«عاطفیترین ژنرال» به روایت خانواده شهدا
هیات: ما خواب بودیم که رفتی سردار؛ توی خواب بودیم که تو را از ما گرفتند در آن بامداد کذایی فرودگاه بغداد و آن شلیک ناجوانمردانه. حالا در روزگار دلتنگی دست به دامن خاطراتیم بیش از همیشه. حرف ها، عکس ها و رفتارت را ورق می زنیم تا خاطره ای ناب بیرون بکشیم و کجا بهتر از دیدارهایت با خانواده شهدا؟ خبر داری بچه های شهدا درباره بامداد رفتنت چه می گویند؟ بگذار خودشان بگویند اصلاً! درست مثل دختر شهید، رفیق و همرزم قدیمی ات شهید شیخ شعاعی، شهید دفاع مقدس: عمو قاسم بچه های شما یکبار یتیم شدند و ما فرزندان شهدا 2بار! یکی با شنیدن خبر شهادت پدرانمان و بار دیگر دی1398 با شنیدن خبر شهادت شما. برای نماز صبح از خواب بیدار شده بودم و تلویزیون را روشن کردم که دنیا آوار شد روی سرم. با ذره ذره وجودم حس یتیمی به معنای واقعی را چشیدم. عموجان! وصیتت زمین نماد. گفته بودی زیر تابوت من را باید فرزندان شهدا بگیرند. آمدم بین سیل جمعیت باشکوه مردم و زیرتابوتت را گرفتم…
این فقط یکی از همان خاطرات است، خاطرات دیگری را هم مرور کرده ایم از خاطره مادر شهیدان زین الدین تا خاطره قطع مراسم سخنرانی، رفاقت سردار با کودکان و…
گلباران شدی در نماز
اگر بارها ویدئوی اهدای گل توسط آن پسربچه شیرین به تو در آن نماز جماعت را ببینیم باز هم تازگی دارد. پسرکی کاپشن پوش با آن پیراهن چهارخانه که قواره مردی کوچک و در عین حال کودکی پر شیطنت و شیرین را رقم زده بود، آمد جلو بی آنکه تو را بشناسد و پیش از آن دیداری در کار بوده باشد بین همه آن جمعیت نمازگزارِ قامت بسته شاخه گل سرخ را به سمتت گرفت و تو آن را گرفتی. مهرت به دلش نشسته بود، رفت و با گلبرگی آمد و تو آن را هم پذیرفتی. نماز که تمام شد، خودش را در آغوشت انداخت، نوازشش کردی و بوسیدی هنوز هم که هنوز است «محمدحسین» فرزند شهید «بواس» از شهدای مدافع حرم و مدفون در گلزار شهدای چالوس می گوید: «دوستم آن روز لباس نظامی نداشت… دوستم گل را گرفت… دوستم من را بوس کرد…» باید رفاقت شیرینی باشد رفاقت کودک گل به دست و ژنرال نمازگزار.
دوست محمدحسین شهید شد
وقتی خبر شهادت تو را شنیده برایش سخت تمام شده بود؛ آدم بدها دوستش را شهید کرده بودند. محمدحسین رفیق پایه ایست، حالا هر وقت فرصت دست بدهد می آید سراغت گلزار شهدای کرمان. مزارت را با تکه دستمالی نم خورده با گلاب جانانه برق می اندازد و دوباره شاخه گلی برایت می آورد. هرجا عکست را می بیند، می بوسد. ما هنوز هم قند توی دلمان آب می شود وقتی فیلم دیدار عمومی ات با خانواده شهدای مدافع حرم شمال کشور در مصلی چالوس را می بینیم همان جایی که محمدحسین کودکانه دلبری می کند و می گوید: «امروز دستم را با چاقو بریدم و…» قربان صدقه اش می روی، «جانمی» از ته دل می گویی و می بوسی اش.
عاطفی ترین ژنرال جهان
توی یکی از همین دیدارهای عمومی با خانواده شهدا، فرزندان یکی از شهدا می گویند نوبت دیدار با رهبر برایشان فراهم نشده و دلشان می خواهد بروند بیت برای دیدار. جواب دادی: «حتماً شما را به دیدارشان می برم.» بعد به یکی از افراد گروهت سپردی حتماً نام این خانواده را ثبت و پیگیری کنند وقتی گفت: چشم، چشم! خیلی با تاکید گفتی: یادداشت کن حتماً یادداشت کن قبل از ماه رمضان بروند. ترسیدی مبادا نام و قولی از قلم بیفتد. همسران و مادران شهدا هم وقتی تعاریف جالبی از شما دارند. می گویند که سرداری به «خاکی بودن» شما ندیده بودند. از محبتی که به فرزندان شهدا داشتید هم عنوان جالبی برایتان ساخته اند: «عاطفی ترین ژنرال دنیا» یاد گزارش یک نشریه آمریکایی می افتیم همانی که مقامات ارشد دولتی و نظامی آمریکا به شما یک لقب خاص داده بودند؛ «ژنرال در سایه» یکجا مثل سایه حرکت می کردی و دست دشمن را می بستی جایی دیگر دست نوازشت بر سر کودکان شهدا بود، ژنرالِ عاطفی.
