اکبر فرهنگیوالا با پسرش وحید فرهنگیوالا عهد میبندند تا در کنار هم فدایی عمه سادات شوند اما کمی بعد خبر میرسد هر دو نمیتوانند باهم و همزمان در جبهه مقاومت حضور داشته باشند. پدر این بار به پسر رو میزند و میخواهد از فرزندش سبقت بگیرد و خود راهی شود. وحید هم میپذیرد اما به محض اینکه پدر به ایران بازمیگردد وحید در حالی که تنها سه ماه از ازدواجش گذشته بود راهی میشود تا سنگر پدر خالی نماند. وحید فرهنگیوالا میرود و یک ماه از حضور و مجاهدتش که میگذرد هجدهمین شهید مدافع حرم آذربایجان شرقی میشود. وحید از آن دست جوانان دهه هفتادی بود که گوی سبقت را از پدر ربود و در پانزدهمین روز آبان 1396 در بوکمال سوریه آسمانی شد.
پدر شهید
خودتان هم از رزمندگان دوران دفاع مقدس بودید؟
من متولد سال 1347 هستم. در دوران جنگ تحمیلی افتخار این را داشتم که رزمنده ولایت باشم و 54 ماه سابقه حضور در مناطق عملیاتی دارم. در چند عملیات جزو نیروهای خط شکن بودم و در عملیاتهای کربلای 4 و کربلای 5 در سال 1365 از نیروهای خطشکن غواص بودم. امروز جانباز هستم.
غیر از وحید چند فرزند دارید؟ آقاوحید از حضور پدرش در دفاع مقدس چقدر الهام گرفته بود؟
دو فرزند دارم؛ یک دختر و یک پسر به نام وحید که با عنایت حق تعالی شهید مدافع حرم شد. وحید متولد 1370 بود. جنگ تحمیلی را ندید اما همیشه از من میخواست از آن روزها برایش بگویم. هر وقت خاطراتم را تعریف میکردم با حسرت میگفت کاش آن زمان بودم و در کنار شما میجنگیدم. حسرت رزمنده بودن را داشت. داییهای وحید هم رزمنده بودند و یکی از آنها به نام غلامرضا جشنپور دکان هم به شهادت رسید. وحید سر مزار شهدا حاضر میشد و در مراسم غبارروبی شرکت میکرد. پسرم زمان زیادی را در گلزار شهدای وادیالرحمه تبریز در کنار شهدا میگذراند. در کنار مزار شهدا تعزیهخوانی میکرد، زیارت عاشورا میخواند. پاتوق او و دوستانش کنار مزار شهدا بود. وحید یک بسیجی فعال بود که در عرصه فرهنگی واقعاً مجدانه تلاش کرد. همه دغدغهاش مباحث فرهنگی بود. میگفت وقتی امام خامنهای دغدغه فرهنگی دارند یعنی اینکه ما خوب کار نکردهایم. در فعالیتهای فرهنگی شب و روز نمیشناخت و خستگیناپذیر بود. یک سرباز آتش به اختیار بود. وحید با شهدا و برای آنها زندگی میکرد تا جایی که خودش را هم به قافله شهدا رساند.
انس جوانهایی که جنگ را ندیده بودند، با شهدای دفاع مقدس عجیب است.
بله، پسرم دهه هفتادی بود ولی زندگیاش را وقف شهدا کرده بود. در حقیقت با آنها زندگی میکرد. اتاقش با عکسهای امام خامنهای مزین شده بود. بیشتر شهدا را خوب میشناخت و در مورد زندگی شهدا مطالعه داشت. خاطراتشان را در لپتاپش جمعآوری میکرد. وحید همه تلاشش این بود که در مسیر شهدا گام بردارد. در این امر هم موفق بود.
