یک روز توی پایگاه بسیج نشسته بودیم و یکی از بچه ها داشت راجع به شخصی صحبت می کرد. صحبت های او تا حدودی حالت غیبت داشت. نگاه کردم، دیدم حاج کلهر ناراحت شد. ابتدا خواست حرف را عوض کند، نشد. به ناچار گفت:« بچه ها! صلوات بفرستید.»
همه صلوات فرستادند, ولی آن شخص متوجه قضیه نشد و به صحبتش ادامه داد. چند لحظه بعد دوباره حاج کلهر گفت:« صلوات بفرستید.»
همه صلوات فرستادند و باز هم متوجه نشد. حاج کلهر، به ناچار به من اشاره کرد که طوری به آن بنده خدا اشاره کنم غیبت نکند.
روی یک تکه کاغذ چیزی نوشتم و به آن بنده خدا دادم که همین الان برو فلان کار را انجام بده و برگرد.
وقتی نوشته را دید، بلند شد و به دنبال کاری که فرستاده بودم، رفت. وقتی برگشت، او را صدا زدم و گفتم بیا کنار من بنشین.
وقتی آمد گفتم:« دیگر آن صحبت را ادامه نده.» پرسید:« برای چی؟»
گفتم:« داشتی غیبت می کردی، حاجی هم ناراحت بود. دیدی که دوبار صلوات فرستاد تا بلکه حرفت را قطع کنی ولی متوجه نشدی و به صحبت هایت ادامه دادی.»
گفت:« شرمنده ام. نمی دانستم، اصلا حواسم نبود.»
از کاری که کرده بود، ناراحت شد. وقتی همه رفتند و جمع پراکنده شد، آمد پیش حاج کلهر و گفت:« حاجی! ببخشید. معذرت می خواهم.»
حاج کلهر گفت:« چرا از من معذرت خواهی می خواهی؟ باید از آن کسی که غیبتش را می کردی حلالیت بطلبی؛ ما که کاره ای نیستیم.»
منبع : با شهدا
بازدیدها: 105