نم نمک کوچه خیس باران شد
دست در دست من قدم میزد
شیطنتهای کودکانه ی او
خلوت کوچه را به هم میزد
سوز سرما براش بازی بود
نفسش را مدام «ها» میکرد
چاله ای را پر آب تا می دید
دستهای مرا رها می کرد
یادم آمد یکی دو هفته ی قبل
ناگهان گوشواره اش گم شد
مثل ابر بهار می بارید
مثل دریای پر تلاطم شد
شادی امشبش دلیلی داشت
صاحب گوشوار نو شده بود
کارش از صبح تا همین حالا
جست و خیز و بدو بدو شده بود
پرچم خیمه تا نمایان شد
بی امان می دوید و بر می گشت
مادرش گفت او چه شیطان است
وای اگر دخترت پسر می گشت
روضه خوان روی پله ی منبر
رفت تا عرش را نظاره کند
رفت تا چشم گریه کن ها را
غرق دریائی از ستاره کند
دختر من عرو سک خود را
بین آغوش خود گذاشته بود
مات و مبهوت روضه خوان شده بود
دست بر گوش خود گذاشته بود
مجلس آن شب تمام شد اما
گریه شد رزق و آب و دانه ی ما
دخترم روضه را بغل کرد ُ
با خود آورد سمت خانه ی ما
عصر فردا که می رسم از راه
مادرش بغض کرده می گوید
تو بیا و جوابگویش باش
پاسخ صد سوال می جوید
دختر چار ساله – فاطمه ام –
گفت : بابا خرابه یعنی چی ؟
این که آقای روضه خوان می گفت
دل زینب کبابه یعنی چی ؟
راست میگفت گوش را کندند
زینت گوش را در آوردند؟
راست میگفت جای شام آن شب
توی ظرف طلا سر آوردند؟
هی سوال و سوال پشت سوال
پاسخ من برای او اشک است
دل او خون از این مصیبتها
دل در خون دوای او اشک است
رفت و آمد برای خیمه ی خود
چادر از کیف مادر آورده
دخترم گوشواره هایش را
از دو گوش خودش دراورده
سید حسن رستگار
**********************
دیدن گریۀ او داد زدن هم دارد
سَر که باشد بغلش حالِ سخن هم دارد
زحمت شانه نکش عمه برایش دیر است
گیسوی سوخته کوتاه شدن هم دارد
کاش عادت به روی شانه نمی کرد سه سال
بندِ زنجیر شدن دردِ بدن هم دارد
ناخُنِ پیر زنی بر رُخ او جا انداخت
کاش می گفت کسی بچه زدن هم دارد؟
ساربان ضربه ی دستش چقدر سنگین است
تازه انگشترِ او سنگِ یمن هم دارد
زخمهای سَر و رویِ پدرش را که شمُرد
گفت با عمه چرا زخمِ دهن هم دارد؟
حرمله چشم چران است بَدَم می آید
مثل زجر است ببین دست بزن هم دارد
چادرِ پاره ی او را به روی دست گرفت
عمه اش گفت به غَساله: کفن هم دارد
حسن لطفی
************************
می آید آخرسر، سرت … چیزی نمانده
تا جان بگیرد دخترت … چیزی نمانده
با چادری گلدار و سنجاق و عروسک
می آید این جا مادرت … چیزی نمانده
خورشید ویرانه! قدم رنجه نمودی
دیر آمدی از اخترت چیزی نمانده
«عجّل وفاتی» گفتنم را که شنیدی
از عُمر یاس پرپرت چیزی نمانده
من خواب دیدم که در آغوش تو هستم
حالا ولی از پیکرت چیزی نمانده
داری نگاهم می کنی با چشم بسته!
از پلک چشمان ترت چیزی نمانده
لکنت زبانم علتش سیلی زجر است
از نور چشم کوثرت چیزی نمانده
با تازیانه روز و شب مأنوس بودم
یعنی که از نیلوفرت چیزی نمانده
سنگ و تنور و نعل و نیزه … علت این هاست
که ای پدر! از ظاهرت چیزی نمانده
لعنت به شمر و خنجر کُندش … چرا که
بابای من! از حنجرت چیزی نمانده
حرف کنیزی شد، عمو از نیزه افتاد
طوری که از آب آورت چیزی نمانده
محمد فردوسی
************************
لب های او جز ناله آوایی ندارد
دیگر برایش خنده معنایی ندارد
اکنون که اینجا آمدی باید بگوید
جز این خرابه دخترت جایی ندارد
باید بگوید از غم تنهایی خود
چون هم نشینی غیر تنهایی ندارد
یادش بخیر آن بوسه های گرم بابا
حالا لبش سرد است و گرمایی ندارد
در کوچه های شام او با گریه می گفت
یک کاروان نیزه تماشایی ندارد!
