ناگفته‌های فراش، دربان و کفشدار حرم

خانه / مطالب و رویدادها / ناگفته‌های فراش، دربان و کفشدار حرم

«هشت» همیشه برایم حس غریبی داشته و حالا این حس بیشتر دلتنگی است تا غربت، دلتنگی ماجرای آن«هشت روز»، روزهایی که انگار نه روی زمین که در آسمان سیر می‌کردم، جایی به خنکای «زیر سایه خورشید»!

همه چیز از یک دعوت ساده شروع شد، آنقدر هول بودم که یک روز زودتر به پیشواز رفتم، هنوز هم همه می گویند «یادت هست اشتباهی آمده بودی؟»، ولی هنوز هم فکر می کنم هیچ وقت اینقدر درست نرفته ام!

مهمانی «زیر سایه خورشید» بهانه بود، بهانه ای برای بالا رفتن و اوج گرفتن، روی زمین بودن و در آسمان سیر کردن، تجربه کردن خنکای زیارت، آن هم زیر سایه «خورشید»!

چطور دل می کَنند از هوای حرم

از همان روز اول دلمان را به کاروان گره زدیم، صبح به صبح به نیت زیارتی جدید راهی شدیم، هر بار که صلوات خاصه را می خواندند انگار برای اولین بار بود که زائر می شدیم، شب که می شد به بهانه صبح فردا لحظه شماری هایمان را آغاز می کردیم، حالا همه روزهای حضور کاروان شده است برایمان ماجرای دلتنگی، ماجرای «آن هشت» روز، زیر سایه خورشید!

امام رضا

لابلای برنامه ها فرصت می شد تا با خادمان هم کلام شویم، راستش را بخواهید همیشه دلم می خواست از خادمان حرم رضوی بیشتر بدانم، اینکه چقدر فرق می کنند با من و تو، اصلا کار و زندگی شان چیست، چطور دل می کَنند از هوای حرم و راهی زندگی روزمره شان می شوند.

 خادمی حرم دل می خواهد و عاشقی

«مهدی بهنام مهدی زاده» از خادمان حرم است، یعنی اولش فکر می کنیم همه کسانی که با کاروان زیرسایه خورشید آمده اند نامشان «خادم» است و کارشان هم شبیه هم! ولی بهنام مهدی زاده بعد از اولین سوالمان می گوید که ۵۴ سال دارد و ۱۴ سالی می شود که «فراش» حرم است.

از نگاه جا خورده ام می فهمد که باید بیشتر توضیح دهد تا بگوید: رواق های حرم به دو قسمت پایین پای حضرت و بالای سر ایشان تقسیم می شوند که پایین پای حضرت را خدام و بالای سر ایشان را فراش ها سرویس می دهند.

«راهنمایی زائران و مراقبت از تطهیر و نظافت رواق ها» از کارهای خدام و فراشان حرم است، کاری که فکر می کنم به همین راحتی ها هم که گفته می شود نباشد؛ یعنی حتی اگر هم سخت باشد بازهم خواستنی است و دوست داشتنی؛ اصلا نفس کشیدن در هوای حرم خودش کلی اجابت است.

بهنام مهدی زاده دفتر هواپیمایی دارد ولی شغل خادمی حرم چیز دیگری است، چون شبیه هیچ کدام از شغل هایی نیست که آدم توی انشاهای دوران مدرسه می خواهد دنبالش برود، اینحا حرف، حرفِ خواستن نیست، حرف «آرزو» است، خادمی حرم دل می خواهد و عاشقی.

امام رضا پرجم

جمع خدام بارانی می شود

بهنام مهدی زاده به جز ۱۴ سالی که «زیر سایه خورشید» خادمی می کند، پنج سالی است که همراه کاروان رضوی به هوای زائر کردن دل عاشقان امام عشق راهی استانهای مختلف می شود و خوزستان هم اولین استانی بوده که عازم شده است و حالا هم دلش گرم مهر و ارادت مردم لرستان به امام هشتم است.

در میان حرفهایش از کرامت آقا می گوید و شاهد مثال هم می آورد، شاهدهایی که با خودشان اشک می آورند و بغض، «جمع خدام بارانی می شود».

باران که دقایقی بعد جای خودش را به چشمهای سرخ و صاف خدام می دهد، بهنام مهدی زاده لابلای صدای گرفته از بغضش می گوید: «این لباس خادمی به ما آبرو داده است و هرچه داریم از برکت وجود آقا است.»

اگر آقا قبول کند؛ غلامرضا!

حالِ مهدی زاده دیگر حال حرف زدن نیست، دلش هوایی حرم شده و به نیت خلوتی کوچک از جمع فاصله می گیرد تا سوالاتمان را سراغ یکی دیگر از خدام ببریم، نام فامیلش خطیب زاده است تا جویای نام کوچکش شویم، می گوید: «اگر آقا قبول کند؛ غلامرضا»

غلامرضا ۵۷ ساله است و ۱۵ سالی می شود که هوای حرم پاگیرش کرده است؛ می گوید بازنشسته بخش مهندسی ساختمان وزارت دفاع است ولی مهم ترین شغل زندگی اش «کفشداری حرم آقا» بوده است.

خطیب زاده هم دومین سالی است زیر سایه خورشید راهی می شود، پارسال کرمانشاه و امسال هم لرستان؛ می گوید این کاروان بهانه است تا عطر حرم همه جای ایران را «رضوی» کند.

از چَم و خَم کار کفشداری حرم می گوید و اینکه اینجا اولین جایی است که زائر پس از اذن دخول به سراغش می رود؛ با خودم فکر می کنم کفشدارها باید حواسشان خیلی جمع باشد آخر دل زائرهای بی تاب بعد از اذن دخول بی حواس می شود، حواس جمعی کفشدارها به بی حواسی زائران دَر!

ثانیه هایی که عطر حرم می دهد

پرچم امام رضا

از فراش و کفشدار حرم آقا می رویم سراغ محسن فضائلی پور، خودش می گوید که هشت سالی در نوبت «دربانی» حرم آقا بوده است، دل که پایه باشد انتظار هشت ساله هیچ است.

نظامی بازنشسته است، توی طول هشت روز سفر کاروان کم کم دستش بیشتر رو می شود، دستی به ورزش پهلوانی و مربیگری فوتبال هم دارد، خلاصه برای خودش کلی آچار فرانسه است، ولی خیلی اهل حرف زدن نیست، هر بار سراغش می رویم آدرس آقای عطارپور را می دهد و می گوید: «ایشان بزرگ تر و باسابقه تر است»

فرصت حرف زدن با محمد تقی عطارپور توی مسیر رفتن به پلدختر مهیا می شود، ۶۳ سالی سن دارد و ۳۱ سال است که کار دربانی آستان قدس رضوی را انجام می دهد؛ سه دهه و یک سال، به عبارتی ۱۱ هزار و ۳۱۵ روز؛ حساب ساعت و دقیقه و ساعتش را می کنی حسرتت بیشتر می شود.

مثل بقیه شغل اولش همین خدمت به زائران است و شغل دومش هم توی مغازه خرازی سَر می شود، بنکداری و کلی فروشی دارد، اما همه سود زندگی اش را در ثانیه هایی تعریف می کند که عطر حرم می دهد.

زائر شدن به تمنای دل است

هر جا که می رسیم مداحی می کند و اول مداحی اش هم با صلوات خاصه دلمان را می برد تا صحن انقلاب، یا شاید هم روبروی باب الجواد، آنجا که تکیه می زنی به بلوار مسیر و دست روی سینه می گذاری و چشم هایت قاب گنبد حرم می شود، نمی دانی چرا ولی این قاب همیشه خیس است، انگار دلتنگی هایت تمامی ندارد، همه آرام زمزمه می کنند: «اللهّمَ صَلِّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی، الامامِ التّقیِّ النّقیِّ و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضِ و مَن تَحتَ الثَّری…»

اهالی کاروان از صدای خوش عطارپور حرفها دارند، یکی از جمع می گوید که از مداحان برجسته مشهد است و دیگری که می خواهد حرفهایش را تکمیل کند ادامه می دهد: زیارت امین الله با صدایش از صدا و سیما پخش می شود.

حرفهای خود عطارپور هم جای شنیدن دارد، از معرفت زیارت می گوید و اینکه هر کسی به اندازه بضاعتش از این دریا بهره می گیرد و عطش فرومی نشاند، می گوید مشهدی هایی هستند که سالی یک بار هم حرم نمی روند ولی زائرانی هم وجود دارند که کیلومترها پیاده به نیت زیارت راهی می شوند، ته حرفهایش را اینگونه می بندد: زائر شدن به دوری و نزدیکی نیست، به تمنای دل است و بس!

تو هم گزارش ات را بیاور!

وسط حرفهایمان صدایش می زنند: حاج آقا عطارپور! بین مسیر رفتنش سوال آخرم را می رسانم، می پرسم «حاجی و کربلایی و مشهدی، کدامشان؟» بی تامل می گوید: مکه و مدینه و کربلا رفته ام ولی آنجا هم دلم هوای «مشهدالرضا» دارد.

پرچم

ماجرای «هشت روز» به آخرهایش که می رسد، حاج آقای کمیلی روحانی کاروان می گوید: این ماجرا پر از دلهای تنگ و شکسته است، از بیمارستان و آسایشگاه گرفته تا زندان و ندامتگاه؛ هر جا که بهانه ای برای باران است، ابرها سراغش می روند تا زیر سایه خورشید خنکای زیارت اوج بگیرد، اینجا زیر سایه خورشید همه چشم ها بارانی است!

توی بحر ترکیب «باران و خورشید» هستم که علیرضا زکی نژاد سرپرست کاروان می گوید که گزارشت تمام شد؟ هنوز جواب نداده ام که حرفهایش را ادامه می دهد: «شب خاطره ها» خدام می آیند و از خاطرات زیر سایه خورشید می گویند، تو هم گزارش ات را بیاور!

پیشنهادش دلم را قلقلک می دهد، نه اینکه گزارشم را به شب خاطره ها ببرم که این نوشته، قابلِ شب خاطره هایِ زیر سایه خورشید نیست، اما دلم و قلمم هوایی می شود برای نوشتنی دیگر، راستی اگر شب خاطره ها را توی صحن انقلاب یا رو به روی باب الجواد احیا بگیرند- تکلیف کاغذها که زیر باران معلوم است- با این نگاه خیس چه کنم؟

منبع:عقیق

بازدیدها: 231

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *