نسل سوخته
قسمت سی و هفتم: تلخ ترین عید
توی در خشک شدم … و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم… صد و هشتاد درجه تغییر کرد … چشم هایی که از شادی می درخشید … منتظر تکانی بود … تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه … و سرازیر بشه …
– چی شدی مادر؟ …
خودم رو پرت کردم توی بغلش …
– هیچی … دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی …
بی حس و حال بود … تا تکان می خورد دنبالش می دویدم… تلخ ترین عید عمرم … به سخت ترین شکل ممکن می گذشت … بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی … من … چشم ها و پاهام … همه جا دنبال بی بی …
اون حس … چیزهایی بهم می گفت … که دلم نمی خواست باور کنم …
عید به آخر می رسید … و عین همیشه … یازده فروردین … وقت برگشت بود …
پدر … دو سه بار سرم تشر زد …
– وسایل رو ببر توی ماشین … مگه با تو نیستم؟ …
اما پای من به رفتن نبود … توی راه … تمام مدت … بی اختیار از چشم هام اشک می بارید … و پدرم … باز هم مسخره ام می کرد …
– چته عین زن های بچه مرده … یه ریز داری گریه می کنی؟ …
دل توی دلم نبود … خرداد و امتحاناتش تموم بشه … و دوباره برگردیم مشهد …
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم … تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن …
بازدیدها: 202