عطر غم سامرا
کوچه کوچه نسیم سامرّا
عطر غم از عراق آورده
بوی باران و بوی دلتنگی
باز بوی فراق آورده!
دست های ستم شود کوتاه
که چنین از مدینه با اکراه
ماه را همدم غریبی و آه
سوی خاک عراق آورده
ماه کی پشت ابرها مانده؟
هر کجا بوده نور افشانده
بس که دشمن شده ست درمانده
ماه را در مُحاق آورده
دید دیگر حریف نورش نیست
عاقبت زهر کینه اش را ریخت
خنجر از پشت می زند این بار
خنجری که نفاق آورده
باز خاک عزا شده این خاک
آسمان ها همه گریبان چاک
غم جانسوز و داغ جانکاهش
چه بر این نُه رواق آورده؟
یک دوشنبه مدینه غم ها
یک دوشنبه غروب سامرا
هر دوشنبه که می رسد از راه
باز یک اتفاق آورده
گردش این زمانه دل ها را
می برد از دوشنبه تا جمعه
روزهایی که با خودش حسرت
با خودش اشتیاق آورده!
حاجت سامرا روا گردد
باز هم سُرَّ مَن رَأی گردد
می رسد آفتاب و می بینیم
صبح دم را به باغ آورده
رحیمی

سیّد شهر
تا چشم وا کرد این پسر، چشمانِ تر دید
خوب امتحان پس داد اگر داغِ پدر دید
از بس که دل می بُرد از اطرافیانش
یک عمر از دستِ حسودان دردسر دید
این بار «سُرَّ مَن رَأی» مغلوب غم شد
وقتی که مهمان را به کویش دربه در دید
در چشم ابراهیمی اش اما غمی نیست
باید که این ویرانه را از آن نظر دید
در کوچه ها، پای برهنه، سَیّدِ شهر
اینجا مگر شام است؟ ای مردم! چه کردید؟
قبری که پیشاپیش در این خانه کَندید
تنها به چشمش سجده و آهِ سحر دید
در شهر غربت خیزتان بهتر که تنهاست!
از هم جواری با شما خیری مگر دید؟
مردی گریبان چاک افتاده به خاکش
می شد پدر را مو به مو در این پسر دید!
بر خاک، شیون زد کسی: «وای از دوشنبه!»
انگار آنجا مادری را پشت در دید
انسیه سادات هاشمی

غم پنهان
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
این شعر مرا کشت، چه باید بنویسم
خورشید شب مکه و ماه مدنی را؟
تا کی به لبانت زده ای قفل نگفتن؟
صبر تو به هم ریخته دنیای دنی را
ای ماه دهم! پیش تو آورده ام امشب
در هاله ای از بُهت، دلی سوختنی را
آن ها که جگرسوخته سامره هستند
باید بشناسند گدایان غنی را
آن قدر دل سوخته پشت حصارت
خون کرد دل عبدالعظیم حسنی را
آن قدر که آتش شد و رِی سوخت برایت
آن قدر که خون کرد عقیق یمنی را
دشمن به خیال غلط خویش کشیده ست
دور و بر خورشید، شبی اهرمنی را
اما چه گمان برده که داده ست خدایت
مانند علی بازوی لشکرشکنی را
ای عطر دل آرای نماز شبت از دور
تا سامره آورده اویس قرنی را
واکن لب نورانی خود را و بیاموز
با جامعه در جامعه شیرین سخنی را
بگذار سهیم غم پنهان تو باشیم
نگذار به دل این همه داغ علنی را
شاه زیدی

سلام ای باران
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیده ست به اوج خفقان
از خداوند نباید اثری باشد اگر
از دهان «متوکل» برسد صوت اذان
بر لب منبر و مسجد، زده شد مهر سکوت
مجرم است آن که برد نام علی را به زبان
راویان سلسله در سلسله در بند شدند
شیعیانی متواری شده همپای زمان
بدعتی تازه بنا گشت از آن لحظه تلخ
که مزار پسر شاه نجف شد ویران
دلم از درد شکسته ست خدا می داند
آه این قصه جانسوز ندارد پایان
باز بی وقفه به دریا زده ام باداباد
نیستم، نیستم از عاقبتش دل نگران
جان به کف باید از اولاد علی دم زد و بس
«ابن سکیت» چنین راه به ما داده نشان
عقل دیگر سر عقل آمد و بی واهمه گفت:
قلب بی دغدغه عشق ندارد ضربان
دهمین عشق بلافصل! سلام ای دریا!
پاک تر از نفس صبح سلام ای باران!
خود به خود پرده ز چشمان تو می رفت کنار
که حقیقت نشد از چشم تو آنی پنهان
به حضورت به قدومت شده دلگرم زمین
به سحرهای سجود تو گواه است زمان
شرح و تفسیر نگاه تو کتابی ست جدا
جذبه ماه، پر از مهر، وَ تیغی بُرّان
از در «جامعه» هرکس به حقیقت برسد
غفلت جامعه او را نکند سرگردان
همگی دست به شمشیر، چه می فرمایید؟
آسمان منتظر توست کران تا به کران
تو فراتر ز بیانی به خداوند قسم
سخن شعر نبوده ست به جز «سَبقِ لِسان»
متن تاریخ فقط گفت که مسموم شدی
هیچ کس هیچ نگفت اینکه چه بوده جریان؟
سامرا کشت تو را نور تو خاموش نشد
سامری مانده و انگشت تحیر به دهان
غم دیدار حرم کنج دلم جا خوش کرد
به دعایی دل ما را به مرادش برسان
عباس همتی

نامت غریب مانده میان غریب ها
دم می زنم من از تو «امام نجیب ها»
فرمانروای بی کس شهر غریب ها
این شعر با تمامی مصراع های خود
مانده در انتهای صف بی نصیب ها
آقا به شعر مضطر من آبرو ببخش
ای پاسخ تمامی اَمَّن یُجیب ها
عمری ست معجزات کلامت گذاشته ست
انگشت بر دهان تمام ادیب ها
در وصف علم بی حد و اندازه شما
همواره لال مانده زبان خطیب ها
بوی گل محمدی از بس گرفته ای
حلقه زدند دور و برت عندلیب ها
وقتی دوای شاعرتان یک نگاه توست
دیگر چه حاجت است به چشم طبیب ها؟
تو با «حسین» فرق نداری، فقط کمی
نامت غریب مانده میان غریب ها
آنقدر شعر از تو نگفتند شاعران
تا اینکه باز شد دهن نانجیب ها
بهزاد نجفی

آتش فکند بر قد و بالای سپیدار
تب دارترین تب زده ی بستر دردم
پر سوز ترین زمزمه ی حنجر دردم
رنگ رخ من بر همگان فاش نموده
در باغ نبی جلوه ی نیلوفر دردم
فریاد عطش زد دهن سوخته ام
تا تر شد لب خشکیده اش از ساغر دردم
جای عرق از چهره ی من زهر چکیده
پیغامبر خسته دل باور دردم
بر زیر گلوی جگرم دشنه کشیدند
من کُشته ی تیغ شرر لشکر دردم
آتش فکند بر قد و بالای سپیدار
یک ذره ی ناچیز ز. خاکستر دردم
خون گریه کند اختر و مهتاب برایم
افلاک شده مستمع منبر دردم
وحید قاسمی

نگاه غریب تو
چشم هایت فرات دلتنگی
اشک هایت تلاطم غم هاست
حال و روز دل شکسته ی تو
از نگاه غریب تو پیداست
ای غریب مدینه ی دوم
مرد خلوت نشین سامرّا
التماس همیشه ی باران
حضرت عشق التماس دعا
کوچه ی خاکی محله ی غم
در غرور از حضور ساده ی توست.
ولی افسوس شرمگین تو و
پای پر پینه و پیاده ی توست
آه آقا تو خوب می دانی
که دل بیقرار یعنی چه
پشت دروازه های شهر ستم
آن همه انتظار یعنی چه
چه به روز دل تو آوردند
رمق ناله در صدایت نیست
بگو ای نسل کوثر و زمزم
بزم شوم شراب جای ات نیست
بی گمان بین آن همه غربت
دل تنگ تو نینوایی شد
روضه های کبود تشت طلا
در نگاه تر ات تداعی شد
آری آن لحظه ماتم قلبت
بی کسی های عمّه زینب بود
قاتلت زهر کینه ها، نه نه
روضه ی خیزرانی لب بود
در عزای تو حضرت باران
که گریبان آسمان چاک است
نه فقط چشم های ابری ما
روضه خوانت تمام افلاک است
یوسف رحیمی

آبروی سامرا
رنگ صد لاله ز نسرین عذارش ریخته
صد نیستان ناله از آه نَزارش ریخته
فاطمه گر نیست بر بالین او پس از چه روی
این همه یاس پریشان در کنارش ریخته؟
یا پریده در حقیقت رنگ از روی مهش
یا دل آئینه ی آئینه دارش ریخته
تیر دیگر در کمان صیاد دنیا، چون نداشت
زهر را، چون طرح بر جان شکارش ریخته
خشکسالی جای دارد شهر را ویران کند
آبروی سامرا از چشم زارش ریخته
در عیادت از دلش شاید که دل ها بشکند
چون دل اهل و عیال او کنارش ریخته
بس که می سوزد گمانم قالب خورشید را
از دل آتش نهاد داغدارش ریخته
شاید از کرببلا می آید و قبر حسین
ابر دلتنگی که باران بر مزارش ریخته
در کفن پیچید مانند خبر در کوچه ها
در گریز روضه خود طرحی به کارش ریخته
جای دارد تاک روید معنی از خاک درش
اشک چشم عسکری روی مزارش ریخته
محمد سهرابی

طوفان غم شکوه
تنها، غریب، بی کس و بی آشیان شدی
تبعیدی مجاور یک پادگان شدی
طوفان غم شکوه بهار تو را گرفت
بیهوده نیست این همه رنگ خزان شدی
آقا مدینه، سامره فرقی نمی کند
وقتی شبیه مادر خود قد کمان شدی
مانند کوه مانده ای و ایستاده ای
هر چند بارها هدف دشمنان شدی
دیروز گنبد حرمت ریخت بر زمین
امروز نیز هجمه ی زخم زبان شدی
سیلی محکمی زده نامت به دشمنان
تو خار چشم طرح زنا زادگان شدی
آقا غرور سینه زنانت شکسته شد
حرمت شکسته ی ستم این و آن شدی
اینک بگو که شیر در آید ز پرده باز
وقتی دوباره سخره ی نا بِخردان شدی
گاهی بلاکش ستم ناروا شدی
گاهی پیاده در پی مرکب روان شدی
گاهی به یاد کرب و بلا گریه کردی و
گاهی کنار قبر خودت روضه خوان شدی
گاهی تو را به مجلس مِی بُرد دشمنت
پر غصه از تعارف نامحرمان شدی
گیرم تو را به بزم شرابی کشیده اند
کی میهِمان طشت زر و خیزران شدی
بزم شراب رفتی و یاور نداشتی
با یاد عمه جان خودت خون فشان شدی
جواد پرچمی

دلتنگم
دلتنگم و غصه های دیگر دارم
در سینه خود غمی مکرّر دارم
هر بار که آمدم ز جا برخیزم
دیدم که نمی شود قدم بردارم
من منتظرم که میهمانم برسد
در حجره ام و هوای مادر دارم
از زخم زبان این جماعت بر دل
زخمی ست که تا لحظه محشر دارم
لب تشنه ام و به یاد لب های کسی
می میرم و باز دیده ای تر دارم
گودال من این حجره و زخم خنجر
بغضی ست که در میان حنجر دارم
رگ های بریده اش به خاک افتاد و
می گفت میان خیمه خواهر دارم
رفتند و دوباره قتل و غارت کردند
انان که به خواهرش جسارت کردند
اسماعیل شبرنگ
سوزد جگرم
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همه عمر ستم دیده هماره
سنگینی اندوه تو از کوه فزون تر
غم های فراوان تو بیرون ز شماره
فوجی پی آزار دلت دست گشودند
قومی ز دفاع تو گرفتند کناره
سوزد جگرم بر تو که با پای پیاده
همراه عدو رفتی و او بود سواره
تو آیه تطهیری و دشمن به چه جرأت
با جام میِ خود به سویت کرده اشاره
از تیغ زبان زخم فراوان به دلت بود
از زهر ز پا تا به سرت سوخت دوباره
تا ماه جمالت به دل خاک نهان شد
بر چهره ز چشم حسنت ریخت ستاره
حاج غلامرضا سازگار

آسمان در قفس
سامرا، امشب مدینه می شود مهمان تو
آسمان ها اشک می بارند بر دامان تو
شمع روشن می کند چشم ستاره تا سحر
با گلاب اشک، می شوید تن سوزان تو
ای حصار آفتاب، ای آسمان در قفس
یوسفت را می برند از گوشه زندان تو
گریه کن، خواندند در بزم خدا شعر شراب
گریه کن، آتش گرفته سینه قرآن تو
چاک زن پیراهن صبرت، مگر روشن شود
در غبار چشم ها، آیینه پنهان تو
دست و پایت سرد شد اما سراپای تو سوخت
رو به سمت قبله کن، پرواز کرده جان تو
میثم مؤمنی نژاد

هر کس که دشمنت شده بد نام می شود
آسوده باش خصم تو ناکام می شود
آن کس که احترام تو را زیر پاگذاشت
با دست های مهدی ات اعدام می شود
مهدی نظری

اهل بیت نور
نور تو، روح مرا منزل به منزل می برد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل می برد
مرد صحرایی و با تو شوق باران همسفر
بوی بارانت مرا منزل به منزل می برد
عاقل و دیوانه محکوم اند، آری چشم تو
هم ز مجنون می برد دل، هم زِ عاقل می برد
«اهل بیت نور» هستید، «آسمان وحی»، ها!
«جامعه» ما را به شرح این فضائل می برد
ای حبیب غربت تو حضرت عبدالعظیم
شهر ری با اذن تو از کربلا دل می برد
مجلسی که یاد شام انداخت اندوه تو را
گاه سوی طشت و گاهی سوی محمل می برد
کربلا، ظهر عطش، گودال سرخ قتلگاه
اشک هایت عشق را تا آن مراحل می برد
فاطمه نانی زاد

دل شکسته
در ناله ما شور عراقی مانده ست
در خاطره یک باغ اقاقی مانده ست
ای سامره تو دوباره ترمیم شدی!
اما دل ما شکسته باقی مانده ست

دل به هوای دوست
دلم گرفته که مرغ هوایتان باشم
هوایی نفس ربنایتان باشم
اگر چه عید رسیده ولی ادب این است
دوباره همدم شال عزایتان باشم
تمام جامعه را خواندم و نفهمیدم
بیا و حق بده محو دعایتان باشم
خدا کند که تو دست مرا بگیری باز
خدا کند که فقط من گدایتان باشم
چه می شود که به رسم مدافعان حرم
فدای غربت صحن و سرایتان باشم
دعا کنید لیاقت خدا به ما بدهد
شب شهادتتان سامرایتان باشم
کبوتر دل من جلد بامتان باشد
همیشه پیرو نور کلامتان باشد
اسماعیل شبرنگ

سوز زهر
اگر ز زهر جفا سوخت نازنین بدنت
ولیک نیزه نخورده به استخوان تنت
ندید پیکر تو زخم و، سر بریده نشد
ز سم اسب نگشته است پاره پیرهنت
ز سوز زهر و عطش بال و پر زدی اما
ندید خواهر تو لحظه ای نفس زدنت
هزار شکر برایت کفن مهیا بود
حصیر مردم صحرا نشین نشد کفنت
عدو به مجلس می خواره ها تو را آورد
ولی به خنده نزد چوب بر لب و دهنت
محمود اسدی (شائق)

یا ولی الله
درد بسیار است امّا در جگر بسیارتر
حال و روزش می شود لحظه به لحظه زارتر
احتضارش، غربتش، دردش غم انگیز است، آه
لیک بر پای پسر جان دادنش غمبارتر
بر زمین پا می کشد، رنگش به زردی می زند
چاره وقتی نیست می پیچد بخود ناچارتر
هرچه نسل فاطمه دنباله پیدا می کند
بیشتر از پیشتر هِی می شود بی یارتر
قدر او را بارها می خواست آری بشکند
دشمن این سوره خود، هر بار می شد خارتر
از گریبان می کشیدش تا که تحقیرش کند
کربلا در سامرا شد قابل تکرارتر
پیرهن کهنه نبود اینجا، ولی نامردها
پاره پاره کردنش هر چند که دشوارتر
آه، تا بردند در بزم شرابش گریه کرد
یاد خشکیده لب و چوبی که بود انگار، تر!
علی ناظمی

غریب آقام
دارد امید که دردش به مُداوا نکشد
با چنین درد غمش کاش به فردا نکشد
زهر خورد و جگرش سوخت لبش را سوزاند
چه کند از دل اگر ناله ی زهرا نکشد
بارِ اول که در این خانه نبوده اما
کاش می شد به کنارِ پسرش پا نکشد
سینه وقتی که بسوزد نَفَست می گیرد
نیست امید که کارش به تَقَلا نکشد
پسرش چاک گریبان زده بر بالینش
چه کند دست اگر بر سرِ بابا نکشد
ظرفِ آبی به لبش دید فقط گفت حسین
نَفَسی نیست اگر وای حسینا نکشد
کربلا آب رسید و به زمین اما ریخت
خواست نامرد که یک آه هم آقا نکشد
دست خواهر به سرش، داشت دعایی شاید
لحظه ی آخرِ او کار به دعوا نکشد
ضربه ها اینهمه بر صورت آقا نزنید
هیچ کس نیست که یک تیغ در اینجا نکشد
شعله اُفتاده به دامانِ یتیمی اما
می دَود تا که کسی گیسوی او را نشکد
بیشتر می شود آتش اگر اینقدر دَوَد
عمه ای کاش که این شعله به بالا نکشد
می بَرد هرچه دلش خواست حرامی باشد
کاش فریاد سرِ دختر نوپا نکشد
خوب شد بود عمو بر سر نیزه تا که
حالِ این خواهرِ تنها به تماشا نکشد
حسن لطفی

گل فاطمه
عزیز جواد الائمه سلام
گل فاطمه یا علی النقی
تویی که به من راه و میدی نشون
بخون جامعه تا کنم عاشقی
چه قد نا امید و تو دادی امید
چه قد بی نوا رو تو دادی نجات
تویی چاره درد بیچاره ها
میشه مرده زنده توی روضه هات
به یاری مردم نداری نیاز
به جای همه یار تو هست خدا
علی رو مگه میشه تبعید کرد
نجف رو آوردی توی سامرا
علی بودی و قوم بد کینه ها
گذاشتن برای تو سنگ تموم
دلت رفت مدینه تو اون نیمه شب
به خونه ات همین که آوردن هجوم
تو رو بردنت دست بسته ولی
ندیدی توی شعله خانوم تو
تو رو بردنت دست بسته ولی
نکشته لگد، طفل معصوم تو
تو رو پیر کردن تو بزم شراب
بمیرم بمیرم بمیرم برات
فقط گریه اینجا برات مرهمه
بریز اشک خون از غم عمه هات
سر غرق خون، تشت زر، هلهله
می لرزه تموم زمین و زمان
زدن خیزران، باز ناراضیَن
بشم لال الهی، کنیزم میخوان
محمد حسین رحیمیان

کینه زهر
سینه ات از کینه زهری کشنده شعله ور
از نفس افتادی و کم کم، کمانی شد کمر
سامرا آهی کشید و پیکرت را بوسه زد
مضطر و صاحب عزا شد «جامعه» از این خبر
ساحتِ پیشانی ات را تب احاطه کرده بود
چیره میشد بر تنت هر لحظه دردی بیشتر
بیهوا دردِ بدی پیچید در پهلوی تو
داغِ مادر زنده شد! ای وای از دیوار و در
کاش مثل مجتبی(ع)؛ خواهر کنارت داشتی
تا که میشد با نگاهش ناله هایت مختصر
زهر؛ ذره ذره دید چشم هایت را گرفت
بر زمین انداختَت سرگیجه هایِ مستمر
حنجرت میسوخت! شد لب های خشکت ناتوان
«وا حسینم(ع)» گفتی و افتاد آتش در جگر
روضه خوانِ جدّ عطشانت شدی در احتضار
پاک کردی اشک را از گوشۂ چشمانِ تر!
مرضیه عاطفی

