مخزن الاسرار حاج قاسم چه کسی بود
پایگاه اطلاع رسانی هیات: نفیسه پورجعفری، دختر شهید حسین پور جعفری، یار همیشگی سپهبد شهید قاسم سلیمانی است. شهید پور جعفری یکی از شهدای مقاومتی است که در ترور آمریکایی 13 دی ماه به همراه حاج قاسم به شهادت رسید. دختر شهید از صفات مختلف پدرش که به طنز و جدی میان دوستانش مصطلح بود تعریف می کند: «مخزن الاسرار حاج قاسم»، «جعبه سیاه حاج قاسم»، «یار همیشگی» و … اما او معتقد است حاج قاسم، بابا حسینش را برادر می دانست و همیشه می گفت: «حسین مثل پروانه دور من می چرخد.» روایت هایی دخترانه به نقل از نفیسه پور جعفری در ادامه می آید:
هشتم فروردین 1342 بود که قابله فراخوانده شد تا هشتمین فرزند خانواده را به دنیا بیاورد. زمانی که نوزاد متولد شد قابله رو به هاجر گفت: «این فرزند را نشان هر کسی نده، این کودک آینده ای درخشان و خوب و بخت و اقبال بلندی دارد.» بعد پارچه ای را روی صورت نوزاد انداخت تا صورتش دیده نشود. نامش را حسین گذاشتند و شد عزیز دل مادر و پدرش شد.
از 12 سالگی مشغول به کار شد و هزینه تحصیل خود را از طریق قالی بافی تامین می کرد. 15 ساله بود که تنها به کرمان سفر کرد و در یک اتاق اجاره ای ادامه درسش را خواند. بعدها هم شد همسر بی نظیر مادر و بابا حسین ما. و بعد هم تا شهادت یار وفادار حاج قاسم بود.
پدر به روایت مادر
مادرم می گوید: سال 1361 وارد سپاه شد. احتمالا اوایل تیر ماه بود یعنی وقتی مدرسه ها تمام شد. آن اوایل در ستاد تبلیغات سپاه بود. 22شهریور 1361 بود که عقد کردیم. دو ماه طول کشید تا مراسم عروسی را برگزار کنیم. 38 روز بعد عروسی، ساکش را جمع کرد و راهی جبهه شد. اوایل ورودش به جبهه در گردان 22 بهمن آر پی چی زن بود. دوران خیلی سختی بود. برایم نامه می نوشت، از دلتنگی هاش و اتفاقات جنگ می گفت. یادم هست یک بار نوشته بود: «امروز صبح یک نفر پیشانی ام را بوسیده و گفته تو شهید خواهی شد.» نامه را که می خواندم، گریه می کردم. باید صبر می کردم تا نامه بعدی.
بعد از پایان عملیات والفجر مقدماتی به اولین مرخصی آمد. اردیبهشت ماه بود. اردیبهشت 1362 به مدت شش ماه در دبیرخانه سپاه گلباف مامور شد. بعد این شش ماه عازم جبهه شد و در کنار حاج قاسم سلیمانی در قسمت دبیرخانه مشغول به کار شد. سال 1364 بود که در هورالعظیم در اثر برخورد دو قایق خودی از ناحیه کمر مجروح شد. 97 روز استراحت مطلق داشت. سال 1366 هم شش ماه در لشکر 41 ثارالله کرمان مامور شد و بعد این مدت تا پایان جنگ در جبهه حضور داشت.
بعد از پایان جنگ هم با حاج قاسم وارد لشکر 41 ثارالله کرمان شد که ناامنی های شرق کشور پیش آمد. سال 1376 هم یک هفته بعد از حاج قاسم وارد سپاه قدس تهران شد. اولین نفری که همراه حاجی به تهران آمد حسین پورجعفری بود.
سه تا از چهار فرزند ما یادگار زمان جنگ هستند. سال 1362 خدا محمدحسین را به ما داد.تا سه ماهگی محمدحسین پیشمان ماند و بعد به جبهه رفت. سال 1363 محمدعلی 10 روزه بود که بابا به خانه برگشت. فقط توانست یک هفته پیش ما بماند. سال 1365 دختر دار شدیم. روز تولد نعیمه رسید، نعیمه که 10 روزه شد، باز به جبهه برگشت.
آن سال ها یک مدتی هم اهواز زندگی کردیم. بعد از اینکه پدر بزرگ بچه ها در سال 1362 فوت کرد، حاج حسین مادرش را 12 سال پیش خودش نگه داشت. هرجا میرفتیم بی بی را هم با خودمان می بردیم. خیلی روی دعای مادر و احترام به مادرحساس بود و تاکید داشت. می گفت: «تا می توانید به پدر و مادرهایتان برسید. سریع ترین دعایی که خدا قبول می کند، دعای مادر است.»
دورهمی های پدر
پنجشنبه و جمعه ها که می رسید، همگی دور هم جمع می شدیم . بابا جای همیشگی اش می نشست و ما به دور او. بابا برای ما پدری بود قابل اعتماد، دوست دار خانواده، با صلابت و مهربان، زمان سختی ها از اولین و آخرین نفری که طلب یاری و کمک می کردیم بابا بود. و بابا بود که همیشه جوابمان را اینگونه می داد :«به امید خدا»
بابا اجازه نداد هیچ زمان کوچیکترین کمبودی را در زندگی احساس کنیم. درست است که خیلی وقت ها نبود اما از راه دور هم حواسش به ما بود. خیلی وقت ها که از بابا گله می کردم برای کارهای زیاد، ماموریت های سنگین و این دور بودن ها، تنها با یک جمله مرا قانع می کرد: «تمام تلاشم برای راحتی امروز و فردای شماست.»
فردایی که در آن بابا حضور نداشت. گاه گداری هم شروع می کرد به تعریف کردن از دوران نوجوانی و جوانی اش. از سختی های آن زمان و از خاطرات جنگ. همینطور از اتفاقات اخیر و …و چه زیبا بیان می کرد. دنیایی از خاطرات بود.
از ما فرزندان گرفته تا آشنایان و دوستان، همگی مشتاق بودند تا یک دورهمی برسد و بابا خاطراتی را برایشان تعریف کند. خاطراتی که خیلی ها به بابا تاکید میکردند آنها را به قلم آورده و ثبت کند اما ناگهان چه زود دیر می شود. همیشه هم آخر صحبت هایش می رسیدیم به احترام فرزند نسبت به پدر و مادر علی الخصوص مادر .
می گفت: «همه دار و ندار ما پدر و مادرمان هستند.» می گفت: «دعای مادر».می گفت: «مادر کافیست فقط بگوید خدا به شما برکت دهد. همین. بحق حضرت زهرا سلام الله علیها همه ما عاقبت بخیر شویم. این پست و مقام و میز و مال و املاک هیچ ارزشی ندارد. این دنیا برای هیچکسی تا به حال نمانده. دو رکعت نمازی که شما در جوانی می خوانید اندازه صد رکعت نمازی است که من می خوانم.»
مهمانی به نام حاج قاسم
بیش از یک سال از آن مهمانی خاطره انگیز گذشته است. از آخرین روزی که قرار بود برای افطار همگی دور هم جمع باشیم تا مهمان ویژه بابا از راه برسد. همه چیز آماده و مهیا بود. مهمان های بابا حسین، یک به یک از راه می رسیدند. صدای اذان که شنیده شد، سجاده ها پهن شد . حاج قاسم به نماز ایستاد و دیگران پشت سرش ایستادند. آن شب بعد از افطار یک به یک ما انگشتری را از حاجی به هدیه گرفتیم. لبخند هایی که بین حاضرین رد و بدل می شد و دوربین هایی که لحظه به لحظه آن شب را ثبت می کردند به یادگار ماند. امسال جایشان خالیست.
