب، ضربه و ضرر شدیدی به جنگ می زند، و به تعبیر خودش: «اگر سلسله مراتب در جنگ رعایت نشود، سنگ روی سنگ بند نمی شود.» وی، خود نمونه اعلای اطاعت از فرماندهی بود.
یکی دیگر از ویژگیهای این فرمانده عزیز، صبر و بردباری او بود. سختی ها، ذرهای از قدرت تصمیم گیری او نمی کاست، و تسلط شدیدی بر اعصاب خود داشت.
او از توجه به نیروها و وقت گذاشتن برای آنها نه تنها قافل نبود بلکه با حسّاسیّت و وسواس زیادی به مسائل و مشکلات آنها رسیدگی می کرد، و همیشه به مسئوولین امر توصیه می کرد که نسبت به آنان هیچ کوتاهی نکنند. او همیشه این جمله را تکرار می کرد که: «ما باید خدمتگزار اینها باشیم و اینها بر ما منت گذاشته اند».
نکته بارز و شاخص دیگر در زندگی این شهید عزیز، نترسی و بی باکی او بود. همیشه آماده شهادت و رفتن بود و از اینکه بخواهد به سوی دوست پر بکشد، مشتاق و عاشق می نمود این از جان گذشتگی و شوق شهادت او را چنان دلیر و جسور در جنگ بار آورده بود که بسیاری از موفقیت های لشگر علی بن ابیطالب (ع) مدیون او و فرماندهان عزیز دیگری است که خالصانه در راه حضرت حق- جلّ و علا تلاش کردند.
آخرین روز سال ۱۳۶۳ جزیره مجنون وعملیات بدر جایگاهی می شوند تا اسماعیل باقربانی جان خویش به جانان رسد.
منبع: علمداران سرفراز(جلد۱)نوشته ی تقی متقی و…،نشر ستاد یادواره سرداران شهیدلشگر۱۷علی ابن ابی طالب(ع)
سردار صفوی فرمانده سابق سپاه:
وقتی به آقا اسماعیل گفتم آمده ام شما را به عنوان فرمانده لشگر معرفی کنم، در جواب گفت: بهتر از من «غلامرضا جعفری» است. ایشان را بگذارید فرمانده لشگر، من تعهد می دهم، همان طور که با شهید زین الدین کار می کردم با آقای جعفری هم کار بکنم و تا آخر بایستم.صفت دیگر برادر عزیزمان، مدیریت بالایش بود؛ بالاترین مدیریت در مجموعه لشگر، مدیریت ستاد است.شهید صادقی در مقابل تدابیر فرماندهان تابع بود. وقتی تصمیمی راجع به یک مأموریّت گرفته می شد، می گفت: من تابع هستم.
سردار اسدی :
در جهاد اکبر, خودش را ساخته بود؛ هوا و نفسانیّت در او راهی نداشت. سراپا, عشق به خدا و امام و قرآن بود.
احمد ثاراللّهی:
موقعی که قرار شد «تیپ» به «لشگر» تبدیل شود، کوهی از مشکلات در برابر مسئوولین آن قد کشیده بود. از این مشکلات، شهید «اسماعیل صادقی» به عنوان مسئوول ستاد لشگر، بیشترین سهم را داشت؛ چرا که خود آقا اسماعیل عقیده اش بر این بود که فکر آقا مهدی زین الدین (فرمانده لشگر)، نباید از مسایل عملیّاتی منحرف، و به مسایل اداری معطوف شود، بدین خاطر همه گرفتاریها را خودش یک تنه تحمّل می کرد و دم بر نمی آورد.
کمبود نیرو و امکانات، دو معزل اساسی ما را تشکیل می داد. از طرفی، مقرّ تیپ در انرژی اتمی اهواز، گنجایش یک لشگر را نداشت، و خلاصه با کمبودهای فراوانی مواجه بودیم.
وی گاه تا پاسی از شب در جلسات حضور داشت، و وقتی که به مقّر می آمد، اگر ما بیدار بودیم، هیچ، و اگر خواب بودیم بیدارمان می کرد و از اتفّاقات و مسائل جاری لشگر سؤال می کرد.
می گفتیم:
– آقا اسماعیل! دیر وقت است. شما خسته اید. فعلاً بخوابید تا صبح …
می گفت:
– نه! من باید برای کارهای صبح نیز، امشب برنامه ریزی کنم.
یعنی حاضر نبود که صبح ببیند مشکل چیست و بعد بخواهد راه مقابله با آن را پیدا کند. همیشه سعی می کرد با آمادگی ذهنی و با برنامه ریزی کامل سراغ مسائل برود.
در این مدّتی که بنده در خدمتش بودم، شهادت می دهم که هرگز از دهان ایشان یک جمله دلسرد کننده و به اصطلاح آیه یأسی نشنیدم. در شکست و پیروزی، کلمه «الحمدلله» از زبانش جدا نمی شد. مثلاً گاه که خواسته هایمان را با قرارگاه در میان می نهادیم و پاسخ می دادند که مقدور نیست، ایشان با کمال آرامش و طمأنینه نفس می گفت:
خوب، الحمدلله که نشد!
یک روز متوجه شدم چیزهایی را به عنوان آشغال جمع کرده اند بیرون سنگر تا دور بریزند. خوب که براندازشان کردم دیدم چند جفت جوراب است و شلوار و چیزهایی از این دست. به شهید صادقی گفتم:
– آقا اسماعیل! فکر می کنم بعضی از اینها قابل استفاده باشند. حیف است که دورشان بریزند.
