ملکى که نزد من آمد تاکنون بزمین نیامده بود. این ملک از خدا اجازه گرفت که بر من سلام کند و به من بشارت دهد که حسن و حسین دو بزرگ جوانان اهل بهشت میباشند و فاطمه اطهر بزرگ زنان بهشت است.
بخدا قسم ایشان دو بزرگ جوانان اهل بهشت از اولین و آخرین هستند. مشهور است که پیامبر خدا فرمود: کلیه اهل بهشت جوان میباشند.
(۱)قصص الأنبیاء ( قصص قرآن – ترجمه قصص الأنبیاء جزائرى)،انتشارات فرحان،تهران،۱۳۸۱، ص: ۷۳۶
(۲)زندگانى حضرت زهرا علیها السلام ( ترجمه جلد ۴۳ بحار الأنوار) / ترجمه نجفى ؛ انتشارات اسلامیه ، تهران :۱۳۷۷؛ ص۳۲۷
در کتابهای «الثاقب فی المناقب» و «العدد القویه» آمده است، امام باقر علیه السلام از پدران گرامیش علیهم السلام از حذیفه نقل میفرماید که، حذیفه گفت:
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با گروهی از انصار و مهاجر در کوه احد بودند، ناگاه امام حسن علیه السلام با آرامش و وقار به سوی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم حرکت میکرد. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم با دقت به آن حضرت و کسانی که با او بودند، نگاه می کرد. بلال رو به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم کرد و گفت: ای رسول خدا؛ آیا فرد دیگری نیز با او است؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
«همانا جبرئیل او را راهنمائی میکند و میکائیل از او محافظت مینماید، او فرزند من و جان پاک من و یکی از استخوانهای من است، این حسن سبط و نور چشم من است، پدرم فدای او باد»
آنگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم برخاست ما نیز به همراه آن حضرت برخاستیم، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در حالی که میفرمود:«تو میوه ی قلب من، حبیب من و شادمانی دل منی»، دست امام حسن علیه السلام را گرفت و به راه افتاد.
ما نیز پشت سر آن حضرت به راه افتادیم، تا آن که آن بزرگوار در جایی نشست و ما نیز گرداگرد وجود نازنینش حلقه زدیم، ما میدیدیم که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم چشم از امام حسن علیهالسلام برنمی داشت.
منبع: اعجاز امیران عالم،احمد متوسل،انتشارات دارالفکر،صص۴۰-۴۲٫
آگاهی اسرار
«حُذَیفه یَمانى» روایت کرده است که روزى اصحاب نزدیکىهاى کوه «حِرا» گرد پیامبر اکرم (ص) نشسته بودند که امام حسن علیه السلام در حالى که کودک خردسالى بود، پیش آمد. پیامبر به گونهاى خاص او را نگاه مىکرد و چشم از او بر نمىداشت. سپس فرمود: «بدانید که حسن پس از من، پیشوا و راهنماى شما خواهد بود. او هدیهاى از خدا براى من است. درباره من، شما را آگاه خواهد کرد و مردم را با آثار علم من آشنا خواهد ساخت. سیره و روش زندگانى مرا زنده خواهد کرد؛ زیرا رفتار او مانند رفتار من است. خدا به او عنایت دارد. خدا رحمت کند کسى را که او را واقعاً بشناسد و به پاس احترام من به او نیکى کند» .
هنوز کلام زیبای پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم به پایان نرسیده بود که ناگاه عربی در حالی که عصای خود را بر زمین میکشید به سوی ما آمد، وقتی چشم مبارک رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به او افتاد فرمود: مردی که به سوی شما میآید چنان با شما سخن خواهد گفت که، پوست بدن شما خواهد لرزید، او پرسشهایی راجع به اموری از شما خواهد کرد، در عین حال در سخن گفتن خشونت و درشتی دارد.
اعرابی آمد، بدون اینکه سلام کند گفت: کدام یک از شما محمد هستید؟ ما گفتیم: چه میخواهی؟
در این حال رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: آرام باشید.
(او پیامبر را شناخت) گفت: ای محمد؛ من پیش از آن که تو را ببینم کینهی تو را در دل داشتم، اکنون که تو را دیدم کینهام به تو زیادتر شد.
