ماجرای پدر و پسر شهید که در جنگ صاحب پلاک‌های ۵۵۵ و ۵۵۶ بودند

ماجرای پدر و پسر شهید که در جنگ صاحب پلاک‌های ۵۵۵ و ۵۵۶ بودند

خانه / پیشنهاد ویژه / ماجرای پدر و پسر شهید که در جنگ صاحب پلاک‌های ۵۵۵ و ۵۵۶ بودند

چندی پیش فیلمی در فضای مجازی منتشر شد که در آن سردار باقرزاده روایتی از تفحص دو شهید دفاع مقدس در سال‌های گذشته را این‌طور بیان کرد: «طی یک عملیات تفحص در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد. یکی از آنها در حالت نشسته با لباس و تجهیزات کامل به جایگاهی تکیه داده بود و شهید دیگر در پتو پیچیده شده بود.

ماجرای پدر و پسر شهید که در جنگ صاحب پلاک‌های ۵۵۵ و ۵۵۶ بودند

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام ، چندی پیش فیلمی در فضای مجازی منتشر شد که در آن سردار باقرزاده روایتی از تفحص دو شهید دفاع مقدس در سال‌های گذشته را این‌طور بیان کرد: «طی یک عملیات تفحص در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد. یکی از آنها در حالت نشسته با لباس و تجهیزات کامل به جایگاهی تکیه داده بود و شهید دیگر در پتو پیچیده شده بود. معلوم بود شهیدی که درازکش است مجروح شده و شهید نشسته سرِ وی را به دامن گرفته است. پلاک‌هایشان را بررسی کردیم، شماره‌ها پشت سر هم بود: ۵۵۵ و ۵۵۶٫ متوجه شدیم آنها با هم پلاک گرفته‌اند. معمولاً رزمنده‌هایی که خیلی رفیق بودند، با هم می‌رفتند پلاک می‌گرفتند. با مراجعه به سیستم کامپیوتر متوجه شدیم. شهیدی که نشسته، پدر و شهیدی که درازکشیده، پسر است. پدر سر پسر را به دامن گرفته بود.

شهید سیدابراهیم اسماعیل‌زاده پدر و سیدحسین اسماعیل‌زاده، اهل روستای باقرتنگه بابلسر بودند.» پیدا کردن خانواده شهیدان اسماعیل‌زاده کار چندان راحتی نبود. با کمی پرس و جو توانستیم با سیدرضا اسماعیل‌زاده، فرزند شهید سیدابراهیم اسماعیل‌زاده و برادر شهید سیدحسین اسماعیل‌زاده که همرزم پدر و برادر شهیدشان بوده به گفت‌وگو بنشینیم. ماحصل این همکلامی را پیش رو دارید.

پدرتان موقع جنگ چند سال داشتند؟
پدرم سیدابراهیم متولد ۱۳۰۴بود. شروع جنگ ۵۶ سال داشت. ایشان در دوران طفولیت مادر و پدرش را از دست می‌دهد و یتیم می‌شود. پدر به همراه عمویم در شرایط مالی سخت و فقر بزرگ شده بودند. هر روزشان را در منزل یکی از اهالی سپری و برای تأمین مایحتاج مالی‌شان در اراضی اربابی کار می‌کردند. پدرم در سن ۲۴سالگی ازدواج و تا مدت‌ها برای امرار معاش روی زمین کشاورزی مردم می‌کند.

ماجرای پدر و پسر شهید که در جنگ صاحب پلاک‌های ۵۵۵ و ۵۵۶ بودند
ماجرای پدر و پسر شهید که در جنگ صاحب پلاک‌های ۵۵۵ و ۵۵۶ بودند

جالب است که پدر و پسر با سال‌ها اختلاف سنی با هم به جبهه می‌روند، کمی از برادر شهیدتان بگویید.
برادرم متولد ۱۳۳۶ بود. شش سال از من بزرگ‌تر بود. حسین زیاد مطالعه می‌کرد. حتی شب‌ها برای کتاب خواندن از نور چراغی که به تیربرق نصب شده بود استفاده می‌کرد. چراغ برق از خانه ما فاصله داشت، حسین به آنجا می‌رفت و مطالعه می‌کرد.
بعد از گرفتن دیپلم، به عنوان معلم در روستا مشغول شد. حسین چهار فرزند داشت؛ یک پسر و سه دختر. فرزند بزرگش در زمان شهادت پدر هفت سال داشت. برادرم علاقه زیادی به شاگردانش داشت و سعی می‌کرد آنها را با اسلام و انقلاب آشنا کند.
حسین مثل پدرمان زندگی را با فقر و نداری ولی با عزّت نفس شروع کرد. سال‌های زیادی در خانه‌ای محقّر و کوچک که در حیاط پدری ساخته بود، زندگی می‌کرد تا اینکه توانست خانه‌ای کوچک در محله دیگری برای خودش بسازد. برادرم عشق و علاقه‌ زیادی به پدر و مادرمان داشت و سعی می‌کرد همیشه کنار آنها باشد. با شروع جنگ عازم جبهه شد. به همسرش می‌گفت من لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر شهید شدم امام خمینی دل تو را آرام می‌کند. در شب شهادتش همسرش خواب می‌بیند که جسد شهید را بر زانو دارد و حضرت امام خمینی (ره )‌ نیز در کنار او نشسته است.