وامصیبت
ای توتیای حور و مَلَک خاک پای تو
ای بهتر از بهشت برین سامرای تو
تنها نه سامرا، نه زمین و اهالی اش
هفت آسمان نشسته به زیر لوای تو
خورشید ذرّه وار دم صبح می رسد
در پیشگاه حضرت گنبد طلای تو
هر چند از بهشت فراوان شنیده ایم
مارا بس است گوشه ی صحن وسرای تو
از هرچه هست و نیست دگر بی نیاز شد
دست کسی که مرتبه ای شد گدای تو
تکبیر گفته است هزاران هزار بار
آن که شنیده جامعه را با صدای تو
تفتیش منزل تو و تبعیدِ آن چنان
یک پرده بود از آن همه درد و بلای تو
ای خانه ی تو عرش خداوند ذوالجلال
کِی کاروان سرای گداهاست جای تو؟
فریاد وامصیبت ما تا به شام رفت
یعنی کشیده شد به کجا ماجرای تو؟
توهین دلقکی به تو در مجلس شراب
ما را نشانده تا به ابد در عزای تو
از بس که باحسین دلت ارتباط داشت
شد حُجره تو آخر سر کربلای تو
با اینکه در دیار غریبی شدی شهید
کاری نداشت دست کسی با ردای تو
دیگر هزار و نهصد و پنجاه تا نبود
زخم دهان گُشاده روی عضوهای تو
دیگر کنار پیکر بی جان حضرتت
سیلی نخورد دختر درد آشنای تو
محمد قاسمی

آیه تطهیر
زهری که پا گذاشته بر روی هر پرش
بسمل نموده، مثل گلی کرده پرپرش
بغضی که روی داغ دلش چنگ می کشد
ایفا نموده روی گلو نقش خنجرش
از نسل نور و آیه تطهیر بود و کرد
یک بی حیا شراب تعارف به محضرش
گریان داغ حضرت سجاد و قبر بود
می دید قبر کنده خود در برابرش
شکر خدا که گل پسرش بعد خنجری
بوسه نمی زند روی رگهای حنجرش
در یورش شبانه به کاشانه اش کسی
با کعب نی نکرده تعرض به خواهرش
دستش اگرچه بسته شده با طناب لیک
سیلی کسی به کوچه نزد روی همسرش
شکر خدا که صحبت غارت نبوده و
از دخترش نرفته به تاراج معجرش
شکر خدا که شمر نیامد به قتله گاه
ننشست روی سینه جلو چشم مادرش
شکر خدا سر از تن آقا جدا نشد
شکر خدا نرفته روی نیزه ها سرش
رسول رشیدی راد(مجتبی)

غریب سامّرا
از حصار غریب سامّرا
ناله از کنج سینه می آید
ناله بی کسی مردی که
گشته دور از مدینه می آید
قدر او را کسی نمی داند
آسمان هدایت است آقا
هر کلامش هزار باب ولی
کَر شده گوش آدم شنوا
تا که دست کسی به او نرسد
دشمن او را گرفته تحت نظر
غافل از اینکه کلّ این عالم
خم شود در برش تا به کمر
در حصار هم اگر باشد
بال پرواز پیک آزادی است
ردّ پایش به کعبه منتهی است
آخر جاده خدا هادی است
بگذارید از غمش گویم
مصحفش را دوباره باز کنم
ما که کمتر به یاد او هستیم
شرح داغش کمی دراز کنم
بس که کمتر به یاد او بودیم
معتمد سر زخاک بیرون کرد
با نوک تند و تیز شاهینی
قلب محزون شیعه را خون کرد
او که جدّ اطهر مهدی است
دشمن از دیده ها نهانش کرد
عاجز از همکلامی او بود
سوی تبعید گه روانش کرد
جامعه خواند گفت ای مردم
اهل بیت است راه دینداری
بی ولای علی و آل علی
حاصلش می شود گرفتاری
چون که دشمن زخلق دورش ساخت
راه هر باطلی مسلمان رفت
سرّ آزادی و هدایت خلق
گاه و بیگاه هم به زندان رفت
قدر او را کسی ندانست و
غربتش قصّه شد معما شد
خانه اش مثل بیت حیدر سوخت
داغ او مثل داغ زهرا شد
کلّ این خانواده مادری اند
غصّه دار غم علی هستند
شاید از این جهت که نامش علیست
دست او را شبیه او بستند
آسمان را شبانه می بردند
پیش روی امام پاکی ها
با تعارف شراب می خوردند
به گداخانه باید او برود؟
حاتم آیا؟ مگر گدایش نیست؟
کسی آنجا نگفت با خود که
شاه عالم خرابه جایش نیست
من یقین دارم آقا در
گوشه آن خرابه گریه نمود
یاد آن شب که دختری کوچک
در طواف سری پر از خون بود
سر بابا به روی دامانش
هی سؤال از سر پدر می کرد
با صدای گرفته نیمه شب
دختر شام را خبر می کرد
مگر آن شب دگر به چشمان
مردم شام خواب می آمد
از سر رفته در تنور حسین
بوی تند شراب می آمد
زینب آنشب به صورتش می زد
دخترک درخرابه غوغا کرد
تا که عمه دگر سپر نشود
مجتبی صمدی شهاب

غریب و مضطر
وقتی که دور از تربت پیغمبر افتاد
غمهای عالم بر دل او یکسر افتاد
گاهی به یاد روضه جدِّ غریبش
گه یاد مادر اشکش از چشم تر افتاد
آقای ما شد خانه اش خان الصّعالیک
دنیا زچشم دوستانش دیگر افتاد
در پیش چشمانش قبرش را که کندند
یک لحظه یاد نبش قبر اصغر افتاد
آن شب که از کاشانه می بردند او را
چشمش به در افتاد یاد مادر افتاد
گویا صدای مادرش را می شنید و
می دید گویا مادرش پشت در افتاد
او را میان کوچه ها وقتی کشیدند
یاد غریبی های جدش حیدر افتاد
بزم شراب و آیه تطهیر، ای وای
راهش بمیرم من کجاها آخر افتاد
این روضه اما تازگی دارد؟ ندارد
حق داشت یاد زینب غم پرور افتاد
بزم یزید و عمه سادات، ای وای
بعد از برادر چه غریب و مضطر افتاد
این کفیل زینب الحورا، اباالفضل
بین حرامی خواهرت بی یاور افتاد
چشمان خود را بست از خجلت برادر
در طشت چشمش تا به چشم خواهر افتاد
چوب یزید بی حیا تا رفت بالا
دیدند در مجلس که از پا دختر افتاد
آنقدر زد با خیزرانش بی مروت
دندان بشکسته در آن طشت زر افتاد
عبدالحسین میرزایی

ایهاالنقی
تاریک بود دور و برت ایها النقی
سویی نداشت چشم ترت ایها النقی
خون می گریست بر تو و بر حال و روز تو
چشم ملائک و پسرت ایها النقی
زهرِ ستم چه کرد به جان تو ای غریب
خون می چکید از جگرت ایها النقی
یک تن نبود حامیِ تو در تمام شهر
تا شد ز غربتت کمرت ایها النقی
از زحمتی که زهر به جسم تو داده بود
|شد ارغوانی بال و پرت ایها النقی
طفل تو بود شاهد جان دادنت، ولی
آتش گرفت برگ و برت ایها النقی
لب تشنه بودی و خبر از آب هم نبود
این سان گذشت هر سحرت ایها النقی
عمری به یادِ جَدِ غریبت گریستی
تا بود همیشه در نظرت ایها النقی
گرچه غریب بودی و تنها و بی سپه
خولی نبود همسفرت ایها النقی
شکر خدا که نیزه نشد مرکب سرت
بر خاک هجره ماند سرت ایها النقی
خواهر نبود تا که ببیند غم تو را
از زخم هم نبود اثرت ایها النقی
حتی میانِ هجره ی تو یک حصیر بود
جَدِ تو بینِ نیزه و شمشیر اسیر بود
رضا باقریان

سوگ علی بن محمد
روضه ات را چه بخوانیم چه نه غم داریم
پشت هر واژه و هر قافیه ماتم داریم
شاعر سوگ علی بن محمد چه کم است
مثل مداح که در مجلس تو کم داریم
همه شهر به داغ تو علم بر دوش است
شکر لله که هنوز این همه پرچم داریم
زخم شمشیر عمیق است نه آنقدر که ما
این همه زخم عمیق از ستم سم داریم
آه شش گوشه نشین! مثل حسینی چقدر
بی جهت نیست که احساس محرم داریم
به اَبی اَنت و اُمی. به خدا کافی نیست
به موالاتکم ای عشق! که جان هم داریم
نفس جامعه ات بود که در مجلس اشک
دم به ما داد غمت را و دمادم داریم
وسط هروله آهنگ سفر می گیریم
سامرا منتظر ماست که پر می گیریم
محسن ناصحی

دار العزا
در غربت این شهر چون جانت فدا شد
شرمندگی از تو نصیب سامرا شد
این خاک اگر تا حال سُرِّ مَنْ رَای بود
بعد از عروجت تا ابد دار العزا شد
بودی علی سوّم آل علی که
در حقّ تو مثل علی خیلی جفا شد
نفرین بی پایان بر آن رذلی که از بغض
راضی به قتل دوّمین ابن الرّضا شد
یک نیمه شب از خانه بیرونت کشیدند
طوری که ماه از شرم تو قدّش دو تا شد
پای برهنه پشت مرکب می دویدی
خار از ادب پیش قدمهای تو پا شد
بستند وقتی ریسمان را دور دستت
زهرا دوباره ناله اش واویلتا شد
شکر خدا ناموست آن شب در امان بود
با آن که با جور عدو از تو جدا شد
امّا مدینه داستان آن گونه شد که
شرمنده بانوی خانه مرتضی شد
روضه چرا از جای دیگر سر در آورد؟
با اینکه آتش از همان کوچه به پا شد
وقتی که دیدی داخل بزم شرابی
اشکت روان از غُصّه شام بلا شد
در دست آن نامرد دیدی جام می را
تازه گریزِ روضه ات طشت طلا شد
یک جمله می گویم دگر طاقت ندارم
شاید کمی از حقّ این روضه ادا شد
آنجا که چوب خیزران با رفت و برگشت
دُرّ از دهان شاه ما انداخت در طشت
محمّد قاسمی

میان شهرِ غریب
میان شهرِ غریبی که آشنایی نیست
برای ماندنِ مردی غریب، جایی نیست
شبیه گیسوی بی شانه در بیابانی
گره به کار بیافتد؛ گره گشایی نیست
نفس نفس زدنش گوشه ی قفس سخت است
پرنده ای که برای پرش هوایی نیست
سکوت، همدمِ فریاد، می شود وقتی
که گوش ها کَر و در شهر، همصدایی نیست
برای درد، زمانی که نیست درمانی
به غیرِ زهرِ جگرخوارها دوایی نیست
دوباره مردِ خدا می رود به بزمِ شراب
چرا که دور و برش مردِ با خدایی نیست
شبیه روضه ی بزمِ حرامِ شام، ولی
میانِ تشتِ طلایی سرِ جدایی نیست
هزار مرتبه شکرِ خدا در این مجلس
عیالِ بی سپری؛ چشمِ بی حیایی نیست
هزار شکر خدا را که حرفِ مفتِ «کنیز»
و قیمتش؛ به لبِ سکه ی طلایی نیست
میان حجره اش افتاد، از نفس؛ اما
به جسمِ با کفنش جای ردّ پایی نیست
رضا قاسمی

سلاله زهرا
در دلت لحظه های آخر عمر
کوهی از غصه ها و از غم هاست
چه بگویم، خودت که میدانی
زهر ارث سلاله ی زهراست
در روایات ما چنین نقل است:
که تو را برده اند بزم شراب
شکر، با تو نبوده در این بزم
نه رقیه، نه زینب و نه رباب
شکر حق، در میان مردم شهر
حرمت خانواده ات نشکست
طفل شش ماهه ات نشد پرپر
یا که شمری به سینه ات ننشست
ساربانی نبود و از دستت
کسی انگشتری نبرد آقا
سر تو روی نیزه ها که نرفت
خیزران بر لبت نخورد آقا
بی کفن نیستی و شکر خدا
پسرت هست تا کند کفنت
گر چه با زهر کین شهید شدی
تیر باران نشد ولی بدنت
مجتبی خرسندی

غصه و غم
همان کسی که تو را خانه گدایان بُرد
و یا به قصد جسارت به قعر زندان بُرد
برای این که علوم از تو منتشر نشود
میان لشکر با آن همه نگهبان بُرد
کجاست تا که ببیند حریم تو امروز
چقدر غصه و غم از دل پریشان بُرد
چقدر درد برای طبیب آوردند
مریض از حرم تو چقدر درمان بُرد
همان حرم که برای غبار آن، جبریل
هزار شهپر و یوسف هزار مژگان بُرد
به قدر ظرفیت سائلش تفضل کرد
که خضر، حکمت و تخت را سلیمان بُرد
چه شیر پرده چه شیر درنده یکسان است
از این جهت که از امر امام فرمان بُرد
دل شراب هم از این مصیبتش خون است
طَهور را به سرای شراب مهمان بُرد
شراب بود ولی او یزید شام نبود
مگر که چوب به سمت دهان و دندان بُرد؟!
سید علی احمدی

امام تنها
منم اون امام تنها
که تو موج غم اسیرم
دورم از شهر و دیارم
توی بی کسی می میرم
مثه اجداد غریبم
من شهیدی بی گناهم
جون سپردن تو غریبی
عاقبت شد تهِ راهم
قصه غربت عمرم
پُر فراز و پُر نشیبِ
حتّی بین شیعه ها هم
اسم من خیلی غریبِ
شعله زهر جفا بر
خرمن عمرم نشسته
مثل حیدر از تو خونه
بردنم با دست بسته
دشمن از کینه قلبش
منو خصم دین خطاب کرد
منو با پاکی ذاتم
وارد بزم شراب کرد
یاد اون روز افتادم که
زینب و یه طشت زر بود
چشمای رقیّه اونجا
بسوی لب پدر بود
یکی داشت قرآن می خوند
زینبم می گفت حسین جان
بوسه می زد چوب دشمن
به لب قاری قرآن
توی احتضارم و جون
به روی لبام رسیده
کاش بیاد به دیدن من
مادر قامت خمیده
کاشکی مادرم بزاره
سرمو به روی زانوش
امّا میترسم که شاید
خون بیاد از زخم پهلوش
مجتبی صمدی شهاب