بچه هایم دوباره شهید شدند
شهید که شدی مادر شهیدان زین الدین پیامی داد که بیشتر شبیه داغ دلی تازه شده بود: «شهادت سردار قاسم سلیمانی داغ شهادت فرزندانم را تازه کرد.» خاطره جالبی از عیادت از راه دورت از این بانو هم رسانه ای شد. مادر شهیدان گفته بود: «یکبار چند روزی در بیمارستان بستری شدم. نمی خواستم کسی متوجه شود و برای کسی زحمت عیادت و… به وجود بیاید. به من گفتند سردار سلیمانی تماس تلفنی گرفته و می خواهد صحبت کند. می گفت خبرنداشتم، مادر! وگرنه هرطور شده برای عیادت می آمدم. حالا دور هستم و شما همین عیادت از راه دور را از من قبول کن. سرداری با این مشغله چطور باخبر شده بود؟…»
سخنرانی را قطع کردی
بین همه عکس هایت با خانواده و فرزندان شهدا عکس های دسته جمعی شیرین تر است به خصوص وقتی ویدئویی از لحظه ثبت همان عکس ها را هم دیده باشیم. عکاس ها می گفتند سردار دوربین گریز است و فقط یکجا با اشتیاق به لنز دوربین خیره می شود و تاکید می کند که عکس ها خوب بیفتد آن هم همین عکس با فرزندان شهدا بود. گفته بودی که می خواهی یادگاری خوبی داشته باشند. در یکی از گردهمایی ها وقتی خواسته بودند فرزند یکی از شهدا را از صندلی های ردیف جلو بلند کنند تا یکی از مسئولان را بنشانند سخنرانی را قطع کردی با لحنی جدی گفتی: «برادر! بچه شهید را بلند نکن، یک صندلی بیاورید.» ترجمه دیگر حرفت برای ما این بود؛ رفتار تزار انقلابی باید چیزی شبیه همین رفتارهایت در بزنگاه ها باشد؛ سخنرانی رسمی ای را قطع می کنی تا حقی از کودکی ضایع نشود.
سردار خوشحال از خانه ما رفت
در دیدارهای خصوصی و خانوادگی هم قاب های جالب و قابل تأملی از حضورت یا نحوه شنیدن خبر شهادتت نقش بسته بین کلمه کلمه خاطرات فرزندان شهدا. «ایلیا بیدی»، فرزند شهید مدافع حرم «مهدی بیدی» می گوید: «صبح از خواب بلند شدم. دیدم مادر کز کرده یک گوشه روبه تلویزیون و گریه می کند، پرسیدم چی شده برای چی گریه می کنی مامان؟ که بلند زد زیر گریه و گفت سردار شهید شده. خیلی حس بدی بود. بی اختیار گریه کردم و ناراحت شدم. حس کردم دوباره پدرم را از دست داده ام. باور نمی کردم، فکر و آرزو می کردم که کاش شایعه باشد.» «زینب حیدری» فرزند شهید مدافع حرم هم ماجرای شیرین یک لبخند را روایت می کند از شما و لابلای باران اشک هایی که از مرور خاطره شنیدن خبر شهادت شما امانش را بریده و روی صورتش جاری شده می گوید: «آن روزی که سردار ناهار مهمان ما بود کلی گفتیم و خندیدیم. خیلی بهشان خوش گذشته بود با خنده و راضی از خانه ما بیرون رفت.»
شرط سردار برای مهمانی ناهار
زینب فرزند شهید مدافع حرم «اسماعیل حیدری» است و راوی میزبانی شان از سردار: «سردار برای ناهار مهمان خانه ما شده و شرط گذاشته بود که: اگر غذا بیشتر از یک نوع باشد، نمی آییم. آن روز از مدسه آمدم. دیدم چند کفش ناآشنا جلوی در خانه هست. همین که رفتم تو گفتند امروز سردار مهمان خانه ماست. بدو بدو رفتم لباس مدرسه را عوض کردم. بچه برادرم را هم بغل کردم و رفت پیش سردار نشستم با لبخند و تعجب به من نگاه کرد و پرسید: عروسک بغل کردی؟ خندیدم و گفتم نه برادرزاده ام است. موقع ناهار رفتیم آشپزخانه برای کمک به مادر با اصرار چندبار من و خواهرم را صدا زد که بچه ها بیایید بنشینید می خواهم خودم برایتان ناهار بکشم و بخورید. بعد هم به ما انگشتر هدیه داد. خیلی روز خوبی بود سردار خوشحال و راضی از خانه ما رفت. روزی که مادرم خبر شهادت سردار را داد خیلی حس بدی داشتم انگار دوباره پدرم را از دست داده باشم. سردار برای همه ما بچه های شهدا مثل پدر بود.»
