«همراه» / قسمت پایانی

خانه / پیروان عترت / «همراه» / قسمت پایانی

چون روحمان، قلبمان به هم وصل شده بود. یک شب خواب دیدم حرم آقا امام حسین(علیه السلام) هستم. یک زیارت درست و حسابی کردم، گفتم حالا که تا اینجا آمدم، بهتر است مکّه هم بروم و خانه خدا را هم طواف کنم و عجب حج قشنگ و باصفایی بود. صبح تعجب کردم که تعبیر این خواب چی است، و چرا من چنین خوابی دیدم، چند روز بعد غلامحسین خانه آمد، خوابم را برایش تعریف کردم، از ته دل خندید و گفت: می­دانی چرا چنین خوابی دیدی؟ گفتم: نه والله، شما می­دانید چرا؟ گفت: با چند نفر از روحانیّون قرار گذاشتیم چهل نفری برویم کربلا، خدمت امام (ره)، برای فعالیتهای سیاسی و انقلابیشان و … کسب اجازه برای فعالیتهای سیاسی­مان. و از آنجا هم برویم مکّه… فهمیدم چرا از ته دل می­خندید، دیگر قلبم حسابی به وجود غلامحسین پیوند خورده بود.

روز آخر را هرگز فراموش نمی­کنم. چند ساعتی از نماز ظهر گذشته بود اما غلامحسین هنوز سر سجاده بود، یک حال عجیبی داشت که من متوجّه نمی­شدم، پرسیدم: چی شده؟ چه خبره؟ دست از نماز نمی­کشی، یک لبخند معناداری زد که معنیش را نفهمیدم. تا اذان مغرب توی همین حال و هوا بود، البته گاهی هم می­رفت با بچه­ ها کمی بازی می­کرد ولی دوباره برمی­گشت سر سجاده­ اش… از فرصت استفاده کردم و با خودم گفتم تا خانه­ است بچه­ها را صدا بزنم دورهمی یه میوه بخوریم، خربزه دوست داشت، یک قاچ بریدم و دادم دستش، شروع کرد مزه ریختن، خیلی سفارش من را به بچّه­ ها کرد، و حسابی تحویلم گرفت، تعجب کردم، به شوخی گفتم: غلامحسین کی مرده من عزیز شدم؟ ناراحت شد و با مهربانی تمام گفت: شما همیشه عزیز بودی… تا اینکه اذان مغرب شد، بلند شد برود، گفتم شام تاس کباب گذاشتم که دوست داری، زودتر بیا، حداقل امشب را با بچّه­ ها دور هم شام بخوریم و رفت و من نمی­دانستم که این آخرین باری است که غلامحسین را می­بینم.

چند ساعت بعد، مجلس به خاک و خون کشیده شده بود. صدای انفجارش را همه شنیده بودند، خانه ما خیلی به مجلس نزدیک بود، اما شاید خواست خدا بود که من متوجه چیزی نشوم، چون سر بچه آخرم، باردار بودم و حال و روز خیلی خوبی نداشتم. همه فهمیده بودند، جز من. ولی کسی چیزی به من نمی­گفت… دیر وقت بود و غلامحسین نیامد. نگران شدم چندین بار به مجلس زنگ زدم کسی گوشی را جواب نمی­داد بعدا نمی­دانم چرا تلفن قطع شد. آخر شب فهمیدم توی مجلس بمب­گذاری شده، به من گفتند حقّانی حالش خوب است. تا دم­دمای صبح دوام آوردم اما دیگر طاقتم تمام شد با آن وضعم دویدم توی حیاط که باید بروم بیمارستانهای اطراف مجلس را بگردم شاید خبری از حقّانی بگیرم که ناگهان صدای زنگ در بلند شد. راننده غلامحسین بود و یک نمایی از ماشین را دیدم، نمی­دانم چرا بی­اختیار صحنه غروب عاشورا جلوی چشمانم آمد. اسب امام حسین (علیه السلام)، بی­سوار و ….