گفت:
– ببین اگر چیزی یافتی برای من هم بردار!
رفتم و دیدم جورابها قابل استفاده اند، منتها کثیف و گِلی بودند. دو جفت را شستم و یک جفت به ایشان دادم و یک جفت هم خودم برداشتم.
تا مدتها بعد همین جورابهای خاکی بود که پا به پای ایشان، میدانهای مختلف جهاد را در می نوردید.
در منطقه بودیم که خبر رسید خودتان را برای یک دیدار خصوصی با حضرت امام آماده کنید.
با شنیدن خبر، دیگر در پوستمان نمی گنجیدیم. شهیدان «زین الدّین» و «صادقی» کارهاشان را به سرعت راست و ریس کردند و ساعت ده و نیم شب آمدند سرغم که برویم. تا ساعت هشت صبح فردا فرصت داشتیم که خودمان را به جماران برسانیم. «آقا مهدی» نشست پشت فرمان و بسم الله، راه افتادیم.
شوق دیدار، چنان در دل و جانمان ریشه دوانده بود که سر از پا نمی شناختیم. آقا مهدی گاه با ۱۶۰ کیلومتر سرعت در ساعت، دل و روده پیکان را به زوزه می نشاند و من وحشتِ نگاهم را پشت پتویی پنهان می داشتم.
تا صبح، بی لحظه ای خواب و استراحت، گفتیم و خندیدیم و هزار سودای خوش در سر پروراندیم. ساعت ۸ صبح به تهران رسیدیم. ترافیک سنگین و چراغهای قرمز چهار راهها، حرصمان را در می آورد. تا به جماران برسیم، دو ساعت طول کشید.
خلاصه، به هر جان کندنی رسیدیم و رفتیم خدمت حاج آقا توسّلی، ایشان فرمود:
– شما وققت ملاقاتتان ساعت ۸ بود. دو ساعت دیر آمدید و حضرت امام رفتند اندرونی.
این را که گفت، حال ما بدجوری گرفته شد. در یک لحظه کعبه آمال ما روی سرمان آوار شده بود. این دو عزیز، چنان دلشکسته شدند که بزرگترین شکست های جنگ هم نتوانسته بود با دل و جانشان چنان کند. «آقا مهدی» خیلی حالتش را بروز نمی داد؛ زل زده بود به زمین و رفته بود توی فکر. امّا «آقا اسماعیل» از روی تأسّف مرتب کف دست راستش را به پشت دست چپش می زد و می گفت:
– عجب توفیقی را از دست دادیم! چقدر دیشب تا صبح به خودمان وعده دادیم که می رویم دست «آقا» را می بوسیم و به سر و رویمان می کشیم… افسوس که قسمتمان نشد!
و به راستی چه دریغی داشت آن دیدار ناتمام!
سرداراحمد فتوحی:
دو، سه روزی به آغاز «عملیات بدر» مانده بود. نیمه های شب بود که به انرژی اتمی (مقّر لشگر ۱۷) رسیدم. من در جزایر، کارهای مقدمّاتی عملیات بدر را دنبال می کردم و به همین منظور هم رفته بودم انرژی.
در این مقّر، اتاقی داشتیم به نام «اتاق جنگ» که در آن اسناد و مدارک سرّی، نقشه ها و کالکهای عملیاتی قرار داشت. هنگام ورود به این اتاق دیدم، شهید «اسماعیل صادقی» از آن خارج شده است. پس از سلام و علیک و حال و احوال، متوجّه شدم چشمهایش از فرط گریه به شدّت قرمز شده و چهره اش حال و هوایی آسمانی یافته است.
خلاصه، او خداحافظی کرد و رفت و من هم وارد اتاق شدم و به پیگیری کارهای خود پرداختم.
درست یک هفته بعد، ایشان ضمن ایثارهای کم نظیری که در عملیات بدر از خود نشان داد به لقاء الهی بار یافت.
وصیتنامه اش که انتشار یافت، از تاریخش دریافتم درست همان شبی که دم در اتاق جنگ با او روبه رو شدم و هوای چشمانش گریه آلود بود، در خلوت شب و دل، به تحریر چهارمین و آخرین وصیتنامه اش همّت گماشته بود!
فاصله این پد تا خطّ مقدّم چیزی حدود پنج کیلومتر بود که با توجّه به مسطّح بودن دشتهای جنوب، با چشم مسلّح تحرّکات و تردّد نیروهای ما برای دشمن مشهود بود.
بدین خاطر در حجمی بسیار گسترده به آتشباری روی این پَد و جوانبش اقدامی کردند.
شدّت آتش، گاه به حدّی بود که کسی را یارای آن نبود از داخل کانال ها بیرون بیاید، یا سرش را حتّی بالا بگیرد. هر لحظه امکان اصابت گلوله توپ و خمپاره در کانال ها می رفت. سنگرها یکی پس از دیگری هدف قرار می گرفتند و وضعیّت ناگواری روی پَد و اسکله حاکم بود.
از طرفی ما هم به خاطر کنترل و هدایت نیروهایمان به ناچار بیسیم ها را توی کانال و در هوای آزاد قرار داده بودیم تا به اصطلاح مخابرات «آنتن هایشان بتوانند آنتن های در خط را ببینند» و تماس، با کیفیّت بهتری صورت پذیرد و قادر به تغییر موضع هم نبودیم.
در همین هنگامه آشفتگی و آتش، یک لحظه دیدم شهید «اسماعیل صادقی»، تمام قد روی لبه دژ ایستاده است. او در حالیکه خود را فراموش کرده بود و فقط به پیروزی می اندیشید، مرتباً به ما نهیب می زد که بروید توی فلان سنگر. ما هم به خواهش و تمنّا او را متقاعد کردیم که توی کانال بمانیم و در عوضش خودشان بروند توی سنگر.
من همین طور نگاهش می کردم که ایشان برای سامان دادن وضعیّت آشفته پَد به سمت دیگری حرکت کرد؛ بی ذرّه ای هراس از گلوله های وحشی!
بناگاه دیدم چند هواپیمای (P.C.7) عراقی درست روی سر ما به پرواز در آمدند و به سمت ما شلّیک می کنند. تا به خودمان بجنبیم، پَد، مورد اصابت چندین گلوله قرار گرفت که در این میان، تعدادی از برادران، شهید و مجروح شدند و شهید صادقی نیز از ناحیه سر به شدّت آسیب دید که به بیمارستان منتقل گردید.
و سرانجام یکی دو روز بعد، او نیز با بال شهادت، تا حریم دوست پرواز کرد و جاودانه شد.
من مطمئنم که این شهید عزیز تا آخرین لحظه حیات ارجمند خویش به چیزی جز پیروزی یا شهادت که به تعبیر قرآن کریم «احدی الحسنین» معرفی شده نمی اندیشید.
نامش بلند باد!
سردار محمّد میرجانی:
پس از شهادت شهید «مهدی زین الدّین» (فرمانده لشگر ۱۷ علی بن ابی طالب)، شهید «اسماعیل صادقی» همیشه می گفت:
– حالا اگر نوبتی هم باشد، نوبت من است!
ایشان علاقه قلبی شدیدی به آقا مهدی داشت و به راستی که درد فراقش را بر نمی تابید.
بارها توی جمع از زبانش شنیدم که می گفت:
– الآن دیگر لشگر ۱۷ توی بهشت همه چیز دارد؛ از فرمانده و قائم مقام و مسئوول محور گرفته تا مسئول عملیّات، فقط یک مسئوول ستاد کم دارد آن هم منم!
و آنقدر بر این عقیده پای فشرد که خدایش او را نیز در عملیات بدر، چونان بدری در آسمان شهادت به درخشش نشاند!بنده، زمانی که شهید «اسماعیل صادقی» مسئوول ستاد لشگر ۱۷ بود، مسئوولیّت اطلاعات و عملکرد لشگر را به عهده داشتم. «آقا اسماعیل» از خصوصیات اخلاقی بارزی برخوردار بود. در باب مدیریت واقعاً توانایی های بالایی داشت. نفوذ کلام و ابهّت ایشان توفیق وی را در کار مسئوولیّت ستاد به نحو قابل ملاحظه ای افزایش داده بود.
در زمان جنگ، نواحی و پایگاهها مسئولیت پشتیبانی یگانهای رزمی را به عهده داشتند. نواحی بودند که می بایست کادرهای رزمنده لشگر را تأمین کنند؛ امّا با توجه به مسائل و مشکلاتی که خودشان توی شهرها داشتند معمولاً کار آزاد سازی نیروها برای اعزام به جبهه با مشکل مواجه می شد.
شهید صادقی در اینگونه موارد نقش به سزایی در تأمین کادر رزمی و جلب امکانات داشت. ایشان طی جلسات متعددی که با مسئوولین پایگاههای سپاه داشتند؛ چه ناحیه قم، چه اراک، چه زنجان و سمنان، غالباً با دست پر باز می گشت.
یادم هست گاه فرماندهان نواحی به شوخی به شهید زین الدّین می گفتند:
– آقای زین الدّین! این آقای صادقی را دیگر پیش ما نفرستید،
چون ول کن معامله نیست. ما هر چه میگوییم بابا! خودمان هزار جور مشکل داریم، گوش اش بدهکار این حرفها نیست. و تا خواسته هایش را تأمین نکنیم دست از سر ما برنمی دارد.
او واقعاً در ارتباط با تدارکات جنگ، از جان مایه می گذاشت و سر از پا نمی شناخت. و خدا هم به وی نفوذ کلمه عجیبی داده بود.رابطه شهید «اسماعیل صادقی»- به عنوان مسئوول ستاد- و شهید «مهدی زین الدین»- به عنوان فرمانده لشگر- در غالب سلسله مراتب نظامی نمی گنجید. به جرأت می توانم شهادت دهم که آقا مهدی برای شهید صادقی حکم یک الگو را داشت؛ الگویی تمام ایار و در تمام زمینه ها؛ چه نظامی, چه سیاسی, چه اخلاقی و…
بین این دو اصلاً بحث فرماندهی و فرمان پذیری جایی نداشت. آقا اسماعیل به آقا مهدی به چشم یک معلّم و مراد می نگریست و او را اسوه زندگی خویش قرار داده بود.
این عشق الهی شهید صادقی به آقا مهدی پس از شهادت شهید زین الدّین بروز عجیبی در سخنان و حرکات و سکنات آقا اسماعیل پیدا کرد. آقا اسماعیل, پس از آقا مهدی حدود یک سال در قید حیات ظاهری بود. خداشاهد است که در طول این یک سال, دیگر از آن شوخ طبعی و بذله گویی همیشگی در او خبری نبود. آن چهره گشاده و بشّاش, از فرط گرفتگی و غمگینی, و به اصطلاح, غربتی که در نبود شهید زین الدّین احساس می کرد, تبدیل شده بود به نخل ماتم و عزا. انگار شمعی بود و لحظه به لحظه در خویش می سوخت و آب می شد! و شب و روز در آرزوی شهادت دل تنگی می کرد؛ «تا کجا پایان دهد آغاز کار خویش را!».
