با حالت خاصی بهم نگاه کرد …
ـ چرا نمیری؟ … توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی … خاله خان باجی شده بودی …
نمی دونستم چی باید بگم … می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم … و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم … با شرمندگی سرم رو انداختم پایین …
ـ جواب من رو بده … این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه …
همون طور که سرم پایین بود … گوشه لبم رو با دندون گرفتم…
ـ خدایا … حالا چی کار کنم … من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم … اما حالا …
یهو حالت نگاهش عوض شد …
– تو از ماجرای بین من و اون خبر داری …
برق از سرم پرید … سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم …
ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم … فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت …. می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ … اون محمد عوضی … ماجرا رو بهت گفته؟ …
با شنیدن اسم دایی محمد … یهو بهم ریختم …
ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت … وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد … که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید … مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه … خیلی ناراحت میشه …
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد … دیدم همه چیز رو لو دادم … اعصابم حسابی خورد شد … سرم رو انداختم پایین… چند برابر قبل، شرمنده شده بودم …
ـ هیچ وقت … احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه … حالا … الحق که هنوز بچه ای …
ـ پاشو برو توی اتاقت … لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی… ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم …
بازدیدها: 128