بازگشت از حج
سفر حج ایشان به پایان رسیده بود و وقت بازگشت بود. یک ماه گذشته بود و قرار بود مادر و پدر برگردند. قرآن و لیوان شربت و اسپند. آماده کرده بودم و بیرون، دم در منتظرشان بودم. تمام مدت از ذوق دیدن دوباره شان حال عجیبی داشتم. مدام با خودم مهربانی هایشان را مرور می کردم و این یک ماه دوری و دلتنگی را. مادر زودتر رسید. ساعتم را نگاه می کردم. لحظه ها به کندی گذر می کردند. چشمم مدام به خیابان بود و ماشین هایی که رد می شدند.
بالاخره بابا رسید. به آرامی از ماشین پیاده شد. اسپندی روی آتش ریختم و دور سر بابا چرخاندم. قرآنی بالای سرش گرفتم تا وارد خانه شود. آغوش و لبخند مهربانش ارام بخشمان شد. لبخندی که جزء اصلی چهره مهربانش بود. چقدر دلم هوایش را کرده بود. دلم برایش تنگ شده بود.
حالا هم مثل همان روزها دلتنگم. دلتنگ نماز خواندن و تعریف کردن خاطراتش… گویی هنوز هم انتظارش را می کشم و مدام ساعتم را نگاه می کنم که زمان چه بی رحمانه سپری می شود و می گذرد. اما من باور نمی کنم… چرا این سفر به پایان نمی رسد؟
خطرات داعش برای بابا و حاج قاسم
از تهران تا عراق و بغداد، حضور داعش، ترس در دلهایمان بود. از نبودن بابا می ترسیدیم. هر دفعه که بابا راهی منطقه بود، می گفت تا شب همه دور هم جمع شویم برای خداحافظی و هر وقت که برمیگشت، مادر تماس می گرفت برای دورهمی دوباره. در روزهایی که بابا نبود، مدام از مادر سوال می کردم: «بابایی زنگ نزد؟ نگفت کی برمی گردد؟»
گاهی چند روز خبری از او نبود. مادر به خانم حاجی زنگ می زد و خانم حاجی به مادر. هر دو نگران همسران خود بودند و در انتظار خبر. ترس و دلتنگی روز به روز بیشتر می شد. گاهی مدت ماموریت هایشان نزدیک 30 روز طول می کشید.
وقت هایی که از ماموریت برمی گشت و دور هم جمع بودیم، از خاطراتش می گفت. از کارهای بی رحمانه داعش، از تجاوز به نوامیس جلوی مردان، بعد سر بریدن مردان جلوی چشم زن ها و بچه ها، آویزان کردن سر بریده مردان در خیابان های شهر، سلاخی کردن زنده زنده مردمان و …از خطراتی می گفت که برایشان اتفاق افتاده بود و بارها و بارها به جانشان سوءقصد شده بود ولی تقدیر الهی بر این بود آنها باشند تا داعشی نابود شود و ایرانی سربلند بماند.
یادم هست یکبار برایمان گفت: «روزی در مکانی مستقر بودیم، وقت نماز شد، گفتم حاجی بهتر است برویم، اینجا امن نیست نماز را جای دیگری می خوانیم. حاجی به اصرار نماز ظهر را خواند. اما هر جور بود حاجی را متقاعد کردم نماز عصر را جای دیگری بخوانیم. سوار ماشین شده و از آنجا دور شدیم. بعد از گذشت پنج دقیقه طی یک تماس تلفنی متوجه شدیم مکان جلسه که در آنجا حضور داشتیم، طی حمله انتحاری توسط یک خودرو داعشی به هوا رفته است.»
از این قبیل اتفاقات زیاد بود. هر وقت بابا شروع به تعریف این گونه اتفاقات می کرد، مادر از میان جمع بلند میشد. تاب شنیدن نداشت. نمی توانست بشنود که همسرش در خطر است. شنیدن این حرفا خیلی برایش سنگین بود. این اواخر که حضور داعش کمتر شده بود، دل های ما هم آرام ترشده بود. اما الان که فکر می کنم، می بینم آرامشی قبل طوفان بود و بس.
منبع: تسنیم
بازدیدها: 0