شعر با کاروان غم دیدگان
کاروانی که به جانش شرر است
با غم و درد کنون همسفر است
پشت دروازه ی شام است خدا
کاروانی که ز غم خون جگر است
داغ در داغ همه آتشگون
دیده دارند هم لُجِّه ی خون
می چکد خون دل از دیده مدام
روی نی جلوه کنان ماه تمام
با غم و درد و فراقِ یاران
قافله آمده از کوفه به شام
داغ و اندوه ازو می بارد
خونِ دل بر جگرش بسپارد
آهِ خود را به سماوات برند
سوی حق اشک مناجات برند
حال این غمزدگان را از کین
سوی دروازه ی ساعات برند
این تباری که امیرند امیر
در کف کفر اسیرند اسیر
وارد شهر شدند امّا آه
با غمی درد فزون و جانکاه
دختری خورد زمین ، تا برخاست
جانب عمّه ی خود برد پناه
دامن عمّه شده مأمن او
تا جسارت نکند دشمن او
مردم شام همه خندانند
داغ داران بلاگریانند
بعد ازین بی سر و بی سامانی
کنج ویرانه همه مهمانند
وقتی از کفر جفا می بارد
کنج ویرانه صفایی دارد
موی هر طفل پریشان یارب
ظلمت خصم دو چندان یارب
روی نی رأس شهیدان ای وای
شهر شام آینه بندان یارب
اهل بیت آه روی لب دارند
همگی دیده به زینب دارند
الغرض کار بدینجا چو کشید
قامت حضرت خورشید خمید
غرقِ در ماتم و اندوه امام
مست پیروزی خود بود یزید
کودکان ناله کنان در فریاد
به روی ناقه ی عریان سجّاد
از عدو ظلم فراوان بنگر
عشق بر ناقه ی عریان بنگر
خون ، دلِ نسل نبی از او شد
لاله ها گوشه ی ویران بنگر
گرچه دل بی سر و سامان باشد
گنج در گوشه ی ویران باشد
کاروان جای به ویرانه گرفت
تاب و تب از پر پروانه گرفت
داغ هجران و غم روی پدر
اشک از دیده ی دُردانه گرفت
کس نداند که به توفان چه گذشت
بر دل کودک نالان چه گذشت
شاعر :حاج محمود تاری
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 126