تفسیری از ایثار و غیرت می شود چون
از نسل زهرا است و همتایی ندارد
هر چه مصیبت بود از آنجا شروع شد
وقتی که فهمیدند بابایی ندارد…
محسن زعفرانیه
************************
ای دُرّ یگانه ی ولایت
محبوبه ی خانه ی ولایت
ای گنج حسین در خرابه
پیوسته به گریه و انابه
ای فاطمه را سرور سینه
زهرای سه ساله در مدینه
خورشید به سایه ی نگاهت
آغوش حسین جایگاهت
در سنّ صِغر بزرگ بانو
عصمت زده پیش پات زانو
تو سوره ی کوثر حسینین
آیینه ی مادر حسینی
بین اُسرا امیر اسلام
از سوی پدر سفیر اسلام
یادآور فاطمه قنوتت
فریاد حسین در سکوتت
فریاد خدا خدا خدایت
جوشیده زاشک بی صدایت
دل ها به محبّت تو پابست
قرآن حسین بر سر دست
نازک بدنت پر از نشانه
از بوسه ی گرم تازیانه
از خون سرت زضربت سنگ
گیسوی مقدّت شده رنگ
تو عطر بهشت کربلایی
در شامی و کعبه ی ولایی
تو بود و نبود اهل بیتی
تو یاس کبود اهل بیتی
روی تو حسین را صحیفه
آزرده زسیلی سقیفه
بر فرق تو ریخت ای گل پاک
خاکستر و سنگ و خار و خاشاک
ای رأس عمو چراغ راهت
کرده زفراز نی نگاهت
ای ماه به خاک آرمیده
برخیز ستاره ات دمیده
چشمی بگشا که دلبر آمد
برخیز که یار، با سر آمد
ای چشم حسین، روی حق بین
خورشید به دامن طبق بین
بر دیدن روی یار امشب
رو پوش بزن کنار امشب
دوران غمت به سر رسیده
گم گشته ات از سفر رسیده
تو لالهو باغبانت این است
تو ماهی و آسمانت این است
این است که ظهر روز عاشورا
با گریه شد از تو کم کمک دور
این است که بر تو تاب می داد
از اشگ دو دیده آب می داد
این است که با دلی پر از درد
بر عمّه سفارش تو را کرد
این است که زیر چوب دیدی
قرآن زدهان او شنیدی
این هستی توست در برش گیر
گل بوسه زروی انورش گیر
بگشوده دو چشم خود به سویت
با گریه نگه کند به سویت
من داغ گل مدینه دارم
آتش به درون سینه دارم
جان را شرری زناله کردم
دل را حرم سه ساله کردم
در ماتم او سیاه پوشم
پیچیده صدای او به گوشم
آن طفل یتیم داغ دیده
گوید به سر زتن بریده
کای مهر سحر طلوع کرده!
مه پیش رخت خضوع کرده
قربان دو چشم نیم بازت
خاموشی و اشگ جان گدازت
این اشک دو دیده ات مرا کشت
رگ های بریده ات مرا کشت
شب از سفر آمدی پدر جان
وقت سحر آمدی پدر جان
گردیده به جای گوشواره
سوغات تو حلق پاره پاره
کی جسم تو را به خون کشیده؟
رگ های گلوت را بریده
گیرم که لبت زچوب خستند
دندان تو را چرا شکستند
چشم تر و کام خشک داری
از خاک تنور مُشک داری
قرآن و خدنگ، وای بر من
پیشانی و سنگ وای بر من
خجلت زده از تو و عمویم
از آب، دگر سخن نگویم
القصّه در آن سیاهی شب
سر بود و رقیّه بود زینب
بر عمّه وفای خود نشان داد
لب بر لب شه نهاد و جان داد
خاموش چراغ انجمن شد
پیراهن کهنه اش کفن شد
غلامرضا سازگار
************************
بـا دســت می گــردم بـه دنبـال سـر تـو
ســوئی نــدارد چــشـم نــاز دخـتــر تـو
از بس که سیلی خورده ام از این و از آن
مــن گشتــه ام همتــای زهــرا مـادر تو
دیــگــر تــوان راه رفتــن هــم نــدارم
شـاهد بـود بـر مـاجـرایـم خـواهـر تـو
با دیدن وضع تـو ؛ درد از خاطرم رفـت
ای ســر بگـو بـا دخترت کو پیـکر تو ؟
از ضرب سنگ و خیزران ؛ افتادن از نی
بـابـا بـهــم خـورده نــمـا و منـظـر تـو
از بس که جایت روی هر نیزه عوض شد
افتـاده جــای نیـزه هـا بـر حنـجـر تو . . .
.
رضـــارســـولــی
************************
با دست می گردم به دنبال سر تو
سوئی ندارد چشم ناز دختر تو
از بس که سیلی خورده ام از این و از آن
من گشته ام همتای زهرا مادر تو
دیگر توان راه رفتن هم ندارم
شاهد بود بر ماجرایم خواهر تو
با دیدن وضع تو ؛ درد از خاطرم رفت
ای سر بگو با دخترت کو پیکر تو ؟
از ضرب سنگ و خیزران ؛ افتادن از نی
بابا بهم خورده نما و منظر تو
از بس که جایت روی هر نیزه عوض شد
افتاده جای نیزه ها بر حنجر تو . . .
رضـارسـولـی
رضـارسـولـی
************************
پای نی می نگرم رفتن زیبایت را
نکند نیزه پدر جان عوض پاهات است؟!
پاره شد گوشم اگر، پای کرم بگذارش
دختر دشمن تو منتظر سوغات است…
***
دشمنت آمد و دستان دعایم را دید
چهره مضطرب و غرق حیایم را دید
سعی کردم که نبیند ولی انگار نشد
زینت گوش و النگوی رهایم را دید
معجرم را به خدا سفت گرفتم اما
چادر خاکی و انگشت نمایم را دید
به دلیلی که نسب از تو گرفتم من را
آنقدر زد که ورم کردن پایم را دید
دست در دست پدر دختر شامی آمد
پای نی کودکی سر به هوایم را دید
زخم بازوم نهان بود و زن غسّاله
وقت غسلم اثر رنج و بلایم را دید…
محسن ناصحی
پايگاه اطلاع رساني هيأت رزمندگان اسلام
بازدیدها: 609