در این هنگام رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم لبخندی زد، ولی ما به خاطر جسارت آن عرب خشمگین شده و در مورد او تصمیم خطرناکی گرفتیم، در این حال پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم به سوی ما اشاره کرد و فرمود: دسته نگه دارید،
اعرابی گفت: ای محمد؛ تو گمان میکنی که پیامبری در حالی که به پیامبران دروغ میبندی و تو هیچ دلیل و برهان آنها را نداری؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ای اعرابی؛ تو از کجا میدانی؟
گفت: اگر برهان داری بگو؟
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: آیا دوست داری که بگویم چگونه از بیرون آمدی؟ چگونه در مجلس قومت تصمیم گرفتی؟ و اگر دوست داری یکی از اعضای من، این خبر را بازگو نماید تا دلیل محکمی برای تو باشد؟
اعرابی گفت: مگر عضو انسان هم سخن می گوید؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: آری.
آنگاه به امام حسن علیه السلام فرمود: برخیز و با او سخن بگو.
اعرابی امام حسن علیه السلام را بخاطر سن کمش به دیده ی تحقیر نگریست و گفت: او خودش نمیتواند، به کودکی دستور میدهد تا با من گفت و گو نماید.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هم اکنون خواهی دید که چگونه سؤالات تو را پاسخ میدهد.
امام حسن علیه السلام فوری رو به اعرابی کرد و فرمود: آرام باش ای اعرابی؛ آنگاه این اشعار را سرود:
تو از شخص کودن و فرزند کودن نپرسیدی،
بلکه از شخص دانشمند و فقیه پرسیدی در حالی که تو نادانی.
اگر تو در مورد مسایلی نادان هستی بدان که شفای جهل و نادانی نزد من است؛
مادامی که پرسشگر بپرسد.
تو از دریای علم و دانش میپرسی که ظرفها، توانایی تقسیم کردن آن را ندارند؛
او این علم و دانش را از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به ارث برده است.
آنگاه امام حسن علیه السلام فرمود: به راستی که تو در سخنت، زبان درازی کرده و از حد خود تجاوز کردی، و نفست تو را فریب داد، ولی در عین حال – ان شاءالله تعالی – با ایمان از اینجا باز میگردی!.
اعرابی با شگفتی، لبخندی زد و گفت: هیهات!، چقدر بعید است.
امام حسن علیه السلام فرمود:
شما در محل اجتماع قومت جمع شدید، و با نادانی و کودنی که داشتید گفت و گو نمودید و گمان میکردید که محمد صلی الله علیه و آله و سلم فردی بی فرزند است و عرب با او دشمنی هستند (وقتی او را بکشید) و کسی نیست که انتقام خون او را بگیرد.
تو گمان میکردی که قاتل آن حضرت هستی که اگر او را بکشی زحمت را از دوش قوم خود برداشته ای، به همین جهت، نفس تو، تو را بر این عمل وادار نمود، و به راستی که عصایت را به دست گرفته ای و می خواهی آن حضرت را به قتل برسانی، ولی این تصمیم برای تو دشوار خواهد شد، و چشمت از این امر کور خواهد گشت، و جز این مأموریت را نپذیرفتی، تو هم اکنون از ترس آنکه مبادا مسخرهات کنند نزد ما آمدی (تا تصمیمت را عملی کنی) در عین حال به سوی ما خیر آمدی.
جریان سفر اعرابی از زبان امام حسن علیه السلام
من هم اکنون تو را از جریان این سفرت آگاه مینمایم (و چگونگی آمدنت را بیان میکنم):
تو در شبی که هوا صاف و روشن بود بیرون آمدی، ناگهان طوفان شدیدی وزید، تاریکی همه جا را فرا گرفت، آسمان تاریک گشت، ابرها تحت فشار قرار گرفتند، تو همانند اسب سرخ رنگی در تنگنا قرار گرفتی که اگر پا جلو گذارد گردنش زده میشود و اگر برگردد پی خواهد شد.
نه صدای پای کسی را میشنیدی، و نه صدای زنگی، در عین حال ابرها تو را احاطه کرده و ستارگان از دیدگان تو پنهان شده بودند که نه میتوانستی به وسیلهی ستارهای درخشان راه را بیابی و نه دانشی بود که تو را روشن نموده و آگاهت نماید.
مسافتی حرکت میکردی خود را در یک بیابانی بیپایان میدیدی که انتها نداشت و اگر بر خودت سختی میگرفتی و حرکت میکردی، ناگاه میدیدی که بر فراز تپهای راه افتاده و مسیر زیادی را از راه، دور شده ای، بادهای تندی تو را از پای در می آوردند، و خارها در یک فضای تاریک و نیز رعد و برق ترسناک تو را آزار میدادند، تپه های آن بیابان تو را به وحشت انداخت و سنگریزههایش تو را خسته کرده بودند، که ناگاه متوجه شدی که نزد ما هستی، چشمت روشن گردیده و دلت باز و آه و نالهات برطرف شد.
گویا از اعماق دلم خبر میدهی
اعرابی (که از این بیانات امام حسن علیهالسلام در شگفت شده) گفت: پسر جان؛ تو از کجا می گویی؟ گویا از اعماق دل من پرده برداشتی، گویا تو با من حاضر بودی و چیزی از من نزد تو پنهان نیست، گویا تو علم غیب داری. آنگاه عرض کرد: ای پسر؛ اسلام را برای من بیان کن.
امام حسن علیه السلام فرمود: الله اکبر؛ بگو:
أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شریک له، و أن محمدا عبده و رسوله.
گواهی میدهم که معبودی جز خدا نیست که یکتا است و شریکی ندارد و همانا محمد صلی الله علیه و آله و سلم بنده و فرستاده ی او است.
در این هنگام اعرابی اسلام آورد و اسلام وی نیکو شد، پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم و مسلمانان از این امر خوشحال و مسرور شدند، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم قسمتی از قرآن را به او آموخت.
اعرابی عرض کرد: ای رسول خدا؛ اجازه میفرمایید نزد قومم باز گردم و آنها را از این جریان آگاه سازم؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به او اجازه داده و او به سوی قومش بازگشت.
آنگاه اعرابی با گروهی از قبیله ی خود بازگشته و مسلمان شدند.
پس از این قضیه هرگاه مردم به امام حسن علیه ا لسلام نگاه میکردند میگفتند: به این شخص مقام و منزلتی عنایت شده که به احدی از جهانیان عطا نشده است( بحارالانوار،ج۴۳،ص۳۳۳،صحیفه الابرابر،۲/۱۶۲،ح۴۳)
منابع:
۱٫برگی از فضایل وکرامات اهل بیت علیهم السلام،فاطمه عسگری،lوسسه فرهنگی هنری مشعر،تهران،۱۳۹۱،ص۷۱-۷۳٫
۲٫ اعجاز امیران عالم،احمد متوسل،انتشارات دارالفکر،صص۴۲-۴۶٫
درخت خرما
امام مجتبى علیه السلام در یکى از سفرها، با مردى از فرزندان «زبیر» همسفر شد. در میان راه به منزلگاهى رسیدند و براى برداشتن آب و استراحت توقف کردند. همراهان ایشان زیر نخل خشکیدهاى، فرشى براى امام پهن کردند و امام روى آن نشست. آن مرد نیز پارچهاى کنار امام پهن کرد و بر آن نشست. وقتى چشم مرد به آن نخل خشکیده افتاد، گفت: «کاش این نخل خشک خرما مىداد و کمى خرما مىخوردیم» . امام مجتبى علیه السلام خطاب به او فرمود: «خرما مىخواهى؟» در پاسخ گفت: «آرى» .امام دست به سوى آسمان دراز کرد و دعا فرمود. در این هنگام، درخت خرما در عین ناباورى حاضران سبز شد، برگ درآورد و خرماى اعلایى داد. ( مناقب آل ابىطالب، ج ۴، ص ٩٠)
منبع: برگی از فضایل و کرامتهای اهل البیت علیهم السلام،فاطمه عسگری،موسسه فرهنگی هنری مشعر،تهران:۱۳۸۱،صص۷۰-۷۱٫
نیایش پذیرفته
مردم که از ستم «زیاد بن ابیه» به تنگ آمده بودند، پیش امام مجتبى علیه السلام از او شکایت کردند. امام نیز دست به دعا برداشت و او را نفرین کرد و فرمود: «خدایا! انتقام ما و شیعیانمان را از زیاد بن ابیه بگیر و عذاب خود را به او بنما، به راستى که تو بر هر چیزى توانا هستى» .
در آن هنگام، خراشى در انگشت شست دست او پدیدار شد و زخم تمام دستش را تا گردن فرا گرفت. سپس ورم کرد و سبب مرگ زیاد شد. ( مناقب آل ابىطالب، ج ۴، ص ١٠)
منبع: برگی از فضایل و کرامات اهل بیت علیهم السلام،فاطمه عسگری،موسسه فرهنگی هنری مشعر،تهران:۱۳۹۱،ص۶۹٫