حالم بد شد و همانجا نشستم روی زمین. به اصرارِ پسر و دامادم سوار ماشین شدیم تا به چند تا بیمارستان سر بزنیم. شیشه ­های ماشین همه خرد شده بود، ولی من اصلا متوجّه این چیزها نبودم. با نگرانی و اضطراب خیابانهای اطراف را دور زدیم بالاخره با اصرارِ پسرم برگشتیم خانه. گفتند اجازه بده ما برویم آقای حقّانی را پیدا کنیم و بعد برمی­گردیم و شما را هم می­آوریم. وقتی خانه رسیدیم ساعت شش صبح بود. رادیو را روشن کردم اوّلین خبر رادیو خبر بمب­گذاری مجلس بود. گوینده شروع کرد اسم شهدا را خواندن، اوّل شهید بهشتی، بعد شهید محمد منتظری، سوّمین نفر هم شهید غلامحسین حقّانی. دیگر نفهمیدم چه شد. بی­تاب بی­تاب شدم. راستش اصلا انتظار شهادتش را نداشتم. همیشه پیش از این هر وقت دیر می­کرد یا از او بی­خبر می­ماندیم می­گفتم حتما شهید شده و یک جورهایی آمادگی­اش را داشتم ولی آن شب، نه نمی­خواستم از دستش بدهم و اصلا انتظارش را نداشتم. دوست داشت قم دفن شود. به وصیّت خودش عمل کردیم. یادم می­آید چند وقت قبلش به من گفت برویم زندانِ قصر، یک ساک داشتم که قبل از انقلاب در جریان دستگیری­ام هنوز آنجا باقی مانده. مرا هم همراه خودش برد. دوست داشت با هم باشیم و همیشه مرا همراه خودش می­دانست. رفتیم و ساک را تحویل گرفتیم. توی ساک لباسی بود که حسابی خونین و پاره شده بود. خوب که نگاه کردم دیدم همان لباس نویی بود که خودم چند سال پیش برایش دوخته بودم اما از فرط شکنجه دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود. پیراهن را به من داد و گفت این را بشور و نگهش دار تا موقع شهادتم. دوست دارم موقع دفنم با من باشد. دلم می­خواهد به امام حسین (علیه السلام) بگویم که چقدر با این لباس شکنجه شدم. آنموقع توی آن شلوغیهای تشییع و دفن … وصیّتش را فراموش کرده بودم. اما چند شب قبل به خواب یکی از اقوام رفته بود و سفارش کرده بود که به همسرم بگویید لباسم را فراموش نکند. حالا سالها از آن روزها می­گذرد و من همچنان احساس خوشبختی می­کنم. هر روز به غلامحسین فکر می­کنم و از او حرف می­زنم، هر روز به یادش هستم چون زندگی خیلی خوبی کنار او داشتم. بعدها هم چندین بار یا خوابش را دیدم یا خودش را. یک بار یکی از دخترهایم به سختی مریض شد، باید برای تمدید دفترچه بیمه­ و این جور کارها به تهران می­رفتم. خیلی خسته بودم و دلگیر. کمی ناراحت شدم. از اینکه غلامحسین کنار من نیست و این کارها هم افتاده گردن من. با ناراحتی گفتم دیدی غلامحسین، رفتی و مرا با بچّه ­ها و گرفتاری­هایشان تنها گذاشتی. خلاصه خیلی دلم گرفته بود. رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم. بین راه خوابم برد. موقع پیاده شدن غلامحسین را جلوی خودم دیدم. تمام قامت جلوی من ایستاده بود. خم شد و در گوشم گفت بلند شو خانم توکّل کن به خدا، من کنار تو هستم و هیچ وقت تنهایت نمی­گذارم. تا به خودم آمدم دیگر رفته بود. یک ربعی توی ترمینال نشستم. نمی­توانستم راه بروم، بعد که به خودم آمدم حالم خیلی بهتر شده بود، خدا را شکر کردم و به راهم ادامه دادم.

انتهای مطلب/

بازدیدها: 83

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *