قسمت پایانی | قرار من و سعید (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

خانه / پیروان عترت / قسمت پایانی | قرار من و سعید (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

تا آن روز که پدر و مادرت تماس گرفتند که بروم خانه¬شان. همان جلوی در که از ماشین پیاده شدم و انبوه جمعیّت را دیدم حساب کار دستم آمد. تو راستی راستی شهید شده بودی. نمی¬دانستم چه شد. بی¬اختیار یاد بابا افتادم. یک بار که از عملیّات برگشته بود و ما از خوشحالی می¬چرخیدیم و شعر می¬خواندیم «اَلِسون وَ لِسون بابایی رو برسون. بابایی رو برسون» بابا که لبخند زیبایش درست مثل لبخند تو بود خندید و گفت «بچّه¬ها من هم بقیه شعر را بخوانم» دست می¬زد و با شادی عجیبی می¬خواند: «خدا جون خداجون بابایی رو شهید کن بابایی رو شهید کن» و ما که معنی حرفهای او را درست نمی¬فهمیدیدم همین شعر را تکرار کردیم. چند بار و چند بار. من که از خوشحالی بابا ذوق¬زده شده بودم گفتم بابا شهید شدن خیلی خوب است؟ بابا به چشمهایم خیره شد و با خوشحالی عجیبی گفت آره، خیلی. دعا می¬کنم هر وقت بزرگ شدی عروس شدی تو هم همسر شهید بشوی. من هم که باز معنی حرف بابا را خوب نفهمیده بودم از تهِ قلبم دعا کردم.

راستی خواب پدرت تعبیر شد. مردِ سبزپوشی که آمد و یک طبق به دست پدر و مادرت داد. نوزادی سفیدپوش و گفت: «این امانت خداست، خودش به موقع آن را پس می¬گیرد». و دو ماه بعد تو به دنیا آمدی. باید باور کنم. تو راستی راستی شهید شدی. تو امانتی بودی که خدا به موقع آن را پس گرفت. و به بهترین شکل.

بدنم سرد شده بود. مثل یک تکّه یخ. هر کس دست مرا می¬گرفت این را می¬فهمید. تا وقتی پیکر تو را دیدم. چهره مهربانت را نوازش کردم. چقدر آرام خوابیده بودی. سعید من. فرمانده من.

بدنم گرم شد انگار خون تازه¬ای در رگهایم جریان یافت. زنده شدم. چشمم به آن دورها افتاد. دورِ دور. عمّه¬ام زینب «س» بالای تلّ ایستاده بود و همه چیز را نظاره می¬کرد. حسین علیه السلام در خون خویش غوطه¬ می-خورد عمّه¬ام زینب سلام الله علیها اما از پا نیافتاد. تمام ایمانش را کف دستش گرفت و بر زانویش گذاشت و گفت یا علی!

من با تو قرار گذاشتم و هرگز قرارم را فراموش نمی¬کنم. به قول تو من مسلمانم و الگویم خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها پس برای انجام تکلیف بزرگی که خدا بر دوشم گذاشته پای همه چیز می¬ایستم و به قامت بلند عمّه¬ام زینب سلام الله علیها اقتدا می¬کنم. من هرگز از تو جدا نشده¬ام و نخواهم شد. راه ما یکی¬است، راه من و پسرانمان با راه تو که تعالی اسلام است. نمی¬گذارم پرچمی که در دست گرفته بودی بر زمین بیافتد و خودم را و فرزندانم را برای قیام با دشمن خدا آماده می¬کنم تا آخرین قطره خون.

یاد تکّه کلامت می¬افتم. «خانه¬ات آباد» سعیدم.

انتهای مطلب/

 

بازدیدها: 169

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *