… واي از وقتی که پاي محبّت بابايم به ميان میآيد. دست گذاشته بودي روي حساس¬ترين نقطة قلبم… داشت بساط عاشقي¬مان جور مي¬شد. سعيدم. كه يك باره دلم را فرو ريختي. گفتي به پدرتان غبطه مي¬خورم. كاش من هم در زمان جنگ بودم و در كنار او از اسلام دفاع مي¬كردم. همان روز از من قول گرفتي كه براي شهادتت دعا كنم… من هنوز درست و حسابي تو را نشناخته بودم هنوز به قول خودت وصلتي ميان ما برقرار نشده بود اما نمي¬دانم چرا تا اين حرفها را زدي اشك در چشمانم حلقه زد. به زور بغض خودم را خوردم كه آبرويم پيش تو حفظ شود. داشت همه چيز لو مي¬رفت. اما نمي¬شد كاريش كرد. بند را آب داده بودم… دلم لرزيده بود… آن راحتِ خیال را كه فكر مي¬كردم بالاخره به دست آورده¬ام به همين راحتي به ناراحتي تبديل كردي. مي¬دانم … ديگر بعد از اين چند سال زندگي در اين دنيا رسم آن را خوب مي¬شناسم كه خوشي و ناخوشي آن به هم پيوسته است. مي¬دانم كه ما آمده¬ايم تا در دامن رنج و سختي آبديده شويم كه خدايمان خداي مهربانمان فرموده است: «لقد خلقنا الانسان في كبد» اما به هر حال ناراحت شدم… خيلي زياد… تو هم… هر دویمان سكوت كرديم. نفس عميقي كشيدي و ادامه دادي. لحنت عوض شده بود. خيلي مهربان¬تر از همين چند لحظة پيش. گفتي همة ما رفتني هستيم. هيچ كس نمي¬داند چطور به سوي خدا خواهد رفت. پس چه بهتر كه اين وصال در راه خدا باشد. دوباره تأكيد كردي، من آرزو دارم كه در راه رضاي او كشته شوم…
وای از وقتی که پای محبت بابایم به میان میآید. دست گذاشته بودی روی حساسترین نقطه ی قلبم…
خدايا، كم¬كم داشتم حال مادرم را مي¬فهميدم. من با تمام وجود تو را مي¬خواستم و با تمام وجود نمي¬خواستم از من جدا شوي… تو با تمام وجودت مرا مي¬خواستي و با تمام وجودت مي¬خواستي به خدا برسي.
چقدر دنبال پست و مقام نبودي و نرفتي. هيچ وقت. و من نمي¬دانم چرا اين نشانه¬ها را مي¬ديدم اما نمي¬خواستم به خودم بقبولانم تو مال اين دنياي فاني نيستي. توي يكي ديگر از همين مسابقات ورزشي نفر اوّل استان شدي. امّا چون دوستانت مقامي نياورده بودند تو هم خودت را كنار كشيدي و از بقية مسابقه انصراف دادي. عادت تو همين بود. تا ميامدي اسم و رسمي به هم بزني همه چيز را كنار مي¬گذاشتي. تو دنبال اين حرفها نبودي. خدا هم تو را به اوج حقيقي رساند. فهميده بودم كه خيلي به سپاه علاقه داري. دانشگاه امام حسين شركت كردي. جغرافياي نظامي. من هم كه هميشه ترس اين را داشتم كه اگر بروي نظامي بشوي بعد از مدّت كوتاهي تو را از دست خواهم داد. امّا خوب وقتي لباس سپاه را تنت كردي واقعا از تماشايت لذّت بردم. تو را نگاه مي¬كردم و بي¬اختيار پدرم را مي¬ديدم.
توي ورزش هم كه از بقيه جلو مي¬زدي. كمربند مشكي كه داشتي، شناگر ماهري هم بودي. وقتي حسابي فوت و فن آن را ياد گرفتي رفتي و نجات غريق شدي. يادت مي¬آيد كه در مسابقة شناي دانشگاه اصفهان مقام كشوري آوردي. دعوتت كردند تا بروي و مسئوليت تربيت بدني سپاه را برعهده بگيري. مانده بودي كه قبول كني يا نه. من چقدر اصرار كردم كه برويم. خيالم راحت مي¬شد كه اگر سپاه است بخش ورزش و تربيت بدني است. با ميدان نبرد و مبارزه سرو كاري ندارد.
تو كه هميشه با خدا همدل بودي و همراه قاطعانه به چشمهايم نگاه كردي و گفتي بايد برگرديم.
به خيال خودم مي¬خواستم تو را دور كنم از آنچه كه بايد. اما تقدير تو چيز ديگري بود. رفتيم اصفهان. ولي هنوز جاگير نشده بوديم كه طاقت نياوردي و گفتي خيلي دودلي. آخرش رفتي استخاره كردي. يا امام حسين! چه آيه¬اي در جواب استخاره آمده بود. آيه 156 سوره بقره: “الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ”؛ “آنان که چون به حادثه سخت و ناگواری دچار شوند (صبوری پیش گرفته و) گویند: ما به فرمان خدا آمدهایم و به سوی او رجوع خواهیم کرد.”
بسم¬الله گفتيم و پا به عرصة زندگي مشترك گذاشتيم. همه چيز خوب بود. تو مهربان بودي، صميمي بودي، حرفهايت، نگاه-هايت در دل مي¬نشست و حسابي جاي خودت را در دلم باز كرده بودي. روزها درس مي¬خواندي و در كنار درست در كارخانه كار مي¬كردي تا چرخ زندگيمان خوب بچرخد. از همان آغازين روزهاي زندگي دريافتم كه چقدر منظّم، چقدر باهوش، چقدر با پشت¬كار و با اراده¬اي.
با اينكه دانشجوي حسابداري بودي از بس به رياضي و هندسه علاقه داشتي هميشه سر كلاس بچه¬هاي رياضي و فيزيك مي-نشستي. زبان عربي را كه خيلي دوست داشتي. يك روز رفتي و يك عالمه كتاب عربي و سي¬دي خودآموز خريدي. گفتي بايد عربي را خوب ياد بگيرم. و آنقدر پشت¬كار داشتي كه بدون معلّم بر آن مسلّط شدي. خداييش پدرت هم¬مباحثه¬اي پايه¬اي بود. كمي بعد رفتي و كلاس زبان ثبت نام كردي. گفتي بايد انگليسي را خوب ياد بگيرم. راستش را بخواهي داشتم كلافه مي¬شدم. با من كه انگليسي حرف مي¬زدي خانة مادرت كه مي¬رفتيم زبانت آذري بود تا چشمت به پدرت مي¬افتاد ياد تمرين¬هاي عربي مي¬افتادي. ديگر داشت زبان مادري¬ام¬ فراموشم مي¬شد. كاريش نمي¬شد كرد. تو خيلي زرنگ بودي. فارسي، تركي، عربي، انگليسي همه را ياد گرفتي. بعدها هم كه ارشدِ دانشگاه مفيد رشتة فلسفه قبول شدي. هرچند وقتي پاي جهاد به ميان آمد درس و دانشگاه را رها كردي.
آن شب بعد از رفتن شما تا صبح اين معادله را تكرار كردم. تا صبح به اين معادله فكر كردم. بايد جوابي براي آن مي¬يافتم و «عشق» تنها پاسخ اين معادله بود. تنها مجهولي كه كم¬كم با آن آشنا شدم و برايم معلوم شد كه چقدر شيرين است و چقدر تلخ… بگو كه عاشقي آسان نمود اما بعد…
اين دست تقدير الهي بود كه مرا به سمت سرخ¬ترين¬ها مي¬كشيد و قلب من هم داشت دوباره تن به جراحت مي¬داد…
ادامه دارد…
بازدیدها: 331