عبدالحسین و خانه ی استثنائی-۲
بخشی از زندگی سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالحسین برونسی به نقل از کتاب «خاک های نرم کوشک»
تعمیر خانه
وقتی از سپاه برگشت ، چهره اش توی هم بود. کنجکاوی ام گل کرد. دوست داشتم ته و توی قضیه را درآورم. چند دقیقه ای که گذشت، پرسیدم: جریان چی بود؟ چه کارت داشتن؟
آهی از ته دل کشید. گفت : هیچی، به من دستور داد دیگه نرم جبهه!
چشام گرد شد. حیرت زده گفتم : دیگه نری جبهه؟!
سری تکان داد. آهسته گفت: آره، تا خونه رو درست نکنم، حق ندارم برم جبهه!
پرسیدم: اون دیگه چی گفت؟
لبخند معنی داری زد. گفت: اون می خواست بدونه که تو از این وضع زندگی کردن ناراحت نیستی؟ منم بهش گفتم: نه، زن من راضیه.
دوست داشتم بدانم بالأخره خانه درست می شود یا نه. گفتم: آخرش چی گفت؟
گفت: همون که گفتم؛ تا خونه رو درست نکنم نمی تونم برم جبهه.
ساکت شد. انگار رفت توی فکر. کمی بعد گفت: اگه از سپاه اومدن، شما بگو وضع ما همین جوری خوبه، بگو این خونه رو من خودم خریدم، دوست دارم همین جا باشم، اصلاً هم خونه ی خوب نمی خوام.
با ناراحتی گفتم: برای چی این حرف ها رو بزنم؟!
ناراحت تر از من جواب داد: اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم، من هم نمی خوام این کارو بکنم.
دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم، در طول زندگی شناخته بودمش؛ سعی می کرد هیچ وقت کاری خلاف رضای حق نکند.
بیت المال
وقتی از سپاه آمدند، آوردشان توی خانه. یکی شان ساک دستش بود. همه که نشستند، بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد. گذاشت جلوی عبدالحسین. طپش قلبم تند شده بود. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم. نمی دانستم چه کار می کند. کمی خیره ی پول ها شد. از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم جدّی گرفته است. یکدفعه بسته های اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توی ساک!
نگاه بچه های سپاه هم مثل نگاه من بزرگ شده بود. محکم و جدّی گفت: این پول مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی توی رفاه باشن.
گفتند: ولی …!
محکم گفت: ولی نداره، بچّه های من با همین وضع زندگی می کنن.
گفتند: جواب غزالی رو چی بدیم؟!
گفت: بهش بگین خودم یک فکری برای خونه می کنم.
هرچه اصرار کردند پول را قبول کند، فایده ای نداشت که نداشت.
چند روزی گذشت. حالش بهتر شده بود، ولی اصلاً مساعد کار بنّایی نبود.
روزی که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند، باورم نشد. گفتم: حتماً دارین شوخی می کنین؟
گفت: اتّفاقاً تصمیمی که گرفتم خیلی هم جدّیه.
گفتم: با این وضعی که شما داری، اسم بنّایی رو هم نمی شه آورد!
گفت: إن شاءالله، به یاری امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف، هم اسمش رو می آرم، هم بهش عمل می کنم.
اصرار من، اثری نداشت. از همان روز دست به کار شد. یک طرف خانه را خراب کرد. کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر، دوتا اتاق ساخت.
دو، سه شب بعد، باران شدیدی گرفت. بچّه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند. من هم کمی از آن ها نداشتم. مدّتی بعد، همه خاطر جمع شدیم ؛ حتّی یک قطره هم آب نچکید. از همان اوّل هم می دانستم که مو لا درز کارهای او نمی رود. رو کردم بهش گفتم: حالا که حالت خوب شده و فردا می خوای بری جبهه، ولی إن شاءالله دفعه ی بعد که اومدی ، اون طرف دیگه ی خونه رو هم درست کن.
گفت: إن شاءالله.
هنوز شیرینی زندگی در اتاق های جدید توی وجودم بود که یکهو سر و صدایی از داخل حیاط بلند شد. سریع دویدم بیرون. از چیزی که دیدم، کم مانده بود سکته کنم؛ یک گوشه ی دیوار گلی حیاط، ریخته بود!برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم. خندید. گفت: إن شاءالله دفعه ی بعد که اومدم، این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجری می سازم.
گفتم: با اون پنج، شش روزی که شما مرخصی می گیری، هیچ کاری نمی شه کرد.
گفت: دفعه ی بعد، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه.
صبح زود راهی جبهه شد.
… ادامه دارد.
پایگاه اطّلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 0