یا علی النقی
غمی محاصره کرده است روح انسان را
بناست تا که بگیرد از آدمی جان را
دروغ سرخ حسد روی جامه یوسف
گرفته سوی دو تا چشم پیر کنعان را
امام جامعه وحی، حضرت هادی
چگونه تاب بیارد هوای زندان را
قفس نشین شده اما شنیده اند همه
نوای روح فزای هزار دستان را
مرام منکر زهرا و مرتضی این است
به تیغ و زهر جفا می کُشد امامان را
چه زهر دشنه تباری که در وجود امام
دریده عمق جگر را، بریده شریان را
جگر که تفته شود تشنه می شود انسان
به جرعه ای بچشان آن لبان عطشان را
حسین فاطمه مهمان کوفه بود ولی
نگه نداشته اند احترام مهمان را
به جای آب، به لبهاش سنگ می زد خصم
و عمه جان شما دید سنگ باران را
امیر عظیمی

سوز ناله تو
همراه با زیارت زیبای جامعه
در هر فراز نام تو را ذکر می کنم
یا إهدنا الصراط نماز مقربین
در هر نماز نام تو را ذکر می کنم
حتی مسیحیان به دمت معتقد شدند
وقتی مسیح نذر تو کرد و شفا گرفت
دیشب مریض خانه ما با وساطتت
شد رو به راه، تذکره کربلا گرفت
پیچیده سوز ناله تو بین قرن ها
آهت اثر نمود و جهان پر شراره شد
با پاره پاره جگرت این غزل گریست
با خون دل نوشته شد و چارپاره شد
بالا سر تو ضامن آهو کشید آه
بر جمع سوگوار تو آهو اضافه شد
از روی درد ناله زدی: وای مادرم
کم شد ز سینه درد و به پهلو اضافه شد
روز دوشنبه زهر و مغیره یکی شده
با تازیانه بر جگرت حمله ور شدند
روز دوشنبه داغ دلت باز تازه شد
یادآور مصیبت دیوار و در شدند
گر چه به روی سینه تو زهر پا گذاشت
دور و بر تو خولی و شمر و سنان نبود
گر چه به تو تعارف جام شراب شد
دیگر خبر ز طشت و لب و خیزران نبود
از قتلگاه کرببلا سر در آورد
هر کس که کرد مرثیه خوانیِ قتل تو
یک تا دوازده همه را شمر کشته است
آن ضربه دهم شده بانی قتل تو
محسن حنیفی

شکوه غربتت
شکسته روضه ات دل مقلب القلوب را
گرفته رنگ چهره تو حالت غروب را
شکوه غربتت، شراره زد به قلب کائنات
گریست دجله وفرات، گریست اهدنا الصراط
عزا گرفته اند پای روضه تو سال ها
برای سر سلامتی به جد تو غزال ها
فرازهای جامعه کبیره سوگوار تو
فراز سجیه الکرم شده است بی قرار تو
گمان کنم که فاطمه کنارتو نشسته است
زبان گرفته مادری که پهلویش شکسته است
فدای روی زرد تو، وجود غرق درد تو
چقدر آه می کشد، کنار جسم سرد تو
زمان رنج وغصه تو خاتمه گرفته است
چقدر روضه تو بوی فاطمه گرفته است
دوشنبه بود لحظه هجوم زهر بر جگر
دوشنبه بود و کوچه ها، دوشنبه بود و میخ در
دوشنبه قاتلت شده، دوشنبه بود خانه سوخت
مغیره که نداشت شرم، قلاف و تازیانه سوخت
مصیبتت دم مرا به سمت آه می برد
به پشت مرکبی تو را پیاده راه می برد
تو را چگونه دست بسته با طناب می برند؟
تو کوثری تو را به مجلس شراب می برند؟
چقدر زخم خورده ای، شبیه جُبّه حسین
کشانده ای مرا دوباره زیر قبه حسین
هزار شکر پیکرت به زیر آفتاب نیست
میان مقتلت سخن زکودک رباب نیست
هزار دفعه شکر کن، که سنگ بر جبین نخورد
هزار شکر یمسک السماء بر زمین نخورد
کنار پیکر تو گریه بود و هلهله نبود
میان مقتل تو نام شمر و حرمله نبود
به صحن سینه تو چکمه سنان نمی رسد
به پای بوسی لب تو خیزران نمی رسد
محسن حنیفی

دور از وطن
عمر تو مثل علی با بی کسی سر می شود
خط به خط شرح حالت گریه آور می شود
می برد دشمن تو را در بدترین جاهای شهر
سامرا شرمنده از روی پیمبر می شود
حمله بر بیت ولایت، بی کسی، بزم شراب
دشمنت لحظه به لحظه بی حیاتر می شود
زنده بودی بی حیا قبر تو را در خانه کند
چشم ها از ماجرای غربتت، تر می شود
می روی از سامرا، روز دوشنبه باز هم
سرشکسته پیش زهرا، پیش حیدر می شود
می روی از سامرا روز دوشنبه باز هم
زنده یادِ کوچه و دیوار و آن در می شود
مثل جد خود حسینی، کشته دور از وطن
با غمت تازه غم آقای بی سر می شود
کشته دور از وطن هستی ولی شکر خدا
یک کفن روزی این جسم مطهر می شود
تو غریبی یا حسین؟ آیا پس از تو خواهرت
هم سفر با حرمله یا شمر کافر می شود؟
محمد حسین رحیمیان

غریب سامرا
ای جگر گوشه امام رضا
آفتاب غریب سامرا
دوستانت اهالی بالا
دشمنانت قبیله های زنا
جبرئیل خداست سربازت
چه کسی گفته بر شما تنها؟
اسم من خادم النقی گشته
کوری چشم دشمنت آقا
ای چهارم علی این دنیا
دهمین بال آسمانی ما
خاک پای تو هم نمی گردند
یوسف و نوح و آدم و عیسی
به قدومت بهشت بوسه زده
در نگاهت خدا بود پیدا
حرمت شعبه بقیع حسن
رفته این غربت تو بر زهرا
مجرم بی گناه این عالم!
وارث دست بسته مولا
علی بن محمد بن علی!
تو کجا و شعور مطرب ها؟
جای تو مجلس شراب نبود
الامان از حکایت دنیا
در میان حرامیان بودی
روضه خوان غریب کرببلا
در دل آن همه جسارت و رنج
بود کارت مرور این غم ها:
زینب و اضطراب و نامحرم
خیزران و حسین و تشت طلا
محمد حسین رحیمیان

