شهید سعید سامانلو شهید مدافع حرم زمستان سال گذشته با رشادت و فداکاری خود و هم رزمانش سبب آزادی منطقه شیعه نشین نبل الزهرا شد و فاتح الزهرا لقب گرفت، از شهید سامانلو دو یادگار به جای مانده است علی ۱۱ ساله و محمد حسین ۳ ساله فرزندان این شهید گرانقدر هستند.
روایت پیش رو حاصل گفتگویی صمیمانه با همسر شهید سامانلو؛ سرکار خانم سیده رباطجزی و فرزند شهید سیّد محمد رباطجزی است. روایتی عاشقانه با گذری بر زندگی مشترک خود و شهید سعید سامانلو.
«قرار من و سعید»
وقتی خبری رسید که بابایم، بابای عزیزتر از جانم دارد از جبهه برمی¬گردد به قول مامان خانه را می¬گذاشتیم روی سرمان؛ با بچّه¬ها حلقه می¬زدیم دور هم، می¬چرخیدیم و می¬چرخیدیم و هی شعر می¬خواندیم که:
اَلِسّون وَ لِسّون بابایی رو برسون. بابایی رو برسون…
بابا هم می¬آمد با یک دنیا شور و شوق؛ هر چند خسته؛ هر چند خاک¬آلود؛ هرچند با چشمانی که از فرط بی¬خوابی سرخ شده بودند. اما دیگر عادت کرده بودیم به همین چهره و از آن عکس گرفته بودیم و گذاشته بودیم روی طاقچه دلمان؛ و برای همین است که حالا هم وقتی نام او بر زبانم جاری می¬شود، همین لباس رزم خاکی افلاک ¬نشان به یادم می¬آید و سربند سرخ¬رنگی که روی آن نوشته شده بود «یا حسین».
و این درس انتظاری بود که ما خوب آن را آموخته بودیم؛ ۸ سال دفاع مقدّس، ۸ سال دوری و فراق میان ما و بابای عزیزم؛
و اصل ماجرا همین جاست. «حسین» و قصه عاشقی از همین جا آغاز می¬شود که پدرم هرچند عاشق ما بود اما شهادت را، حسین(علیه السلام) را و خدایش را عاشق¬تر بود.
بابایم، بابای عزیزتر از جانم؛ که دیگر جانباز شده بود و ما به صدای سرفه¬های همیشگی¬اش عادت کرده بودیم، همیشه می-خندید و می¬گفت: اینها یادگار جبهه است. تا آن روز تلخ. تیتر سنگین روزنامه که در آن نوشته شده بود «… سامانلو جانشین اسلام¬آباد غرب در منطقه سردشت به دست گروهکهای منافق به شهادت رسید» دوازده بهمن ۱۳۷۱٫
ما دیگر داشتیم با درد خوب مأنوس می¬شدیم و به قول مادرم داشتیم بزرگ می¬شدیم و بزرگتر. دیگر پدر را تنها در خواب می¬دیدم. خواب یک عالمه سربند، سربند سرخ «یازهرا»، «یاحسین» و …. خواب یک عالمه پلاک نقره¬ای. خواب چفیه، خواب خون…
خواب یک دنیا لبخند مهربان که بابایم را بابای عزیزتر از جانم را زیباتر از پیش می¬کرد. دیگر به این درد، درد فراق خو کرده بودم. دیگر راستی راستی اباعبدالله(علیه السلام) همنشین دلم شده بود. و خانم زینب کبری(سلام الله علیها) تسلّی بخش دل سوخته مادر…
آنروزها حال مادرم را به خوبی امروز نمی¬فهمیدم. و رنجی که بالاخره قامتش را آهسته آهسته خم کرد هرچند همیشه استوار کنار ما ماند. و زندگی را به عشق خاطرات بابایم چرخاند.
تا روزی که من آنقدرها بزرگ شدم که پای خواستگارها به خانه¬مان باز شد. تقریبا همه آنها سپاهی بودند و من که یک بار طعم تلخ هجران را چشیده بودم حاضر نبودم به هیچ قیمتی یک بار دیگر این درد را به جان بخرم.
وقتی فهمیدم تو دانشجوی حسابداری هستی چقدر خوشحال شدم. در پوست خودم نمی¬گنجیدم. پیش خودم گفتم خوب خدارا شکر. این یکی را هیچ رقمه نمی¬شود به میدان جهاد و مبارزه ربط داد. خیالم راحت شد و قبول کردم که برای اولین بار با تو هم¬صحبت شوم.
پیش از تو، نمی¬دانم چرا هر وقت حرف صحبت با خواستگارها پیش می¬آمد آن همه دلشوره و اضطراب داشتم. به قول مادرم بی¬دلیل …. بی¬مورد ….
اما تو با همه آنها فرق داشتی. وقتی روبرویم نشستی و خواستی با من هم¬کلام شوی انگار کن تمام آرامش دنیا را ریخته باشند توی قلبم. چنان قراری پیدا کردم که تا بحال آنرا تجربه نکرده بودم …
اما نه، چرا … شبیه به همین آرامش مال وقتی بود که بابایم بابای عزیزتر از جانم از جبهه برمی¬گشت. آغوشش را عاشقانه به سویم می¬گشود. باز من می¬شدم دخترک بابا و او مهربان¬ترین پدر عالم…
همان جلسه اول خودت را خوب نشان دادی. نمی¬توانستی که پنهانش کنی. نور خدا چیزی نیست که بتوان جلوی درخشش آن را گرفت. الان که خوب فکر می¬کنم می¬بینم از همان اوّل همه حرفهایت هم رنگ توکّل داشت و هم عطر ولایت. گفتی آرزو داری که داماد خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بشوی و چقدر خوشحالی که من از سلاله این خاندان طیّب و طاهرم.
خوب! نمی¬توانم انکار کنم که چقدر خوشحال شدم که آنقدر با حیا و با غیرت نام مادرم را بر زبان جاری کردی.
نقطه اشتراک که زیاد داشتیم و از همه مهم¬تر بابایم بود.. بابای عزیزتر از جانم. گفتی از اینکه به خواستگاری یک دختر شهید آمده¬ای بسیار خوشحالی. حتّی گفتی به پدرم متوسّل شدی که اگر لیاقت همسری مرا داری برای انجام این وصلت دعا کنم.
و من هم … وای از وقتی که پای محبّت بابایم به میان میآید. دست گذاشته بودی روی حساس¬ترین نقطه قلبم… داشت بساط عاشقی¬مان جور می¬شد.
ادامه دارد…
بازدیدها: 2925