از آن طرف عشق و علاقه شهید زین الدّین به آقا اسماعیل نیز در غالب در معیارهای عادی نمی گنجید؛ چیزی فرا تر از علاقه یک فرمانده به مسئوول ستادش بود, وگرنه دادن آن همه اختیارات ویژه به یک مسئوول ستاد, توجیه منطقی نداشت.
آقا مهدی به آقا اسماعیل ایمان و اعتقاد ویژه ای داشت. اصلاً پشتش به او گرم بود. و شاید بتوان گفت که موفقیت هایش را در فرماندهی مدیون آقا اسماعیل بود؛ چرا که ستاد, به عنوان بازوی نیرومند فرماندهی در ارتباط با تأمین نیروهای رزمی و سپس پشتیبانی, لجستیکی, امدادی, تغذیه ای, بهداشتی و غیره نقش بسیار با اهمیتی داشت آقا اسمایل نیز در همه این زمینه ها موفق بود.
رمز موفقیت تمامی عملیّاتهای انجام شده توسط لشگر ۱۷ در زمان این دو شهید بزرگ را نیز باید در همین هماهنگی و اعتماد تامّ فرماندهی و ستاد لشگر به یکدیگر بدانیم.
از ویژگی های بارز شهید «اسماعیل صادقی», روحیه مجاهدت و شهادت طلبی او بود.
ایشان هرگز بدین تصوّر دل خوش نمی کرد که چون مسئوول ستاد است و به اصطلاح نیروی رزمی نیست, از ایفای نقش در عملیّات شانه خالی کند.
به خوبی به یاد دارم, همین که عملیّاتی شروع می شد, با هر وسیله ممکن خودش را به خط می رسانید؛ حال یا خط مقدم نبرد یا نزدیکترین سنگر بدان, تا از نزدیک مراقب اوضاع باشد و کمبودها را در اسرع وقت ممکن تشخیص داده و در تأمین آنها اقدام کند.
یعنی این گونه نبود که در محل کارش بنشید تا گزارش بیاید و تقاضا برسد که مشکل, چی هست و نیاز عملیّات به چیست؟! خودش می رفت و از نزدیک سیر عملیّات را زیر نظر می گرفت, با فرمانده لشگر و تیپ گردان و حتی با رزمندگان عادی ارتباط برقرار می کرد و از وضعیّت نیرو ها و عملیّات با خبر می شد. و اگر احساس نیازی می کرد از همان جا با عقبه تماس می گرفت و در اندک زمانی امکانات جدیدی را فراهم می آورد.
و بالاتر از همه گاه اسلحه بر می داشت و پا به پای نیروهای بسیجی می جنگید, یا دفع پاتک می کرد.
وی واقعاً در این زمینه روحیّه ای صد در صد نظامی و جهادی داشت, و به خاطر همین روحیّه و تجربیات ارزشمند و درجه اخلاص بالایی که در مسأله جنگ ازخود بروز می داد فرماندهان مافوق, پس از شهید زین الدّین, در نظر داشتند او را به عنوان فرماندهی لشگر ۱۷ منصوب کنند, که نپذیرفت!
محمد حسین شکارچی :
شهید «اسماعیل صادقی» با بسیجیها بسیار مهربان بود. واقعاً آنها را نور چشمان خود می پنداشت و همیشه سفارش آنان را به ما پاسداران می کرد. می فرمود:
– به اینها احترام بگذارید و قدرشان را بدانید. اگر اینان نباشند ما کاری از دستمان بر نمی آید. اینها هستند که جبهه را گرم نگاه داشته اند و با حضور بسیجیان است که توانسته ایم در مقابل دنیا بیستیم و در مأموریّتها پا پس ننهیم!
در رسیدگی به امورشان, بسیار کوشا بود و مسایلشان را به خوبی درک می کرد. گاه می دیدیم یکی را خواسته است و با او به صحبت نشسته. و همین که طرف مشکلاتش را مطرح می کرد, از هر راهی سعی می کردبه وی کمک کند. به فرض اگر مدت مأموریتش تمام هم نشده بود, یا خودش میل به بازگشت نداشت, او را در رفتن و ماندن آزاد می گذاشت و یا حتی مجبور به گرفتن پایانی می کرد.
آنقدر در برخورد با بسیحیان متواضع بود که آنان هرگز خیال نمی کردند در برابر یک مسئوول ستاد لشگر ایستاده اند.
و براستی که دل بزرگش, هرگز برای طبل پرطنین «ریاست» نتپید!
احمد یار محمّدی:
ابتدا حدود یک ماه مانده به عملیّات بدر به لشگر عظیم و سرفراز ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) اعزام شدم. قرار بود در سمَت جانشینی واحد پرسنلی لشگر انجام وظیفه کنم. مسئوولیّت بنده توسط شهید «اسماعیل صادقی» – مسئوول ستاد لشگر- به شورای فرماندهی ابلاغ شد. و این افتخار را داشتم که در آخرین جلسه شورای فرماندهی لشگر – قبل از شروع عملیّات بدر- شرکت کنم.
در این جلسه من از نزدیک با این شهید بزرگوار و روحیّات و معنویاتش آشنا شدم. در پایان همین جلسه, مدّاح اهل بیت جناب آقای ملکی نژاد در جمع برادران حضور یافت. فضا تاریک شد و ایشان شروع به مدّاحی کرد. مجلس بسیار با صفا و روحانی ای بود برادران زیادی در حال سجده, شیون و زاری می کردند؛ از جمله شهید صادقی که کنار من نشسته بود, ایشان مرتباً از سوز دل لفظ «مهدی, مهدی» را تکرار می کرد و گاه از تار و پود بغضها و ناله ها, صدایش را می شنیدم که می نالید:
– مهدی! چرا رفتی؟ مهدی! چرا تنهایم گذاشتی؟ مهدی!….
