باور کنید زمین دلش از دست ما پر است
تاریخ از صراحت آئینه دلخور است
از روزهای درد، فقط خاطرات ماند
از جنگ، سلفههایی از خون برات ماند
هان از کجای قصه بدی را بلد شدیم
دیروز خوب بوده، امروز بد شدیم
بد مثل قاتلی که به خون تکیه میکند
دارد زمین به حال بدم گریه میکند
آن روزها برای همه پشت میشدیم
ما حق داشتیم ولی مشت میشدیم
نامرد در مقابلمان پست و ریز بود
هرکجا که بود بزرگ و عزیز بود
تا اینکه ذره ذره غباری بلند شد
عزت نشست، خفت و خاری بلند شد
برخی که جنگ بود و نبودند، آمدند
آواره سنگ بود و نبودند، آمدند
سوگند خوردهاند که پابند میشوند
احساس کردهاند که خداوند میشوند
کمرنگ شد چقدر تمامی اصلها
افتاد بوی تفرقه در بین نسلها
گاهی تبر زدهاند به ریشه، اثر نکرد
کاری که کرد تفرقه با ما تبر نکرد
هر روز زخم تازه به این اتحاد خورد
پشت تمام معتقدان باد خورد
در راه کسب قدرت هر چیز میدهند
این خاک را به قیمت یک میز میدهند
پرگار پیشرفت زمان را گرفتهاند
از ما غرور میهنمان را گرفتهاند
تاریخ هم به آینهها خو نمیکند
این آبروی رفته به ما، رو نمیکند
ای آبروی روز مبادای روزگار
منتگذار بر سر ما،س آبرو بیار
شاعر: رحیم کریمی
بازدیدها: 394