باید شهید بود برای شهادت
«رضوانه باغبانی» فرزند شهید مدافع حرم هم موقع دیدار خانوادگی با سردار سلیمانی کوچک بوده اما خاطراتی دارد و می گوید: «یادم هست برایم میوه پوست گرفته بود بعد به دخترش گفت از ما عکس یادگاری بگیرد. آن روز که خبر شهادت را شنیدم باور نمی کردم، شوکه شده بودم. می گفتم الان است که بگویند شایعه بوده اما چند ساعت بعد وقتی دیدم خبر درست است زدم زیر گریه.» فرزند شهیدمدافع حرم «علی رضایی» هم از میزبانی از سردار در خانه شان می گوید: «خیلی مهربان، متواضع و خوشرو بودند. پسر همسایه مان هم آن روز خانه ما بود. سردار به او آب داد و با هم کشتی هم گرفتند. سردار از من خواست حتماً تحصیلات دانشگاهی را ادامه بدهم و خوب درس بخوانم. یک جمله آن روز به ما گفتند که اتفاقاً جمله مشهوری از او هم است. هربار یاد این جمله می افتم، بغض می کنم و به فکر می روم اینکه شرط شهید شدن؛ شهید بودن و شهید زندگی کردن است.»
خودت را اینطور صدا می زدی
حجت الاسلام شهید «محمد شیخ شعاعی» همراه غواصان دست بسته تشییع شد. پس از سال ها چشم براهی خانواده و فرزندانش. سردار در سخنرانی درباره این شهدا و این شهید گفته بودی که بعید می دانم عارفی مثل و مانند مناجات این شهید در آب را انجام داده باشد. فرزندان این رفیق دیرینه و ناب برایت نامه نوشته بودند و در قالب جملات مختلفی از تو برای حضور در خانه شان دعوت کرده بودند و این جمله بیشتر از بقیه در ذهن می ماند: سی سال است که پس از شهادت بابا دستی پدرانه بر سر ما کشیده نشده است. پاسخ نامه را داده بودی در جملاتی پر از اجابت و دندان گیرترین و متواضعانه ترین کلماتش همان چند کلمه پایانی بود: حتماً به دیدارتان می آیم؛ کوچکتان قاسم…
عمو، هدیه روز دختر را آورد
یکی از دختران شهید که روز تشییع تو به گلزار شهدای کرمان آمده بود، می گوید: «قبل آمدن سردار به خانه مان از پدرم خواسته بودم حتماً هدیه روز دختر برایم بفرستد. حسابی هم چشم براه بودم تا اینکه گفتند سردار می خواهند به خانه ما بیاید. برایم جالب بود، برای هرکدام از ما هدیه ای آورده بودند و برای من هم یک چادر نماز زیبا؛ هدیه روز دختر از دست ایشان به دستم رسید.» دختر شهید روز تشییع خودش را به کرمان رسانده بود برای تدفین تا به خواسته عمو قاسم عمل کرده باشد: «زیر تابوت من را باید فرزندان شهدا بگیرند.»
ژنرال، پابرهنه دوید تا دَمِ در
لابه لای مرور صوت مکالمه های ضبط شده با فرزندان شهدا که خانواده ها برای خودشان یادگاری نگه داشته اند، مکالمه شیرین با آن دخترکوچک و فرزند شهید هم کم دل آدم را نمی برد. مکالمه تمام شده طوری که دخترک یک دل سیر صحبت کرده و می پرسی: کاری نداری دخترم؟ و دخترک می گوید: نه فقط زود بیا پیش ما آخه من دوستت دارم. دلم تنگ شده برایت. تو می دوی بین حرف هایش و قربان صدقه اش می روی که من هم خیلی دوستت دارم قربان تو بشوم حتماً دوباره به تو زنگ می زنم باشه؟ اگر کسی اهل واکاوی و روانشناسی مکالمات باشد خوب متوجه می شود در اضطرار هستی و لابلای کاری مهم فرصت کوتاهی پیش آمده و باید برگردی سراغ کار اما همین دم را هم غنیمت شمرده ای برای خریدن دلتنگی های کوچک دخترکی.
ما مدام خاطره ها را مرور می کنیم. مثل خاطره اینکه گفته بودند یکی از فرزندان شهدا می خواهد تو را ببیند و تا برایت کفش بیاورند رسیده بودی جلوی در بیت الزهرا سلام الله علیها و دخترک را پدرانه در آغوش گرفته بودی، پابرهنه. ژنرال در سایه اگر لازم باشد پابرهنه هم می دود… خوشبختانه خاطره بسیار است هر چند تو همیشه از خودت کمترین ها را می گفتی. تو بین هر خاطره زندگی می کنی، نامیرا!
منبع: فارس
بازدیدها: 0