قصیده غدیریه مرحوم ثقفی
اگر ترا است بسر شور عشق حى قدیر
بنوش جام مى معرفت ز خم غدیر
ز غیر دوست نگردد دل تو پاک مگر
به آب مهر ولى خدا شود تطهیر
على عالى اعلى که نام او مشتق
ز نام حق شد و بر ساق عرش شد تحریر
ز نور حق چو تجلّى نمود گشت بحق
ولى امر قضا و قدر گه تقدیر
خدا چو خواست کند آشکار شأنش را
حبیب خود را فرمود این چنین تحذیر
که کن مقام على را عیان و گر نه بدان
نموده اى تو در امر رسالتت تقصیر
ز خلق بیم مکن چونکه حافظ تو منم
بامر من رود از مکر ماکران تأثیر
چو شد نبى مکرم بامر حق ملزم
روا ندید در ابلاغ آن دگر تأخیر
گرفت بازوى آن شاه را و کرد بلند
بروى دست خود آنگه براى خلق کثیر
ز بعد حمد خدا و گرفتن اقرار
بر اولویت خود، کرد اینچنین تقریر
که من به هر که بُدم صاحب اختیار و ولى
پس این على است بر او صاحب اختیار و امیر
دعا نمود از آن پس بدوستانش و کرد
بدشمنانش نفرین که بد بشیر و نذیر
عدوش بخ بخ گفتا و رخ ز حکم بتافت
که بد بظاهر تعظیم و باطنش تحقیر
بمرّ حق چو على حکم کرد تلخ آمد
بکام خلق ولایش خصوص نفس شریر
ولى مطلق حق آن بود که در همه عمر
نکرد سجده مگر بهر کردگار قدیر
نه آنکه سجده به بت کرد و از جهاد فرار
نبود فکرش جز مکر و حیله و تزویر
ولى حق بود آنکس که شد سلونى گوى
نه آنکه جهلش شد عذر او ز هر تقصیر
چو باب علم نبى بود غیر او نگشود
بروى خلق در دانش از یسیر و عسیر
کسیکه لایق یک سوره خواندن از قرآن
نبود کى بود او قابل مقام خطیر
و لیک دست ز حقش کشید تا که کند
قلوب قاسیه را در حصار دین پا گیر
کسى نبود در ایّام چون على مظلوم
اگر چه گشته سلیلش بدین خصیصه شهیر
حدیث دار و ضیافت چو بنگرى دانى
که منصبش شده تقریر از زمانى دیر
بقول اقضا کم پیغمبرش چو وصف نمود
براى منکر فضلش نماند جاى نکیر
حدیث طائر مشوى و منزلت مشهور
شد و نداشت در آنقوم بد سیر
تأثیر بیان شان على از نبى مکرر شد
ولى رسید بحد کمال روز غدیر
بلى بوقت وفات عزم بر کتابت داشت
اگر نمیکرد آن رذل منعش از تحریر
نصوص بالغه اتمام حجّت است بخلق
دگر چگونه پذیرد خداى عذر عذیر
على است مظهر اسماء حق بعین ظهور
على است مخزن اسرار حق به سر ستیر
على است اسعد و اتقى ز هر سعید و تقى
على است اعلم و اشجع ز هر علیم و دلیر
ز زهد او نتوان دم زدن که دنیا را
طلاق داد و برون کرد یاد آن ز ضمیر
على نکرد بتن جز قمیصى از کرباس
على نخورد مگر قرصهاى ز نان شعیر
على ولى و على والى و على مولى
على است ساقى کوثر قسیم خلد و سعیر
على وصى رسول و على است زوج بتول
ابو الائمه و بر مؤمنان یگانه امیر
بوقت مهر على مهربان و حاتم بخش
بگاه قهر على قهرمان و افسر گیر
فزود رونق اسلام چون گرفت علم
زدود کفر ز گیتى کشید چون شمشیر
گشود باب معارف چو رفت بر منبر
ببست راه مظالم نشست چون بسریر
على است مالک ملک وجود و منبع جود
براى طاعت او گشته مهر و مه تسخیر
ببین بوقت نمازش نمود شمس رجوع
بدان گرفته ز حق اختیار هر تدبیر
ز معجزات پیاپى که شد از او ظاهر
شدند قومى بر قول ناروا تعزیر
خداش خواند غالى بعذر آنکه ندید
براى او بخلائق شبیه و مثل و نظیر
خداش مى نتوان خواند و از خداش جدا