شده بود از شهادت خودش با شما صحبت کند؟
از شهادت با من صحبت نمیکرد اما با مادرش خیلی حرف میزد. سه، چهار سالی میشد که خیلی تلاش میکرد خودش را به خیل شهدا برساند. زمانی که مادرش نماز میخواند پای مادر میافتاد که برای شهادتش دعا کند. میگفت دعای مادر به درگاه خدا قبول میشود. مادرش بعد از شهادت وحید برایم تعریف کرد یک شب صدای ناله شنیدم. از خواب بیدار شدم متوجه ناله و زاریهای وحید از اتاقش شدم. در اتاق را باز کردم. در حال خواندن نماز شب بود. صبر کردم نمازش که تمام شد او را در آغوش گرفتم. خیلی ناراحت بود. گفتم چرا با خودت این طور میکنی؟ چه مشکلی داری؟ گفت: من آرزوی شهادت دارم. مادر دعا کن که شهید شوم. مادرش گفته بود من را ناراحت نکن، این چه درخواستی است که از من داری؟ وحید در پاسخ گفته بود مادرجان، من شهادت را دوست دارم.
اینکه گفتید در جبهه فرهنگی خستگیناپذیر بود، چه فعالیتهایی انجام میداد؟
پسرم دائم میگفت وقت نداریم. وقتمان خیلی محدود است. عقب ماندهایم، باید سریعتر گام برداریم. همزمان در پایگاه بسیج یا بسیج دانشگاه و چند مرکز کارهای فرهنگیاش را دنبال میکرد. سه، چهار سال اخیر عجیب دنیاگریز شده بود. در مجتمع قرآنی نور و عترت کار فرهنگی میکرد و شاگردان زیادی را تربیت کرد. برای قوت قلب گرفتن راهی مزار شهدا میشد. به جرأت میتوانم بگویم وحید من در عرصه فرهنگی خستگی را خسته کرده بود.
چطور تصمیم گرفت مدافع حرم شود؟ گویا خود شما هم مقطعی به سوریه اعزام شدهاید؟
من و وحید هر دو برای دفاع از حرم ثبت نام کردیم. ابتدا قرار بود هر دو راهی شویم. این موضوع بسیار ما را خوشحال کرد اما بعد گفتند امکان حضور هر دو نفرتان در جبهه نیست و باید یکی از شما دو نفر راهی شود. وحید با ناراحتی این خبر را به من داد و از من خواست اجازه بدهم او برود. گفتم شما تازه ازدواج کردهای، بمان من بروم. خیلی عزیز بود. قبول کرد من بروم. رفتم و برگشتم. متوجه شدم خیلی دارد تقلا میکند تا برود. تازه ازدواج کرده بود و تک پسرم بود. مصرانه از من رضایت گرفت و به من گفت همسر و مادرم را باید خودت راضی کنی. گفتم پسرم صبر کن، تازه ازدواج کردهای اما گفت پدرجان دفعه پیش شما رفتی، طبق نوبت قرار بود من بروم. نهایتاً اعزام شد و تقریباً یک ماه در منطقه بود که به شهادت رسید.
خودتان در دفاع مقدس و دفاع از حریم شرکت داشتید و شهادت نصیبتان نشد اما وحید خیلی زود به این سعادت رسید، چرا باید یک جوان دهه هفتادی گوی سقبت را اینطور برباید؟
وحید بچه مؤمنی بود. عاشق شهادت، ولایت فقیه و رهبر بود. به نظر من وحید در این سالها خودش را به سیدالشهدا علیه السلام رسانده بود. دوست داشت در راه اسلام شهید شود و جانش را بدهد. هیچگاه درباره انجام واجبات و ترک محرمات به وحید توصیه و سفارشی نکردم. همیشه در انجام امور خیر از همگان سبقت میگرفت. هر گاه جایی برای کار خیر میدید، خودش راهی میشد.
مادر شهید
حاجخانم خودتان را معرفی کنید و از شاخصههای اخلاقی شهید وحید فرهنگی روایت کنید.
من حمیده جشنپور، مادر شهید وحید فرهنگیوالا هستم. وحید فرزند ارشد خانهام بود. متولد سال 1370 بود که بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه به خاطر علاقهای که به سپاه پاسداران داشت عضو سپاه شد. از همان اول معنویت خاصی در وحید بود. زمان طفولیتش هیچ وقت بدون وضو به او شیر ندادم. بسیار مراقب لقمه حلال و دوری از منکرات و محرمات بودم. کمی که بزرگتر شد همراه خودم به مسجد و محافل اهل بیت میبردم و همین حضور باعث ارادت خاصش به اهل بیت علیه السلام شد. بیش از هر چیز علاقه خاصی به امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها داشت. دو ماه مانده به شروع ماه محرم امسال گفت مادر دلم محرم میخواهد. دلم به خاطر سیاهپوش شدن برای اباعبدالله الحسین علیه السلام تنگ شده است. روز اول ماه محرم که میشد به من میگفت مادرجان من دوست دارم شما لباس مشکی عزای امام حسین را به تنم کنید و من را برای عزای ارباب آماده کنید. خودش هم ارتباط خوبی با نوجوانان و جوانان محله داشت و همین ارتباط صمیمی باعث جذب بسیار از جوانها میشد.
