حمید حسام در همان مقدمه «وقتی مهتاب گم شد» درباره علی خوشلفظ مینویسد: «۲۰ سال بعد، در سالهای بعد از جنگ، همان بلدزرچی بیخیال، که راه مستقیم را نشانمان داده بود، رفیقم شد و در این دنیایی که جز رفاقت با خدا، روی رفاقت کسی نمیشود حساب کرد، آنقدر رفیق شدیم که از او پرسیدم: «مرد حسابی، آن چه جور آدرسدادن بود؟» که با این سؤال دست مرا گرفت و به کوچههای خاطراتش برد؛ از روزگاری که شش ساله بود و در خرمشهر گم شد تا روزی که ۱۶ ساله شد، و بعد از آشنایی با حاج احمد متوسلیان، در مریوان بلد راه شد تا راه و مسیر فتح را برای آزادسازی خرمشهر به گردانها نشان بدهد.»
علی خوشلفظ یک قهرمان ملی است. این را زخمهای نشمردهای که از او «علی خوشزخم» ساخته گواهی میدهد. همرزمان و دوستانش القاب زیادی مثل «علی خوشرفیق» و «خوشمعنا» به او داده بودند. علی خوشزخم نیازی به مدال شجاعت ندارد. بچه بازیگوش محله «شترگلوی همدان» که روزگاری از دیوار راست بالا میرفت، پس از ۱۱ بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج شیمیایی، حالا نمیتواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای۵، پس از ۲۶ سال همسایه نخاع اوست.
نامش جمشید و تاریخ تولدش هشتم آبان ۴۳ را نشان میداد. بازیگوشی و جنب و جوش زیادش را درختان باغ مادربزرگ گواه میدادند. حتی باغهای همسایه هم از دستان پرتوان جمشید در امان نبودند. رفته رفته باد سر پر شر و شور جمشید کم شد و جایش را کلاس قرآن، مسجد و نماز گرفت.
سال ۵۷ این نوجوان همدانی را به دنیای دیگری پرتاب کرد. با انقلابیون همراه میشود و در خیابان شعار «یا مرگ یا خمینی» سر میدهد. روزگار جمشید تا سال پیش از شروع جنگ در مثلث خانه، مدرسه و مسجد میگذرد. هرچند هنوز شیطنتهای مخصوص به خودش را دارد، ولی دیگر خبری از بچهبازیهای دوران کودکیاش نیست.
خوشلفظ جوان با سماجت بسیار خود را به عنوان نیروی کمکی به جبهه مریوان میرساند. قرار میشود که برای آموزش خمپاره و دیدهبانی برود و در راه شهیدی هم قد و قامت و همسن خودش، بدون سر را میبیند که نامش علی بود: «نمیدانم چرا، اما خودم را در کالبد آن شهید میدیدم. شاید به خاطر شباهت ظاهری و سن و سالش و اینکه او نیز مثل من یک بسیجی داوطلب است، اما نام او علی بود و نام من جمشید.»(ص۵۴) پس از آن در نامهای خطاب به خانوادهاش مینویسد، نامش علی است و اگر کسی او را جمشید صدا بزند، قهر خواهد کرد.
در جبهه مریوان با حاج احمد، سرهنگ صیادشیرازی و شهیدان حسین قجهای و رضا چراغی آشنا میشود. فصل بعدی حضور علی در سرپل ذهاب است: «شهری خالی از سکنه که انفجار توپ و خمپاره نیمهویرانش کرده بود. فکر میکردم اینجا هم، مثل مریوان است، اما در مریوان زندگی عادی مردم در جریان بود و در سرپل ذهاب پرنده هم پر نمیزند.»(ص۹۳)
سال ۶۱ علی به عملیات فتحالمبین نمیرسد و تمام تلاشش را میکند خودش را به عملیات آزادسازی خرمشهر برساند. برای این عملیات مسئول اطلاعات عملیات گردان مسلم بن عقیل میشود. ماجرای گم شدن و شناسایی منطقه در این عملیات، اتفاقات خواندنی زیادی دارد. در جریان عملیات علی خوشلفظ مجروح میشود. شهر در آخر در سوم خرداد آزاد میشود. غرور ملی به جبههها بازمیگردد.
علی دوباره به جبهه سرپل ذهاب میرود. ماه رمضان بود و گرمی هوا وضعیت جبههها را سخت کرده بود. دوباره در جریان این عملیات مجروح میشود: «از سر و صورت و پاهایم خون شرشر میکرد. ترکش به تمام بدنم از سر تا پا خورده بود. سهم من از این انفجار ۹ ترکش ریز و درشت بود…»(ص۲۴۰) علی از آنجا لقب خوشزخم میگیرد.
پس از بهبودی نوبت به عملیات مسلم بن عقیل رسید. روزهای جبهه و عملیات خاطرات زیادی برای علی داشت و عکس آن روزهای پشت جبهه برایش به کندی میگذشت. سال ۶۴ موعد نبرد فاو و یک سال بعد زمان عملیاتهای کربلای۴ و ۵ رسید. عملیاتهایی بزرگ و سخت که انسانهایی بزرگ را طلب میکرد. مجروحیت این بار در کربلای۵ به سراغ علی خوشلفظ آمد. تیری به نزدیکی نخاعش میخورد تا علی آخرین سالهای جنگ را هم در جبهه باشد.
«وقتی مهتاب گم شد» یک وصف شورانگیز است از نوجوانی سرخوش که از کوچهباغهای همدان راه جبهه را در پیش میگیرد. جایی که مسیر زندگیاش برای همیشه تغییر میکند. علی خوشلفظ سالها با درد جانبازی زندگی میکند و پس از سالها دوری از دوستانش، پاییز امسال به جمع شهیدان دفاع مقدس میپیوندد.
منبع: تاشهدا
بازدیدها: 186