من به خیالم که ایشان آقا حضرت حجّت (عج) را صدا می زند.
بعدها که با برادران لشگر بیشتر مأنوس شدم و پی به عمق ارتباط های عاطفی این شهید با شهید زین الدین بردم, فهمیدم که ایشان از فراق آقا مهدی زین الدین این گونه ضجّه و ناله می زده است!
سید مرتضی روحانی :
یادم هست زمانی که شهید «مهدی زین الدّین» به فرماندهی لشگر ۱۷ منصوب شد, از ناحیه بعضی از آدم های کج اندیش توی تشکیلات لشگر, زمزمه هایی به گوش می رسید؛ مثلاً می گفتند:
– یک جوان ۲۵ ساله که نمی تواند لشگر را اداره کند!
و در عوض, افراد سابقه دار تری را – به نظر خودشان – مطرح می کردند!
در اینجا وقتی برخورد شهید صادقی را با قضیه فرماندهی لشگر ملاحظه می کنیم, می بینیم یک برخورد صد درصد مثبتی است. با اینکه ایشان از نیروهای با سابقه و شناخته شده لشگر و از کادرهای صاحب نظر تشکیلات, در زمینه های مدیریتی و پشتیبانی و عملیاتی محسوب می شد, تمامی این زمزمه های شوم را به هیچ انگاشته و در عمل, اطاعت محض از فرماندهی را بر خویش واجب می شمرد. اگر هم در مسأله ای, خود نظر خاصّی داشت, در مقابل نظر فرماندهی, آن را به دست فراموشی می سپرد. وی چنان تبعیّتی از شهید زین الدین از خویش بروز داد که عملاً این زمزمه های شوم دیگر میدانی برای عرضه و خود نمایی پیدا نکرده, از آن طرف, فرماندهی را نیز در سطح لشگر کاملاً جا انداخت.
واقعاً اخلاص شهید صادقی در این زمینه باید الگوی همگان باشد. و قطعاً چنین عملی جز از مخلصین نفس کشته ممکن نیست!
شهید زین الدّین و شهید صادقی را باید به منزله یک روح در دو کالبد دانست. اشتباه است که هر کدام را جدای از یکدیگری مطرح کنیم. این دو مکمّل یکدیگر بودند. واقعاً اگر شهید صادقی در مسئولیّت ستاد لشگر حضور نداشت, آقا مهدی به تنهایی قادر نبود لشگر را بدین اوج و عظمت برساند, و بالعکس.
این دو با اخلاصی کم نظیر و توانایی هایی بالا, و هم آهنگی ای تمام و اعتمادی فوق تصوّر, همچنان در آسمان لشگر به درخشش ایستادند که ماه و خورشید در چرخه منظومه شمسی, و مباد که در تحلیل منظومه لشگر, از جایگاه نیّرین غافل بمانیم!
محمد علی خواجه پیری ،استاندار سابق استان مرکزی:
با شروع «عملیات بدر» نیروهای ما توانسته بودند از آب بگذرند و به اهدافشان در خاک عراق برسند. چیزی نگذشت که دشمن پاتکهایش را شروع کرد و با هر وسیله ای روی موقعیّت ها و نیروهای ما آتش می ریخت.
صبح بود. جلوی سنگر استاده بودیم که سر و کلّه یک هواپیمای مهاجم پیدا شد.
هواپیما با این که از فاصله نزدیک به بمباران نیروهای ما اقدام کرد, امّا به یاری خدا هیچ کدام از بمبهایش به ما اصابت نکرد.
حدود سی راکت شلیک شده, به ردیف خورده بود به دو طرف جاده, بدون آنکه یکیشان عمل کند. منظره جالبی از آب در آمده بود.
شهید «اسماعیل صادقی» که این صحنه را دیده بود, با خنده می گفت:
– این جادّه ما احتیاج به نرده داشت که الحمدالله انجام شد!
در «عملیّات بدر», وقتی بچه ها از آب گذشتند و خطّ را شکسته و در خاک عراق فرود آمدند بعضی ها به شوخی می گفتند:
– به به, عجب زمین خوبی است, می میرد برای فوتبال!
دشمن همین طور یک ریز گلوله می زد. شهید «اسماعیل صادقی» را دیدم که بیرون سنگر با بچه ها مشغول است. رفتم نزدیکش و گفتم:
– آقا اسماعیل! اینجا خطرناک است, برویم توی سنگر. گفت:
– من که با بچّه ها باشم در روحیه هشان تأثیر دارد, آنها بیشتر دلگرم کار می شوند.
گفتم:
– راستی آقا اسماعیل! دلیلش چیست که این بچّه ها از گلوله نمی ترسند؟ گفت:
– اینها قبل از شروع عملیّات جایگاهشان را در بهشت دیده اند, و افرادی چنین دیگر احساس خستگی و ترس از مرگ بر ایشان بی معناست!
شهید «اسماعیل صادقی» – مسئوول ستاد لشگر ۱۷ – در یکی از وصیتنامه هایش چنین نوشته است:
– خدایا! این, چهارمین وصیّت نامه است که می نویسم. دیگر دلم نمی خواهد وصیّت نامه پنجمی داشته باشم. دیگر رویم نمی شود که به شهر برگردم و چشمم به چشم خانواده های شهدا بیفتد…..