پدر شهید گفتند آقاوحید با شما درباره علاقهاش به شهادت صحبت میکرد.
بله، من خودم خواهر شهید هستم. برادرم غلامرضا از شهدای کربلای 5 بود. همیشه وقتی صحبت برادرم میشد، وحید میگفت کاش من آن زمان بودم و با دایی میرفتم و شهید میشدم. من که در نبود برادر و شهادتش رنج دیده بودم میگفتم وحید تو را به خدا نگو. میگفت مامان هر کسی لیاقت ندارد به شهادت برسد. مادر برایم دعا کن شهید شوم.
این اصرارها اذیتتان نمیکرد، ناراحت نمیشدید؟
من هم وقتی اشتیاقش را به شهادت میدیدم ناراحت نمیشدم. با خود میگفتم خودش انتخاب کرده، من چرا اجازه ندهم و چرا من برایش دعا نکنم. اینطور شد که من هم به شهادتش راضی شدم.
با همه نگرانیهای مادرانه چطور رضایت دادید مدافع حرم شود؟
راهی بود که انتخاب کرده بود، میدانستم هر اتفاقی ممکن است برایش بیفتد. نمیخواستم مانعی برایش باشم. راضی شدم به رضای خدا. من در محضر خانم زینب سلام الله علیها کسی نیستم. روضههای اباعبدالله علیه السلام و خانم زینب سلام الله علیها را در روز عاشورا بارها و بارها برای خودم میخواندم و مرور میکردم. بارها برای حضرت زینب خبر شهادت عزیزانشان را آوردند اما ایشان با صبری مثالزدنی ایستادند و صبوری کردند. من در مقابل ایشان هیچ هستم. هر چند من دو فرزند بیشتر نداشتم و وحید تنها پسرم بود. خیلی سخت بود که او را در میدان جنگ ببینم. زمانی که ازدواج کرد و به خانه خودش رفت، دائم بیقرارش میشدم، آنقدر که مریض شده بودم. هر بار به وحید زنگ میزدم. نمیتوانستم دوریاش را تاب بیاورم، وقتی به خانه ما میآمد، گریه میکردم و سرم را روی سینهاش میگذاشتم. وحید هم میگفت مادر ناراحتی نکن، هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا خانه ما.
چطور با خبر شهادتش روبهرو شدید؟
برای پیادهروی اربعین راهی کربلا شده بودیم. ابتدا به نجف و به زیارت امام علی علیه السلام رفتیم. من همراه دوستانم بودم. وقتی به گنبد و بارگاه امام نظر کردم گفتم پسرم دوست دارد شهید شود، خودت او را به آرزویش برسان. دوستان و همراهان به من اعتراض کردند و گفتند این چه دعایی است در حق پسرت کردی؟ گفتم خودش این طور میخواهد. من هم در بهترین نقطه از خدا شهادتش را خواستم. فردای آن روز پیاده به سمت کربلا راه افتادیم. هنوز مسیری را طی نکرده بودیم که به همسرم خبر شهادت وحید را دادند. اما اول به من خبر مجروحیتش را گفتند که باور نکردم. گفتم نه وحید شهید شده. امکان ندارد زخمی شده باشد. خیلی زود خودمان را به تهران رساندیم و به معراج شهدا رفتیم. در آنجا با وحیدم ملاقات کردم. وقتی پیکر شهیدم را دیدم گفتم وحیدجان مبارکت باشد. وحید آرام خوابیده بود؛ خیلی راحت. پسرم برای رسیدن به آرزویش یعنی شهادت عجله داشت. در نهایت به آرزوی همیشگیاش رسید و در 15 آبان 1396 در بوکمال سوریه آسمانی شد.
هیات رزمندگان اسلام
منبع: روزنامه جوان
بازدیدها: 196