ساز غم گر ترانهای میداشت
آتش دل، زبانهای میداشت
کاش مرغ غریب این گلشن
الفتی با ترانهای میداشت
سالها با تو بود همسایه
اگر انصاف، خانهای میداشت
با تو عمری همآشیان میشد
حق، اگر آشیانهای میداشت
آستان تو بود یازهرا
گر ادب، آستانهای میداشت
در زمان تو زندگی میکرد
گر صداقت، زمانهای میداشت
گر که میزانِ حق زبان تو بود
این ترازو زبانهای میداشت
گر مزار تو بینشانه نبود
بینشانی نشانهای میداشت…
شب اگر داشت دیده، در غم او
گریههای شبانهای میداشت
گر غمش بحر بیکرانه نبود
غم و ماتم کرانهای میداشت
بهر قتلش به جز دفاع علی
کاش دشمن بهانهای میداشت
به سر و روی دشمنش میزد
شرم اگر، تازیانهای میداشت
شانه میکرد زلف زینب را
او اگر دست و شانهای میداشت
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
آتش کینه چون زبانه کشید
کار زهرا به تازیانه کشید
دشمن دلسیه، به رنگ کبود
نقش بیمهری زمانه کشید
آتش خشم خانمانسوزش
پای صد شعله را به خانه کشید
در میانش گرفت شعلۀ کین
پای حق را چو در میانه کشید
همچو شمعی که بیامان سوزد
شعله از جان او زبانه کشید…
قامتش حالت کمانی یافت
بسکه بار محن به شانه کشید
سبحه، مشق سرشک او میکرد
بسکه نقش هزار دانه کشید
بر رخ این حقیقت معصوم
نتوان پردۀ فسانه کشید
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه میداند
گل خزان شد، صفای او باقیست
رنگ و بوی وفای او باقیست
رفت زهرا، ولی به گوش علی
نالۀ «ای خدای» او باقیست!
یاعلی گفت و گفت، تا جان داد
این خدایی ندای او باقیست
در دل ما که کربلای غم است
نینوایی نوای او باقیست
بر لب او که خاتم وحی است
نقش یا مرتضای او باقیست
زیر این نُه رواق گنبد چرخ
نالۀ او، صدای او، باقیست
گرچه دستش ز دست رفته، ولی
لطف مشکلگشای او باقیست
گاه پا مینهد به خانۀ دل
در دلم جای پای او باقیست
اوفتاده علی ز پا چه کند؟
نیمجانی برای او باقیست
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه میداند
به دعا دست خود که برمیداشت
بذر آمین در آسمان میکاشت
به تماشا، مَلَک نمازش را
نردبانی ز نور میپنداشت
چه نمازی؟ که تا به قبّۀ عرش
بُرد او را و نردبان برداشت!
پرچم دین ز بام کعبه گرفت،
بُرد و بر بام آسمان افراشت
بس که کاهیده بود، شب او را
شبحی ناشناس میانگاشت
خصم بیدادگر ز جور و ستم،
هیچ در حقّ او فرونگذاشت!
تا نینداختش به بستر مرگ
دست از جان او مگر برداشت؟
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
سخن از درد و صحبت از آه است
قصۀ درد او چه جانکاه است
راه حق، جز طریق فاطمه نیست
هر که زین ره نرفت، گمراه است…
در مسیری که عشق میتازد
تا به مقصود، یکقدم راه است
با غم تو، دلی که بیعت کرد
تا ابد در مسیرِ الله است
در بهاران، خزان این گل بود
عمر گلها همیشه کوتاه است
این که بر لب رسیده، جان علیست
دل گمان میکند هنوز، آه است
خون شد، از سینۀ تو بیرون ریخت
حق ز حال دل تو آگاه است
هر که آمد، به نیمۀ ره ماند
غم فقط با دل تو همراه است
آن که بعد از کبودی رخ تو
با خسوف، آشتی کند، ماه است
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند…
رفتی و زینب تو میمانَد
خط تو، مکتب تو میمانَد
بر کف زینب، این زبان علی
رشتۀ مطلب تو میمانَد
تا حسینی و کربلایی هست
قصۀ زینب تو میمانَد
از علی دم زدی و، نام علی
تا ابد بر لب تو میمانَد
تا ابد در صوامع ملکوت
نالۀ یا رب تو میمانَد
هم نماز نشستۀ تو به روز
هم نماز شب تو میمانَد…
در سپهر شهامت و ایثار
پرتو کوکب تو میمانَد
خون تو پشتوانۀ دین است
تا ابد مذهب تو میمانَد…
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
بی تو ای یار مهربان علی!
شعله سر میکشد ز جان علی
بی تو ای قهرمان قصۀ عشق،
ناتمام است داستان علی…
خطبۀ ناتمام زهرا کرد
کار شمشیر خونفشان علی
خواست نفرین کند، که زهرا را
داد مولا قسم به جان علی-
-که ز قهر تو ماسِوا سوزد؛
صبر کن صبر، مهربان علی!
ذوالفقار برهنۀ سخنش
کرد کاری به دشمنان علی،
که دگر تا ابد به زنهارند
از دم تیغ جانستان علی
با وجودی که قاسم رزق است
ساخت عمری به قرص نان علی
بعد او، خصم دون که میپنداشت
به سه نان میخرد سنان علی،
بود غافل که چون به سر آید
دورۀ صبر و امتحان علی
دشمنان را امان نخواهد داد
لحظهای تیغ بیامان علی…
رفت زهرا و اشک از دنبال
وز پی او روان، روان علی…
درد دل را به چاه میگوید
رفته از دست، همزبان علی
آن شراری که سوخت زهرا را،
سوخت تا مغز استخوان علی
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
محمدعلی مجاهدی
بازدیدها: 116