حال مادربزرگ … هر روز بدتر می شد … تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد … و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود … 2 تا نیروی کمکی هم … به لطف دایی محسن … شیفتی می اومدن …
بی بی خجالت می کشید … اما من مدام با شوخی هام … کاری می کردم بخنده …
– ای بابا … خجالت نداره که … خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان … ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی … جوون تر، زیباتر … الان دیگه خیلی سنت باشه … شیش … هفت ماهت بیشتر نیست … بزرگ میشی یادت میره …
و اون می خندید … هر چند خنده هاش طولی نمی کشید…
اونها مراقب مادربزرگ می شدن … و من … سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام … می شستم و آب می کشیدم … و با اتو خشک می کردم … نمی شد صبر کنم … تعداد بشن بندازم ماشین … اگر این کار رو می کردم… لباس و ملحفه کم می اومد … باید بدون معطلی حاضر می شد …
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود … اما هیچ کدوم از دفعات … به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم … اذیت نشدم … بغضم شکست … دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم … صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه …
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم … این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد … و کاری هم از دست کسی برنمی اومد …
آخرین شب قدر … دردش آروم تر شده بود … تلویزیون رو روشن کردم … تا با هم جوشن گوش کنیم … پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم … مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت … هنوز چند دقیقه نگذشته بود که …
– پاشو مادر … پاشو تلویزیون رو خاموش کن …
– می خوای بخوابی بی بی؟ …
– نه مادر … به جای اون … تو جوشن بخون … من گوش کنم… می خوام با صدای تو … خدا من رو ببخشه …
بازدیدها: 0