شب قبل از «عملیات بدر»، در اتاق نشسته بودیم؛ اتاقی که عکس شهدای لشگر را به سینه دیوارش کوبیده بودند. ناگهان یکی از آن عکسها چرخی زد و پایین غلتید.
شهید «اسماعیل صادقی» تا چشمش بدین صحنه افتاد, گفت:
– خدا رحمت کند آقای مهدی را! گاه به این عکس ها اشاره می کرد و می گفت اینجا همه چیز دارد جز فرمانده لشگر و مسئوول ستاد.
بعد آهی کشید و ادامه داد:
– او که رفت, عکسش رفت بالای دیوار. حالا فقط جای عکس من خالی است!
آنگاه برخواست و عکس به زمین افتاده را دوباره به سینه دیوار نشاند.
و چیزی نگذشت که عکس او نیز جای خالی اش را بر سینه دیوار پر کرد!
احمد ثاراللهی:
عملیّاتی در پیش بود که شهید «اسماعیل صادقی به عنوان مسؤول ستاد لشگر ۱۷ منصوب شد. و تمام فکر و همّتش روی تأمین تدارکات برای شروع این عملیات متمرکز بود که گاه برادرانی می آمدند نزد ایشان و از مسئوولین واحد گله و شکایت داشتند و یا اختلاف شخص شان را مطرح می کردند.
آقا اسماعیل با این که برایش شنیدن این گونه سخنان بسیار دشوار بود, و از اینکه می دید حرص و حسد دامن بعضیها را در میدان جهاد نیز رها نمی کند. غصّه می خورد, اما با کمال صبر و متانت می نشست و به احترام طرف, به تمامی حرفهایش بدقت گوش فرا می داد. . آنگاه که از خدمت ایشان مرخص می شدند, آهی می کشید و سری به تأسّف می جنباند و می گفت:
– چه باید کرد اگر در راه بهشت, بهشتیان نتوانند با هم کنار بیایند!
هرگاه برخود صمیمی شهید «مهدی زین الدّین» – فرماندهان لشکر – و شهید «اسماعیل صادقی»- مسئوول ستاد – را با هم دیدم, به یاد آن سخن نورانی حضرت امام می افتادم که فرمود:
– اگر همه انبیای الهی یک جا شوند جمع شوند, کوچکترین اختلافی میانشان نخواهد بود. و این دو نیز طوری از هوای نفس خالی شده بودندکه هیچ اختلاف نظر و سلیقه ای نمی توانست آنان را در مقابل هم قرار دهد؛ چرا که «آقا مهدی», بخوبی «آقا اسماعیل» را درک می کرد, و آقا اسماعیل نیز با آن روحیه خاصّ اطاعت از فرماندهی, راه هم اختلافی را سدّ کرده بود.
شهید «اسماعیل صادقی», از قدرت مدیریّت فوق العاده ای برخوردار بود. با این که تحصیلات عالی نداشت, اما هر کس که او آن را با توان بالا در مسئوولیّت ستاد لشگر می دید, به خیالش که وی لااقل کارشناسی ارشد مدیریّت را طی کرده است!
از هیچ مسئوولی بیش از محدوده اختیارات و قدرت توانش انتظار نداشت و هر وقت که مسئوولیّتی به کسی می سپرد و کاری به وی محّول می کرد و شخص, به مشکلی بر می خورد, با نهایت شرح صدر, عذرش را می پذیرفت و به طرف, امید و قوّت قلب می داد, و طوری وانمود می کرد که وی باورش می شد توانایی انجام آن کار را خواهد داشت.
سردار محمّد حسین آل اسحاق:
در فراق شهید «زین الدین», شهید «اسماعیل صادقی» دیگر آن اسماعیل سابق نبود. حال و هوای عجیبی یافته و به لطافتی عرفانی رسیده بود. در قنوت نمازهایش گریه می کرد و از خدا طلب شهادت می نمود.
«عملیّات بدر» که می خواست شروع شود دیگر دل توی دلش نبود. یادم هست که گردانها و واحدها به منطقه اعزام شده بودند و آقا اسماعیل هم آخرین امکانات عملیات را جمع و جور می کرد. در مقّر انرژی اتمی اهواز اتاقی داشتیم به نام «اتاق جنگ», ساعت یازده, دوازده شب بود که گفت:
– فلانی! اگر کسی سراغم را گرفت, توی اتاق جنگم؛ کاری دارم که باید انجام دهم.
گفت و در را پشت سرش بست.
ساعتی بعد که از اتاق خارج شد, دیدم چشمانش از شدت گریه به قرمزی گراییده و صورتش نورانیّت خاصّی یافته. برخوردها و سخنانش به گونه ای شده بود که من احساس کردم دیگر ماندنی نیست!
از آنجا با خانواده اش تماس تلفنی گرفت و حرف هایی رد و بدل شد که من دیگر یقیین کردم رفتنش بی بازگشت خواهد بود.
هنگام حرکت به طرف خط, شهید یزدی – راننده شهید زین الدین – بود و حاج آقا ایرانی و ایشان. در بین راه نیز به آقای ایرانی گفته بود:
– حاج آقا! من دیگر از این مأموریّت بر نمی گردم, جان شما و جان لشگر!
و همان شد که گفت؛ در ادامه عملیات, با بال بلند «شهادت» به سمت پله های آسمان پل زد و با فرشتگان عالم بالا در آمیخت!
