بالاخره سال1357 انقلاب اسلامي به رهبري امام(ره) پيروز شد، فعاليتهاي غلامحسين شكل ديگري پيدا كرد، حالا ديگر بيشتر تهران ميرفت و عضو كميتة استقبال امام خميني(ره) شده بود و از اين جور برنامهها داشت. بعد به دستور امام (ره) از آنجا كه خيلي با روحيه و فرهنگ و اوضاع بندرعباس آشنا شده بود و مردم هم به او علاقه و اعتماد داشتند، امام جمعة بندرعباس شدند.
باز هم از هم دور بوديم، غلامحسين ميگفت اوضاع فرهنگي و سياسي بندرعباس براي دخترهاي ما خوب نيست و هنوز امنيّت ندارد، فساد اخلاقي و اجتماعي زياد است، بنابراين صلاح دانست كه قم باشيم و ايشان بندرعباس زندگي كند، البته هر وقت ميتوانست و فرصت ميكرد به ما سر ميزد. بچّهها هم ديگر به اين شرايط عادت كرده بودند و ديگر اين طور زندگي كردن را وظيفة خودشان ميدانستند. بعدها در انتخابات دوره اول مجلس، مردم بندرعباس او را به نمايندگي مجلس انتخاب كردند و غلامحسين بيشتر بايد تهران ميماند.
يادم هست همان موقع ها بود كه همسر شهيدبهشتي به من گفتند: هرطور شده بايد بياييد تهران، ديگر بسّ است اين همه دوري و جدايي، و اتفاقاً غلامحسين هم آمد و ما را برد تهران پيش خودش، منزلمان نزديك مجلس بود، نزديك بهارستان.
اين طوري بيشتر مي ديدمش، تقريبا يازده ماه كنار هم زندگي كرديم، هرچند وقتش صرف انقلاب و مجلس ميشد. حضرت آقا (رهبري) بعدها گفتند: حقّاني به اندازة چهار نفر توي مجلس كار ميكرد، در حالي كه حتّي يه ميز هم براي خودش نداشت.
خيلي بي توقّع بود و ساده زندگي ميكرد، از مقام و مسئوليّت خوشش نمي آمد. برايش محافظ و راننده گرفته بودند، اما همه را رد كرده بود، با اينكه رانندگي اش خوب نبود. من خيلي ميترسيدم و نگرانش ميشدم، يادم هست يك بار به او گفتم شما وظيفه داريد، مردم به شما نياز دارند، بايد در راه خدا تلاش كنيد، پس بايد مراقب خودتان باشيد، رفت توي فكر و گفت: يعني به نظر شما همه اش در راه خدا بوده؟ خدا كند اين طور باشد كه شما ميگوييد، دعا كنيد كه حقيقتا همين طور باشد… و در حقيقت هم همين طور بود.
اين آخري ها خيلي دلم برايش ميسوخت، روزهاي آخر، سه ماهي ميشد كه حتي نشد يك غذاي درست و حسابي بخورد، هيچ وقت سرِ غذا نميرسيد، لقمه ناني ميخورد و همين… برايم عجيب بود، چطور ميتوانست با اين همه كم خوابي و كم غذايي اين قدر كار بكند… حقيقتا خدا به شهيدان روزي ميدهد، فكر ميكنم غلامحسين حتي قبل از شهادتش هم از پيش خدا روزي ميخورد، انگار خدا نميخواست از عالم مادّي و زميني ارتزاق كند، خيلي هم زيبا شده بود.
زندگيمان عسل بود، شيرين، همديگر را دوست داشتيم. خيلي… بعد از اين همه سال هنوز هم هر روز توي خانه مان حرف غلامحسين است. يك روز هم نيست كه حرفي از غلامحسين به ميان نيايد. از بس غلامحسين خوب و راحت زندگي ميكرد و به من هم ياد داده بود كه زندگي را آسان بگيرم.
رفته بوديم بندرعباس براي تشرّف به مكّه، از همان جا با دخترم تماس گرفت و نيابت گرفت براي اينكه صيغة عقدش را با پسري كه ميشناخت بخواند. به همين سادگي و آساني و دخترم را كه آن موقع چهارده ساله بود، شوهر داد. حتّي بدون اينكه عروس و داماد همديگر را ببينند، كه بحمد الهي الان خيلي خوشبخت هستند. ميگفت بايد آسان گرفت، خصوصا در زمينة ازدواج، وقتي دختر به تكليف رسيد و آن شعور عقلي را پيدا كرد، نبايد منتظر شويم تا چه و چه …، اگر پسر مناسبي را ميشناسيم بايد خودمان پيشقدم شويم.
خب، روزهاي سخت هم زياد بود. غلامحسين از من دور بود، بچه ها دلتنگي ميكردند و من در اين كورة دوري، جدايي و دلتنگي آبديده ميشدم و رشد ميكردم. سعي ميكردم هر طور شده، صبور باشم، سورة والعصر را زمزمه ميكردم و اين به من آرامش ميداد. وقتي يادم مي افتاد كه غلامحسين چقدر سختي ميكشد، درس ميخواند، كار ميكند، دوري ما را هم تحمل ميكند، تحمل مشكلات برايم خيلي راحت تر ميشد.
ادامه دارد…
بازدیدها: 183