آنچه می خوانید روایت لحظات آخر حیات دنیوی شهید علی اکبر پروری رزمنده ی تیپ ۵۸ مستقل تکاور ذوالفقار از بابل است که همرزمش بیان می کند. رزمنده ای که سرش رفت اما قولش نه!
ترکش خمپاره به شکمش خورده بود و کم کم از حال می رفت. ثانیه های آخر زندگی اش به سرعت سپری می شدند. سری چرخاند و هم سنگرش را دید که نگران و مضطرب در کنارش نشسته بود. یادش آمد به برادر کوچکش (رضا) قول داده بود که او را به مسافرت خواهد برد. نمی توانست به قولش عمل نکند، این در مرامش نبود. اما حالا چگونه می توانست؟
دوباره به هم سنگرش نگاهی انداخت، هنوز نگرانی در چشمانش موج می زد. قولش را با هم سنگرش در میان گذاشت و وصیت کرد که رضا را به مسافرت ببرد. هم سنگرش سری تکان داد و او حالا که خیالش راحت شده بود، سبک بال پرواز کرد.
حالا رضا و هم سنگر برادرش در صحن حرم امام رضا(ع) هستند. برای شادی روح برادر فاتحه ای می خوانند. و رضا تمام مدت در این فکر است که چطور می تواند وفای به عهد را از برادر بزرگترش بیاموزد؟
بازدیدها: 373