محّمد حسین شکارچی:
شهید «اسماعیل صادقی» در امر بیت المال بسیار حسّاس و دقیق بود. همیشه درباره امکاناتی که مردم برای رزمندگان می فرستادند سفارش می کرد و نسب به اسراف ها و حیف و میل اموال هشدار می داد:
– این پوشاک و خوراک و وسایت نقلیه اهدایی, از طرف کسانی می رسد که شاید خودشان به نان شبشان محتاج باشند, پس وای بر ما که ملاحظه این ها را نکنیم و در مصرفشان اسراف ورزیم!
یکی از درس هایی که ما از وی گرفتیم این بود که تا لباسی و وسیله ای کاملاً غیر قابل استفاده نمی شد کنارش نمی نهاد. مثلاً اگر لباسش پاره می شد, خودش می نشست و شروع می کرد به وصله کردن, هیچ اِبایی نداشت که لباس فرم یا کار وصله دار بپوشد.
یک بار در اعتراض بدین عمل ایشان گفتم:
– آقا اسماعیل! شما رییس ستاد لشگری, این لباس های وصله دار مناسب شأن و مقام شما نیست. خوب نیست که با این لباس ها در جلسات حاضر شوید!
او سری به تأسّف تکان داد و گفت:
– بابا! ما بزرگان دینمان وقتی که لباسشان پاره می شد وصله می کردند و بدین سادگی ها لباسی را دور نمی انداختند. حال شما می گویید ما از آن ها بالاتریم؟!
پس از شهادت «آقا هدی زین الدین» قرار بود لشگر ۱۷ عملیاتی را تدارک ببیند. مقدّمات کار فراهم شده و شناسایی های لازم صورت گرفته بود.
در جلسه ای توجیهی که تمامی مسئوولین واحدها حضور داشتند, سردار «غلام رضا جعفری», – فرمانده جدید لشکر- مأموریّت آتی را تشریح می کرد و در خصوص منطقه عملیاتی توضیح می داد و همه سروپا گوش بودند. من یکباره متوجّه شهید صادقی شدم. وی همین طور که سرش پایین بود. به سخنان فرمانده لشگر گوش می داد, آرام آرام اشک می ریخت و کسی هم متوجّه حال او نبود.
گریه خاموش او بدجوری ذهنم را مشغول کرده بود به نحوی که دیگر حواسم به صحبتهای سردار جعفری نبود. با خودم می گفت نکند باز خدای ناکرده کسی از مسئوولین لشگر شهید شده باشد! پس تمامی چهره ها را یکی یکی بر انداز کردم. جای سردار فتوحی را خالی دیدم. پشتم لرزید. دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. تمامی هوش و حواسم روی گریه آقا اسماعیل دور می زد.
خلاصه, گفتنی ها گفته شد و جلسه به سرانجامش رسید. با کنجکاوی تمام رفتم سراغ کشف راز گریه آقا اسماعیل.
پس از پرس و جو بدین نتیجه رسیدم که این شهید, ضمن صحبت های سردار جعفری, جلساتی چنین که با شهید زین الدّین داشتیم برایش تداعی شده بود, جلساتی که در آن «آقا مهدی» به توجیه منطقه عملیاتی می پرداخت و سپس سفارش ها و هشدارهای لازم را می داد و اکنون جایش در میان جمع خالی بود!
احمد ثاراللّهی:
«عملیّات بدر» آغاز شده و رزمندگان اسلام, و از هور الهویزه گذشته و به ساحل رود دجله رسیده بودند. از آنجایی که بعضی از یگانه های عمل کننده موّفق به پیش روی نشده و جناح راست ما کاملاً خالی بود, دشمن آتش باری سنگینی را روی مواضع ما تدارک دیده بود.
شهید «اسماعیل صادقی» همچنان توی خطّ حضور داشت و نیروها را هدایت می کرد. مقّر فرماندهی و تدارکاتی لشگر توی اسکله ای مستقر بود که فاصله چندانی با خطّ اول دشمن نداشت. قایق هایی که نیرو و امکانات می آوردند و یا شهید و مجروح حمل می کردند مجبور بودند در این اسکله پهلو بگیرند. وضعیّت بسیار آشفته ای بود و انواع سلاح ها, اسکله را زیر آتش گرفته بود. تغییر موضع هم, نه به مصلحت بود و نه در آن شرایط بحرانی امکان داشت و نه اصلاً جای مناسبی بود تا بدان جا نقل مکان کنیم؛ چرا که تمام اطرافمان آب بود و آب!
شهید «اسماعیل صادقی» در اینجا واقعاً استقامت و پایمردی عجیبی از خودش نشان می داد. در آن دریای آتش, چونان ناخدایی طوفان دیده و جسور, تمام قد ایستاده بود و برای پیشبرد عملیّات تلاش می کرد و دایم به این سو آن و سو می رفت. روی همان پد و اسکله, سنگر دیدبانی ای بود که به اصطلاح مقّر قرارگاه خاتم محسوب می شد و برادران عزیزمان سردار رحیم صفوی و امیرصیّاد شیرازی و عدّه ای دیگر از فرماندهان سپاه و ارتش در آنجا مستقر بودند و مسایل عملیّات را پی گیری می کردند این سنگر نیز مرتباً مورد اصابت تیرها و ترکش ها قرار داشت و هر کس که این وضعیّت ناگوار را می دید می گفت صلاح نیست این فرماندهان رده بالا در آنجا حضور داشته باشند.
در همین غوغای آتش, یک باره دیدم شهید صادقی, و همراه آقا مصطفی – پسر مقام معظّم رهبری, که از نیروهای ستادی لشگر بود – آمد و گفت:
– فلانی! بیا برویم پیش آقا رحیم و گزارشی از وضعیّت خطّ و نیروها بدهیم.
رفتیم خدمت آقایان و شهید صادقی، آقا مصطفی را معرفی کرد. و واقعاً حضور ایشان در آن موقعیّت خطرناک در جمع فرماندهان، بسیار بر ایشان جالب توجه بود.
یادم هست که آقا رحیم رو کرد به سرتیپ صیّاد شیرازی و گفت:
– ایشان آقا مصطفی، پسر رئیس جمهوری است! – مقام معظّم رهبری در آن زمان رئیس جمهور بودند- بعد سرتیپ صیّاد هم رو کرده بود به فرماندهان ارتش و گفته بود:
– ببینید در کجای دنیا و کدام کشور سراغ دارید که پسر رئیس جمهورشان در خطّ اول جنگ حضور پیدا کند! خلاصه، ما هم گزارشمان را تقدیم داشتیم و بازگشتیم. و این عمل شهید صادقی در بردن آقا مصطفی پیش فرماندهان تأثیر عجیبی در روحیّه شان داشت.
نیکنامی:
پست و مقام، هرگز دل شهید «اسماعیل صادقی» نربود، و او در عین حال که از نامدارترین نیروهای لشگر بود، هیچگاه تواضع و فروتنی را از سر فرو ننهاد.
زمانی که آن شهید مسئوولیّت ستاد لشگر را به عهده داشت، بنده سمت «مشاور امور جنگ و بازسازی مناطق جنگ زده» استان مرکزی را داشتم.
یادم هست که کلیه کارهای ستادی و اداری ایشان در جلب امکانات برای لشگر، از طریق استانداری صورت می گرفت.
اخلاق و رفتار وی در برخورد با مدیران ارگان ها و ادارات دولتی به گونه ای صمیمی وبی تکلف و ساده بود که مدیران هیچگاه با او احساس بیگانگی نکرده و با کمال میل و رضایت خاطر به تأمین امکانات درخواستی او اقدام می کردند.
شهید صادقی، بسیار خوش برخورد و خوش مجلس بود و هرگز فعّالیّت های خود را به رخ دیگران نمی کشید.
بارها از دهانش شنیدم که به مدیران ادارات گفت:
– شرمنده ایم که شما این قدر زحمت می کشید ولی ما کاری نمی کنیم!
سردار محمّد حسین آل اسحاق:
در طول مسافرت هایی که گاه با شهید «اسماعیل صادقی» داشتم، ایشان خاطرات زیادی از نحوه مبارزاتش در قبل ار انقلاب بیان می کرد که یک موردش در خاطرم مانده است:
«در قم یک مغازه فروش و تکثیر نوارهای کاست داشتیم. سخنرانی های سخنران مذهبی را تکثیر و در سراسر کشور توزیع می کردیم، و گاه نوارهای سخنرانی حضرت امام در نجف را که پنهانی برای ما رسید، همراه این نوارها تکثیر و به رابط های خودمان در نقاط مختلف کشور می رساندیم.
کم کم ساواک به عملکرد ما حسّاس شده و از دور و نزدیک مأمورین آنها مغازه ما را زیر نظر داشتند. یک روز نوارهای زیادی از امام تکثیر و آماده پخش کرده بودیم. من این نوارها را توی جعبه ای جای داده و با خود به منزل بردم. همین که و وارد حیاط شدم دیدم زنگ می زنند. فوراً در گوشه ای از حیاط پنهان کردم و در را گشودم.
با باز شدن در، مأموران زیادی ریختند توی خانه و شروع کردند به جستجو. خیلی ترس برم داشته بود و مرتباً آیه شریفه: «وَ جَعَلنا مِنْ بَینِ اَیدِیهِم سّدَاً … » را زیر لب تلاوت می کردم و دلهره این را داشتم که نکند جعبه را بیایند!
امّا آنها وقتی که همه اتاق ها را به دقّت زیر و رو کردند و چیزی نیافتند، به سرعت از منزل خارج شدند. من هم شکر خدا کردم و سریعاً به توزیع نوارها پرداختم.»
در جبهه، بسیاری از تکلّفاتی که ما در پشت جبهه متحمّل می شویم، جایی ندارد و می توان گفت که اصولاً آداب و رسوم مردان جهاد، ریشه در سادگی و صفایشان دارد و بس. آنان همانگونه که با خودی ها صمیمی اند، با هر تازه واردی نیز که عنوان «میهمان» را یدک می کشد چنین اند.
یادم هست روزی به اتفاق تنی چند، در منطقه مهمان شهید «اسماعیل صادقی» بودیم. سفره پهن شد و کلمی را توی سفره گذاشتیم و بچه ها شروع کردند به خوردن. ایشان، برای اینکه کسی احساس غریبی نکند، دائماً بذله می گفت و شوخی می کرد. و گاه برای ترفندی خاصّ نقشه ای را پیاده می کرد که طرف، پس از آن دیگر خودش را واقعاً خودی می پنداشت و احساس بیگانگی از ذهنش رخت بر می بست؛ بدین ترتیب که با ادا و اشاره، یکدیگر را آماده اجرای نقشه می کردند، بعد همین که مهمان، لقمه اول را برمی داشت، هنگام بردن به سمت دهان، همگی با صدای بلند می گفتند:
– یا … علی!
و آنگاه پقّی می زدند زیر خنده. و با چنین شیطنت های ظریفی حال و هوای سفره را عوض می کردند.
بازدیدها: 12