ندان که قابل بخشش نباشد این تقصیر
ببین که در شب معراج وقت گفت و شنید
شود بصوت على از مراد حق تعبیر
على است نقطه اولى ز فوق ایدیهم
که باء بسمله آرد که نزول بزیر
نکرده احصا فضلش مگر خدا در ذکر
از آن شده است امام مبین بدو تفسیر
اگر چه قرآن در مدح او است یکسره لیک
بما عطا نشود از کثیر غیر یسیر
ز حق کسى ننموده است چون على تقدیس
چو حق کسى ننموده است از على تقدیر
على ز بعد نبى اشرف است از همه خلق
اطاعتش شده مفروض بر صغیر و کبیر
بنص انفسنا شد ز انبیا افضل
ز عیب و نقص مبرى بآیه تطهیر
بافضلیتش از انبیا مشو قانع
که شد سلیمان سلمان او پس از تصغیر
کسیکه گوید او افضل است از اصحاب
نموده سوء ادب گشته مورد تعییر
اگر صفات خدائى براى او اثبات
کنند، بشنو و بر عارفان تو خورده مگیر
که او است واسطه فیض بىنهایت حق
از او رسیده بخلق و بسوى او است مصیر
قبول حق نشود بىولایتش اعمال
ثواب کى برد آنکو است مستحق سعیر
حجر قبول ولایت چو کرد گشت عقیق
مدر نکرد و شد آویزه گلوى حمیر
شجر ز یمن ولایت فواکه آرد بار
و گر نه شد بطعام اثیم از آن تعبیر
على معین همه انبیا بدى در سرّ
چنانچه بهر محمّد شد آشکار نصیر
على ز روز ازل بود با نبى توام
شدند خلق ز یک نور پادشاه و وزیر
نبى براى على بد مربى و استاد
على براى نبى بود پشتبان و ظهیر
نبى بنص نبى منذر است و او هادى
مزیتى نبود بیش از این بنزد بصیر
على است آنکه کند حل مشکلات بدست
على است کاشف هر معضلى بقلب منیر
بحب او شده تعیین شخص پاک نژاد
ز بغض او شده تشخیص هر پلید سریر
شبى بجاى نبى خفت و حیرت آور گشت
چو شد بچشم ملایک مصور آن تصویر
بروز خندق زد ضربتى بعمرو که شد
فزون ز طاعت جن و بشر بنص شهیر
على بود اسد اللّه و حیدر کرار
نمود حمله بدشمن چو شیر بر نخجیر
سه روز از خود و اهلش طعام باز گرفت
از آن نمود یتیم و اسیر و مسکین سیر
غذا نخورد و غزى کرد و از قضا گردید
حبیب خاص خدا و امیر خیبر گیر
چو پا نهاد بدوش رسول در کعبه
نمود مولد خود را از لوث بت تطهیر
ببام رفت و اذان گفت و شد منزه از آن
حرم ز هر چه در آن بود از صفیر و نفیر
ثناى او شده واجب بهر وضیع و شریف
عطاء او شده و اصل بهر غنى و فقیر
اگر چه نیست در انظار دوستان ظاهر
بشو باو متوسل که حاضر است و خبیر
بخاک درگه او نه جبین و دل خوش دار
که بهتر است از آب حیات در تأثیر
مس وجود خود از آن طلا نما و بدان
که جز مودت او نیست در جهان اکسیر
بگیر از در فضلش سعادت دو سراى
که هست در بر افضال او متاع حقیر
مرا امید شفاعت از او است در محشر
که خاک من شده با آب مهر او تخمیر
مدیح من نرسد گر بپایه فضلش
نخواهم عذر که پیدا و او است عذر پذیر
من آنکسم که جوان بودم و ثنا گویش
چگونه دم نزنم حالیا که گشتم پیر
ولى ز مدحش یک از هزار گفته نشد
که بود فضلش بىانتهاء و عمر قصیر
محمّد است که دست نیاز کرده دراز
بدامنش که امانش بود ز یوم عسیر
مرا چه باک ز اهداء شعر ناقابل
که نیست هدیه مور ضعیف غیر شعیر
و لیک دلخوشم از آنکه مدح او مشک است
که مى برند از آن ارمغان بنزد امیر
منبع: تفسیر روان جاوید، ثقفی تهرانی، انتشارات برهان، جلد ۵، صص۴۶۱-۴۶۷
بازدیدها: 0