آسمان زندان
دهمین اختر امامت و دین
بیست سال از مدینه دور افتاد
گاه گاهی فقط دل شیعه
بهر تبعید او به شور افتاد
با وجودی که شیعه چندین بار
تجربه کرد درد غیبت را
باز امت بخود نیامد و باز
برگزید انتخابِ راحت را
خَبط کردند انقلابی ها
غفلتِ بی حساب حاکم شد
بیست سال از امام خود ماندند
غیبتِ آفتاب لازم شد
پس امامان یکی پس از دگری
در محاقِ حصار جا ماندند
یوسفان را به چاه افکندند
در گِل انتظار واماندند
یوسف فاطمه امام دهم
در تَهِ چاهِ بی وفایی ها
در غم هجر شیعیانِ خودش
شِکوه ها داشت از جدایی ها
دستِ تقدیر نَه که دستِ ستم
باز دستانِ یک علی را بست
این علیِ چهارمِ زهراست
که عدو دست این ولی را بست
قسمتِ این امام، در دوران
تهمت و شدّت و سعایت شد
مثل دوران غربت مولا
در نهان، پرچم هدایت شد
آن امام هُمام، آن مظلوم
اعتنایی نداشت بر دنیا
شیعیانش به زندگی مشغول
و خودش بود گوشه ای تنها
سقفِ او آسمان زندان و
حُجره ای گرم غیر ممکن بود
زیر پایش به خانه تبعید
یک حصیری که زیر آن شِن بود
جای پوشیدن لباس فخر
کهنه پیراهن عادت اینهاست
جامه ساده تنش انگار
یادگار شهید کرب و بلاست
دستِ خیرش همیشه ریزش داشت
همّ و غمّش هَماره مَردم بود
برکاتش مُدام با اُمت
گرچه از چشم اُمتش گُم بود
از خدا خواست در تمامیِ عمر
سبکی از زندگیِ زهرایی
زندگی کرد ساده ساده
که کند بندگیِ زهرایی
او در این غربتش چِها که ندید
نینوا را به عاشقان بستند
روزِ تخریب کربلا که رسید
قلب سلطان عشق را خَستند
گاه او را شکنجه می دادند
گاه بزم شراب می بردند
گاه با ناسزا و تحقیرش
با عِتاب و خطاب می بردند
حامد جولا زاده

طعمِ شبِ سردِ خرابه را چشیدم من
در آسمان سامرا پیچیده بوی من
یادِ مدینه مانده بُغضی در گلوی من
هر شب بیادِ مادرِ خود جامعه خواندم
شرحِ صفاتِ مادرم شد گفتگوی من
با دستِ بسته از مدینه راه افتادم
در هر نمازم اشک شد آبِ وضوی من
با بی ادب های عرب تبعید مشگل شد
رویِ سپاهی وا شده دیگر به روی من
منزل به منزل رفته ام با پیکری سالم
بر هم نخورده با تکانِ نیزه موی من
طعمِ شبِ سردِ خرابه را چشیدم من
بازی شده در چند جا با آبروی من
شکرِ خدا ناموسِ من در پرده پنهان بود
آن شب میانِ خانه وقتِ جستجوی من
چون عمه در بزم شرابی گیر افتادم
شد مرگ آن لحظه تمام آرزوی من
بی تربیت ظرفِ شرابش را تعارف کرد
چشمان یک جمعیتی خیره به سوی من
بر خورد بر شخصیتم با آنکه مَردَم من
تصویر زن ها زنده شد در روبروی من
قرآن نه، شعری خواندم و مجلس عوض گردید
اصلا نخورده دست بر ترکیب روی من
شکر خدا بازی نکرده با لبم چوبی
با خیزران ضربه نخورده بر سبوی من
بر خیزران و طشت و هر چه مست لعنت
بر آن که دندان حسین بشکست لعنت
قاسم نعمتی
بزم شراب و غم هادی
سهم من از مصیبت جدم حساب شد
پایم همین که باز به بزم شراب شد
مردانه بود بزمُ دلم یاد عمه سوخت
دیدم چقدر عمه ام آنجا عذاب شد
بسیار گریه کردم از این غصه که چرا
ناموس کبریا به کنیزی خطاب شد
می خواند جد من به لبش آیه های نور
افسوس خیزران به لب او جواب شد
تشتِ زر و شراب و سر و کینه یزید
اینها دلیل رفتنِ تاب از رباب شد
وای از دمی که با کمک چادر رباب
راس عزیز فاطمه پاک از شراب شد
جواد مطیع ها

سوگ امام مهربانی ها
جانم فدای آن امام مهربانی
که عرشیانش دست بر دامان گرفتند
حاجات مشکل را از او آسان گرفتند
قطب هدایت شد از او توحید تابید
هادی شد و مردم از او ایمان گرفتند
یک عده ای در ذِیل نورش رشد کردند
یک عده ای از دست خیرش نان گرفتند
یک عده، نم بودند و با لطف دعایش
مانند رودی ناگهان جریان گرفتند
یک شب درون خانه اش بی اذن، ناگاه
وارد شدند از دست او قرآن گرفتند
بردند او را بزم مِی با قصد تحقیر
ظرفی سویش با خنده نا اهلان گرفتند
اسکان که نه، در گوشه خانِ صعالیک
جایی برایش گوشه ویران گرفتند
کندند قبرش را جلوی چشم هایش
اینگونه ذره ذره از او جان گرفتند
وقت گریز روضه شد که روضه خوانان
با هم دمِ یا سیدالعطشان گرفتند
عمامه و پیراهن و انگشترش را
زینب زِ تل می دید این و آن گرفتند
قربان آقایی که با هم نیزه داران
با نیزه ها از پیکرش تاوان گرفتند
با نعل تازه جانِ زینب را به ناگاه
با رفت و آمد بر تن عریان گرفتند
وقتی که گرد و خاک ها پایان گرفتند
مهدی مقیمی

سامرا! امشب مدینه می شود مهمان تو
آسمان ها اشک می بارند بر دامان تو
شمع، روشن می کند چشم ستاره تا سحر
با گلاب اشک، می شوید تن سوزان تو

حق من رفتن در خان صعالیک نبود
علت روی زمین ریختنم معلوم است
اثر زهر به هر عضو تنم معلوم است
جگرم سوخته از زهر تنم می سوزد
لخته های جگرم در دهنم معلوم است
چقدر درد از این شهر به خاطر دارم
از دل سوخته درد و محنم معلوم است
حق من رفتن در خان صعالیک نبود
در نگاهم غم هجر وطنم معلوم است
وسط سجده به کاشانه من ریخته اند
رد پا روی عبا و بدنم معلوم است
از همین کوچه و توهین و دو دسته بسته
روضه ارثیه از پنج تنم معلوم است
هتک حرمت جلوی اهل و عیالم شده ام
شرم در چهره هر یاسمنم معلوم است
مردک پست به من باده تعارف کرده
خجلتم در دل شعر و سخنم معلوم است
یک نفر هست کنار من و شکرش باقی است
دور بالین من اشکِ حسنم معلوم است
حسنم روضه بخوان، روضه جسمی عریان
من که بر روی تنم پیرهنم معلوم است
در میان کفنم تربت یک بی کفن است
غربت جد من از این کفنم معلوم است
یاد تشنه شدن و پا زدنش افتادم
تشنه ام علت پر پر زدنم معلوم است
محمد جواد شیرازی

صفا و مروه کجا و حریم یوسف زهرا
صفاست در حرم با صفایِ حضرت هادی
ز دست رفته شکیبم خدا کند که نصیبم کند
|شود یا زیارت صحن و سرایِ حضرتِ هادی
اگر به سامره ام اوفتد گذر سر و جان را
کنم نثار به گنبد نمایِ حضرت هادی
دلم که درد گناهش به احتضار کشانده
پناه برده به دارالشفایِ حضرت هادی
مرا رضایتِ ابن الرضا خوش است که دانم
بوَد رضایِ خدا در رضایِ حضرت هادی
به زور خوانده به بزم شراب حجت حق را
نکرد شرم و حیا از خدایِ حضرت هادی
گهی به بزم شراب و گهی به مجلسِ دشمن
چگونه اشک نریزم برای حضرت هادی
چگونه اشک نریزند دوستان به عزایش
که گشته فاطمه صاحب عزایِ حضرت هادی
غریب و بی کس و تنها شهید گشته چو جدش
زمین سامره شد کربلای حضرت هادی
سیاه پوش کن ای آسمان ملائک خود را
که شد خموش صدای دعای حضرت هادی
حاج غلامرضا سازگار

ریخته خاکِ یتیمی به عذارِ پسرم
یا رب از زهرِ جفا سوخت زپا تا به سرم
شعله با ناله بر آید همه دم از جگرم
جز تو ای خالقِ دادازر کسی نیست گواه
که چه آورده جفای متوکّل به سرم
می دوانید پیاده ز پیِ خویش مرا
گرد ره ریخت بسی بر رخ همچون قمرم
آن شبی را که مرا خواند سوی بزم شراب
گشت از شدّت غم، مرگ عیان در نظرم
خواست تا بر من مظلوم دهد جام شراب
شرم ننمود در آن لحظه زجدّ و پدرم
زهر نوشیدم و راحت شدم از عمر ولی
ریخته خاکِ یتیمی به عذارِ پسرم
با که این ظلم بگویم که به زندان بلا
قبر من کند عدو پیشِ دو چشمان ترم
حاج غلامرضا سازگار

بارانی است از غم تو چشم سامرا
شرمنده از قدوم تو چشمان جاده بود
دشمن سواره آمد و پایت پیاده بود
آن ناخن شکسته و آن کاروان سرا
توهین به ساحت تو برایش چه ساده بود
بارانی است از غم تو چشم سامرا
با دیدن تو اشک ملک بی اراده بود
وقتی که آسمان ز غمت سینه چاک شد
دیدی که عرش سر روی زانو نهاده بود
زهر ستم چه با جگر پاره پاره کرد
دیگر نفس نفس به شماره فتاده بود
شکر خدا که دشمن تو خیزران نداشت
هر چند دل، شکسته از آن بزم باده بود
آقا بیا و با دل غرق به خون بخوان
از آن سه ساله که پدر از دست داده بود
جانش رسید بر لبش از ضربه های چوب
وقتی کنار طشت طلا ایستاده بود
آرام قلب خسته اش از دست رفته بود
چشم به خون نشسته اش از دست رفته بود
یوسف رحیمی

غم دوری از وطن و سامرا
آتش زهر اثر تا به دل و جانش کرد
باز هم یاد حسین و لب عطشانش کرد
جگرش سوخت و، از زهر ولی شکوه نکرد
منّتش داشت که بر فاطمه مهمانش کرد
خوش به حالش روی دامان پسر جان می داد
غم دور از وطنی گر چه پریشانش کرد
نه کسی آمد و با نیزه به پهلویش زد
نه کسی بی ادبی با تن بی جانش کرد
بدنش آب شد از زهر ولی سالم بود
نه کسی سر زتنش برد نه عریانش کرد
نه غم اهل حرم داشت به وقت رفتن
نه کسی بعد جسارت به عزیزانش کرد
پسرش گریه کنان پیرهنش پاره نمود
کی دگر کعب نی از گریه پشیمانش کرد
نیمه شب که در آن بزم شرابش بردند
یاد از بزم یزید و سر مهمانش کرد
خیزران و سر شاه شهدا واویلا
خواهرش دید چها با لب و دندانش کرد
زینبی که همه جا مثل علی صبر نمود
عاقبت چوب جفا پاره گریبانش کرد
عبدالحسین میرزایی
گل پژمرده سامرا
عزیز جواد الائمه سلام
گل فاطمه یا علی النقی
تویی که به من راه و میدی نشون
به خون جامعه تا کنم عاشقی
چه قد نا امید و تو دادی امید
چه قد بی نوا رو تو دادی نجات
تویی چاره درد بیچاره ها
میشه مرده زنده توی روضه هات
به یاری مردم نداری نیاز
به جای همه یار تو هست خدا
علی رو مگه میشه تبعید کرد
نجف رو آوردی توی سامرا
علی بودی و قوم بد کینه ها
گذاشتن برای تو سنگ تموم
دلت رفت مدینه تو اون نیمه شب
به خونه ات همین که آوردن هجوم
تو رو بردنت دست بسته ولی
ندیدی توی شعله خانوم تو
تو رو بردنت دست بسته ولی
نکشته لگد، طفل معصوم تو
تو رو پیر کردن تو بزم شراب
بمیرم بمیرم بمیرم برات
فقط گریه اینجا برات مرهمه
بریز اشک خون از غم عمه هات
سر غرق خون، تشت زر، هلهله
می لرزه تموم زمین و زمان
زدن خیزران، باز ناراضیَن
بشم لال الهی، کنیزم میخوان
محمد حسین رحیمیان

صدای و روضه دردناک
ضریحِ صحنِ دل ما به نامتان خورده
صدای روضه همیشه به گوشِ جان خورده
اسیرِ دستِ کسی جز شما نخواهد شد
هر آن که از سر این سفره آب و نان خورده
به لطفِ نم نمِ اشکی خرابم آبادیست
به پای منبرتان هر دلی تکان خورده
منم اویس قرن، زنده ام به این پرچم
به نوکری روی پیشانی ام نشان خورده
بدونِ نوکری عمرم چه فایده دارد؟
بدونِ روضه چه سودی؟ فقط زیان خورده
شما سَجیه احسان و بخشش و کرمید
که نور فیض شماها به هر کران خورده
غریب و بی کس و تنهای سامرا، عمری
چه قدر خون دل از دست این و آن خورده
شکسته بال و پرش، خسته از جفای زمان
ز نیش و طعنه زدن کارد، استخوان خورده
میان آتش و تب ذکرِ فاطمه دارد
چه قدر غصه زهرای قد کمان خورده
لبانِ شعله ورش یاد کربلا کرده
شده شبیه لبانی که خیزران خورده
مهدی شریف زاد

حضرت هادی غریب سامرا
ذره ای از خاک پای حضرتش شد آفتاب
ماه از شرم جمالش زد به روی خود نقاب
گل بدون مهر او خار است، اما عکس آن
شک ندارم حب او از خار می گیرد گلاب
جامعه از هر فراز جامعه سیراب شد
بند بندش شد برای عاشقان فصل الخطاب
شد گدای سامرا معروف از این حیث که
هر کسی شد سائل او می شود عالی جناب
او علی چهارم است و هادی راه همه
او برای دلبری از عارفان شد انتخاب
وقت و بی وقت از میان خانه او را بی دلیل
ظالمانه بارها بردند مثل بوتراب
فرق دارد روضه با روضه ولی این بار هم
حضرت معصوم را بردند در بزم شراب
می تعارف کرد آن نامرد بر آقای ما
از خجالت پیش آقا شد شراب آن لحظه آب
محسن صرامی
بازدیدها: 4
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام هیات رزمندگان اسلام , سایت هیات رزمندگان اسلام , پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام , هیات , سایت هیات , هیئت رزمندگان , هیئت رزمندگان اسلام










