شعر در مدح امام حسن عسکرى علیه السلام
مر این بدن که تو را در میان پیرهن است
به حیرتم که تن توست یا که جان من است
تو را بود دهنى تنگتر ز حلقه میم
مرا دلى که بسى تنگتر از آن دهن است
به یاد لعل تو از دیده بس گهربارم
کنار و دامن من رشک تبّت و عدن است
به گرد لب خط سبزت کشیده صف گویى
سپاه زنگ به فکر گرفتن یمن است
به یاد زلف تو باشم به هر کجا که روم
بلى همیشه مسافر دلش سوى وطن است
بیاب حال من اى جان ز سینه مجروح
که بیستون به حقیقت گواه کوهکن است
ز دشت عشق تو کى جان بدر برد عاشق
که تیر و نیزه و خنجر گیاه این دمن است
هزار یوسف دل را به چاه غم فکند
حلاوتى که تو را اندرین چه ذقن است
مگر به لابه کنم با تو صحبتى ور نه
که را به پیش تو یاراى گفتن سخن است
غم تو دارم و این طرفهتر که با من زار
سپهر هم به سر جور و کین و مکر و فن است
هر آن چه مىکنى اى چرخ دون بکن با من
که دادخواه من از تو شهنشه زمن است
مَلَک عساکر، سلطان عسکرى لقبى
که نام نامى او همچو خلق او حسن است
ضیاء دیده حیدر گل ریاض بتول
وصى احمد مرسل، ولىّ ذو المنن است
چنان که یاور انس است ناصر ملک است
چنان که دافع کرب است رافع محن است
چنان که مخزن جود است معدن کرم است
چنان که کاشف سرّ است واقف علن است
وجود طیّب او را صفت نمى دانم
جز این قدر که على روح و احمدى بدن است
اگر به انجمنى ذکر او رود یزدان
به چشم رحمت ناظر به اهل انجمن است
شها تویى که عطاى تو شامل احوال
به شیخ و شاب و صغیر و کبیر و مرد و زن است
تو شبل شیر خدائى و پیش هیبت تو
کجا ز پیرزنى بیش مرد شیرزن است
همیشه تا به بهاران دمن شود خرّم
هماره بادِ خزان تا مخرّب چمن است
شود محبّ تو را وجد و انبساط قرین
رسد عدوى تو را هر چه غصّه و حزن است
صغیر از تو قبول چکامه مى طلبد
بدین متاع قلیلش امید آن ثمن است
شاعر:صغیر اصفهانى
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 217