هنوز 10 روز از عروسيمان نگذشته بود كه براي تبليغ در دو ماه محرم و صفر راهي شد و رفت. من هم كنار پدر و مادر او ماندم. خدا ميخواست از همان اولين روزهاي زندگي مرا با سبك زندگي غلامحسين كه براي من نوكر امام زمان (عج) بود، آشنا كند. تقريبا چهار سال اول زندگي به جدايي و دوري از هم گذشت؛ يا شيراز بود يا كرمان يا بندرعباس. خودش اين شهرها را براي تبليغ انتخاب كرده بود. دور از هم زندگي ميكرديم ولي بسيار به هم نزديك بوديم چون او خيلي مهربان و متواضع بود، وقتي عروس خانه او شدم 12 ساله بودم و او 20 ساله. اما آنقدر با من مهربان بود كه اين فاصله سنّي را به راحتي پر كرد. هرچه فكر ميكنم ميبينم او از هر نظر از من جلوتر بود. سطح علمي، ديني و اخلاقي. امّا از بس تواضع نشان ميداد، خودش را پايين ميكشيد، هر كاري ميكرد تا به من نزديك شود، و همين شد كه محبّتش همه زندگي ام را فراگرفت.
استعداد داشت، توانايي داشت، لياقت داشت و از طرف ديگر ايمان داشت، پس تكليف هم داشت و بايد به تكليفش عمل ميكرد. من هم داشتم جاي خودم را پيدا ميكردم، رهبري خانواده با او بود و مديريّت منزل و تربيت درست بچّه ها با من، وظيفة سنگيني بود، امّا من توكّل داشتم به خدا و هميشه در كنارم بود.
سال 1356 رفته بود بندرعباس، هيچ خبري ازش نداشتيم تا اينكه خبر دادند لو رفته و دستگير شده… روزهاي سختي بود، بچه ها ديگر خيلي بيتاب شده بودند و حسابي اذيّتم ميكردند، توي همين اوضاع، حكم اعدام غلامحسين هم صادر شد، … نميدانستم بايد چه كنم، خيلي اين در و آن در زديم، فايدهاي نداشت، به امام رضا (ع) متوسّل شديم و آقا جوابم را دادند، حكم اعدامش تبديل شد به 12 سال زندان. دوباره از هم جدا شديم. سه سال دوري تا اينكه شب اول ماه رمضان، عفو شاه به او خورد و از زندان آزاد شد، وقتي آمد خانه اصلا نشناختمش، از بس شكنجهاش كرده بودند از روي صدايش شناختمش. تمام تنش زخمي شده بود، گوشت پهلوهايش كنده شده بود. ناخنهاي پايش دو بار ريخته بود و …
حقّاني با آقاهادي برادر حضرت آقا (رهبري) همبند بود و توي زندان، ايشان از فعاليتهاي غلامحسين براي آقا گفته بودند، بعدها آقا ميگفتند: وقتي حقّاني را ديدم، باور نميكردم چون بنابر تعريفهاي برادرم فكر ميكردم يك پيرمرد باتجربهاي باشد نه يك روحاني جوان و كمسنّ و سال.
زبان انگليسي را به طور كامل پيش شهيد بهشتي ياد گرفته بود، و به خواست ايشان درس خواند و كنكور قبول شد دانشگاه تهران، تا بهتر بتواند كنار جوانها باشد و ميان آنها فعاليّت كند. از طرفي درس حوزه هم ميخواند، خيلي هم خوب درس ميخواند، مثلا صاحبخانه مان اجازه نميداد توي خانه لباس بشوييم بايد ميرفتم لب جوي آب توي كوچه، غلامحسين براي اينكه نامحرم مرا نبيند همراهم ميآمد و كتاب به دست كنار من ميايستاد. و محافظ من ميشد من لباسها را ميشستم و او با دقت مشغول مطالعه ميشد. همه اينها در كنار فعاليتهاي سياسي اش بود.
خيلي در بحثهاي كمونيستها كه باب آن روزها بود، توانايي داشت. خودش برايم تعريف ميكرد كه يكي از شكنجه هاي ساواك اين بود كه مجبورش ميكردند توي زندان با كمونيستيها مباحثه كند، هرچند غلامحسين الحمدلله هميشه پيروز اين بحث و گفتگوها بود. از همه فرصتهايش استفاده ميكرد، به جز اينها در كارهاي عام المنفعه و خير هم فعّال بود، به كمك مردم حمام بزرگ توي كرمان ساخت، مسجد جامع كرمان را بنا كرد و خيلي از اين كارها كه حتي ما هم ازش بيخبر بوديم. خوب كه فكر ميكنم ميبينم غلامحسين استاد من بود. يك استاد واقعي، هر لحظه بزرگ و بزرگتر ميشد و من هم كنارش رشد ميكردم چون خودم را شاگرد او ميدانستم.
بچّه هايم خيلي دوستش داشتند. هرچند كه خيلي كم ميآمد خانه، اما وقتي ميآمد، خانه گلستان ميشد، از بس باصفا بود و به همه محبّت ميكرد. آن قدر كه بچّه ها همه شان بابايي بودند و پدرشان هم در عين مهرباني، به آنها درس ايمان و تقوا ميداد. خيلي روي دروغ گفتن حسّاس بود، ميگفت از همين بچگي بايد اين مسائل را ياد بگيرند.
بالاخره سال1357 انقلاب اسلامي به رهبري امام (ره) پيروز شد، فعاليتهاي غلامحسين شكل ديگري پيدا كرد.
ادامه دارد…
بازدیدها: 290