چطور شد پدر و پسر با هم به جبهه رفتند؟
سال ۶۲ در پادگان آموزشی قدس سپاه بابلسر رزمایشی برگزار شد. در آن رزمایش فتوایی از امام خمینی(ره) خوانده شد که هر کس توانایی حمل سلاح دارد واجب است در جنگ شرکت کند. من هم بعد از رزمایش ثبت‌نام کردم. بعد با ذوق و شوقی خاص به خانه آمدم تا خبر ثبت‌نام و اعزام به جبهه‌ام را به اهل خانه بدهم اما وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم برادرم سیدحسین و پدرم هم ثبت‌نام کرده‌اند. برادر دیگرمان هم در خدمت سربازی بود. من، برادر و پدرمان مانده بودیم چه کنیم؟! هیچ کدام‌مان کوتاه نیامدیم. هر سه رفتیم و اهل خانه و خانواده را به خدا سپردیم. خدا توفیق جهاد را نصیب ما کرد.پدر در چهارمین اعزام و برادرم در سومین اعزام، هفت روز بعد از حضورشان در منطقه با هم به شهادت رسیدند. من ، پدر و برادرم در عملیات والفجر۶ در قلّه‌های «چیلات» با هم بودیم.

یعنی هر سه در یک منطقه و یک عملیات حضور داشتید؟
بله، عملیات ما یک عملیات ایذایی بود که به خاطر اهمیت حفظ جزایر مجنون اجرایی شد. مجنون هم برای ما و هم برای دشمن اهمیت داشت. ما برای فریب دشمن باید این عملیات را انجام می‌دادیم. هر سه نفرمان حضور داشتیم. پدر و داداش حسین در گروهان یک بودند و من در گروهان ۲ اعزامی از لشکر ۲۵کربلا بودم. برادرم سیدحسین آرپی‌جی‌زن بود و پدر کمک آرپی‌جی‌زنش. عملیات که آغاز شد دشمن توانست با پاتکی که زد منطقه را از ما بگیرد. منطقه کوهستانی و صعب‌العبور، دره‌های مخوف و میادین مین گسترده‌ای داشت. واقعاً جنگیدن در آن شرایط سخت بود.

سردار باقرزاده ماجرای عجیبی از نحوه قرارگیری پیکر دو شهید تعریف می‌کردند، چطور چنین صحنه‌ای رقم می‌خورد؟
بله، عرض کردم که برادرم آرپی‌جی زن و پدر کمک آرپی‌جی زن برادرم بود. سنگرشان هم بالای قله بود. برادرم برای دید بهتر و انهدام تانک‌های دشمن به سمت دامنه قله حرکت می‌کند. بارها و بارها این مسیر را می‌رود و می‌آید تا بتواند گلوله آرپی‌جی از پدرم بگیرد. پیشانی و دست پدر هم از همان ابتدای عملیات ترکش خورده و مجروح شده بود، اما حاضر نمی‌شد به عقب برگردد. حسین برای آخرین بار به سنگر می‌آید تا از پدر گلوله آرپی‌جی بگیرد، اما در مسیر باز گشت زیر آتش دشمن قرار می‌گیرد.
پدرم از بالای قله همه این لحظات را مشاهده می‌کرد، حسین به سمت تانک دشمن می‌رود تا از نزدیک منهدمش کند که مورد اصابت ترکش قرار می‌گیرد.
پدر آن زمان ۵۸ساله بود. وقتی افتادن فرزندش را می‌بیند، خودش را به دامنه کوه می‌رساند و بالای سر حسین می‌رود. چون توان بالا بردن پیکرحسین را نداشت، پتویی می‌آورد و برادرم را در آن می‌پیچد. او را در آغوش می‌گیرد و سر پسرش را روی زانوهایش می‌گذارد.
وقتی به آن لحظات فکر می‌کنم می‌گویم قطعاً آنجا صحنه شهادت علی‌اکبر امام حسین علیه السلام برای پدرم تداعی شده بود. پدر زمزمه‌کنان می‌خواند، جوانان بنی‌هاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید، اما کسی نیست که پدر را یاری کند. لحظاتی بعد خودش هم به شهادت می‌رسد و هر دو برای سال‌های طولانی در همان حالت می‌مانند.

خودتان هم آن موقع منطقه بودید؟ چه زمانی از شهادت‌شان مطلع شدید؟
بعد از عملیات متوجه شهادت‌شان شدم. البته منطقه به دست دشمن افتاده بود و امکان تجسس و بازگرداندن پیکر شهدا نبود، برای همین مدتی صبر کردیم تا خبر موثقی بگیریم. یک ماه بعد وقتی ساک و وسایل‌شان به دست‌مان رسید مراسم تشییع گرفتیم.۱۱ سال بعد به ما خبر دادند که پیکر برادر و پدرم را پیدا کرده‌اند.
ما نمی‌پذیرفتیم، اما گفتند قطعاً خودشان هستند. برای همین برای دومین بار مراسم تشییع برگزار کردیم، اما ۲۵سال بعد از شهادت‌شان مجدداً تماس گرفتند و اطلاع دادند که این بار به طور قطع پیکر آنها را تفحص کرده‌اند.

یعنی سه بار تشییع برگزار کردید؟
بله، آنها گفتند شهدایی که چند سال پیش دفن کردید پدر و برادرتان نبودند و ما پیکر آنها را به تازگی پیدا کردیم. من زیر بار نمی‌رفتم و می‌گفتم نه من نمی‌خواهم برای بار سوم خانواده را در شرایط دشواری قرار دهم و نگرانشان کنم، اما آنها از من خواستند تا به ایثارگران ساری بروم و حضوراً با آنها صحبت کنم.
فردای آن روز من همراه برادرم رفتم. مسئولان خیلی صحبت کردند. گفتیم شما شهدای تازه تفحص شده را به عنوان شهید گمنام دفن کنید، اما آنها اصرار داشتند تا ما با کسی که پیکر آنها را تفحص کرده است صحبت کنیم و روایتش را بشنویم. بعد با دهلران تماس گرفتند و شخصی که پیکر برادر و پدرمان را تفحص کرده بود با من صحبت کرد. سپس مسئول سازندگی فرمانداری دهلران با ما صحبت کرد و ماجرای تفحص شهدا را برایمان تعریف کرد. گفت قرار بود نقطه صفر مرزی جاده بکشیم. وقتی لودر شروع به کار کرد گوشه‌ای از یک پتو از خاک بیرون آمد. آرام آرام آنجا را پاکسازی کردیم و متوجه شدیم شهیدی در پتو پیچیده شده است. خاک‌ها را کنار زدیم. دیدیم این شهید در آغوش شهیدی دیگر آرام گرفته که نشسته است و دندان مصنوعی دارد. حدس زدیم شهید نشسته باید سن و سال بیشتری داشته باشد. پلاک‌هایشان را که نگاه کردیم دیدیم دو شماره پشت سر هم یعنی ۵۵۵ و ۵۵۶است. بعد زنگ زدیم سپاه و آنها را درجریان کار قرار دادیم.

این بار دیگر یقین حاصل شد که پیکرها مربوط به پدر و برادرتان است؟
وقتی پیکر شهدا به معراج شهدا منتقل شد ما از مسئولان خواستیم این بار با اطمینان کامل مورد را بررسی و نتیجه را به ما اطلاع دهند. آنها هم یک ماه بعد با ماتماس گرفتند و گفتند مطمئنیم اینها پیکر پدر و برادرتان هستند. هم مدارک شناسایی نظیر پلاک، کلاه ، لباس و… نشان‌دهنده این موضوع بود و هم انجام آزمایش‌هایی که ما را قانع کرد این بار شهدای خودمان را تشییع می‌کنیم. خدا را شکر بعد ۲۵سال از شهادت پدر و برادرم توانستیم تشییع باشکوهی برایشان برگزار کنیم.

بعد از شهادت برادر و پدرتان باز به جبهه رفتید؟
مادر اجازه حضور مجدد نمی‌داد. آن‌قدر التماسش کردم و با ایشان صحبت کردم تا راضی شد. سال ۶۵ مجدد در مناطق عملیاتی حضور پیدا کردم. همیشه هم یاد همرزمان شهیدم من را دلتنگ می‌کرد؛ پدر، برادر و دوستان دیگرم. سال‌ها مشغول جهاد بودم، اما از قافله شهدا جا ماندم. جنگ که تمام شد در سپاه بابلسر مشغول خدمت شدم. گاهی دلم برای آن روزها تنگ می‌شود. شهادت پدر و برادرم را به آنها تبریک می‌گویم، گوارای وجودشان باد. رسیدن به شهادت فیضی است که هر کس لایقش نمی‌شود. من به فدای جسم و تن خسته شهدا، من به فدای بدن‌های ارباً اربا شده‌شان که ۲۵سال در قله‌های چیلات آرام گرفته بود. من همیشه با خودم آخرین لحظات پدر و برادرم را تداعی می‌کنم. کسی نمی‌داند، لحظات آخرچه بر آنها گذشت؟ امیدوارم شفاعت‌شان شامل حال همه دوستداران و خادمان شهدا شود.

 

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

بازدیدها: 1951

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *