تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزمهای دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگهای غیرخودی است، ایثارگری و شهادتطلبی نقش بهسزایی در حفظ دین و ارزشهای آن و استقلال کشور ایفا میکند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن بهمنظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است.
ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانوادههای شهدا نشسته و مشروح گفتههای آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاریها از نظرتان میگذرد.
شعبانعلی نائیجی میگوید: برای اینکه علیه امام شعار ندادم، تنبیه سختی شدم و نهایتاً به قسمت دو اردوگاه تبعید شدم، در محوطه قسمت دو، تیم اسرای ایرانی با نگهبانان مسابقه فوتبال داشتند و همه بچهها به گرد محوطه حلقه زده بودند.
این قسمت اردوگاه، سربازان ارتش جمهوری اسلامی در آن بودند و علت تبعیدم به اینجا همین نکته بود و فقط 50 نفر از یکهزار و 400 نفر، بسیجی در میانشان حضور داشتند و من در دو ماه حضورم در آنجا، تشکیلات منظمی را به اتفاق «شعبان صالحی، مصطفی علیاکبری و …» برپا کردم ولی هنوز نتوانسته بودم ترس شکنجه را از جان دیگر اسرا بیرون بریزیم و خداوند موقعیت اینچنینی را برایم مهیا کرد تا به آنها عملاً نشان دهم که میتوان مقاومت کرد و مردانه در اسارت زیست.
بچهفیل همان نگهبان بعثی درشتاندام مرا به وسط میدان بازی کشاند، او همان کسی بود که بهدلیل شعار ندادن علیه امام خمینی (ره) مرا تنبیه سختی کرده بود، بازی متوقف شد، بچهها همگی نگاهشان به ما بود، فرمانده قسمت، سیدمجید به بچهفیل گفت: «چی شده؟»
بچهفیل با فریاد با اشاره به من، گفت: «او اخلالگر است، در قسمت یک، اغتشاش بهپا کرد و به امام خمینی (ره) فحش نداد.»
سیدمجید به من نگاه کرد و تازیانه را گرفت و هنگام بلند کردن آن، فحش رکیکی به من داد، من هم خشمگین از اهانتش فریاد زدم: «این توهین به مادرت رواست.»
او که فکر نمیکرد در وسط نگاههای اسرا، هیبتش بریزد، با تازیانه ضربات بیشتری را به من زد و در همان حال گفت: «به من فحش دادی؟»
گفتم: «من اسیر شما هستم، هر جور میخواهی شکنجه کن ولی حق نداری به خانوادهام توهین کنی و از من بخواهی به مقدسات کشورم توهین کنم.»
عراقیها مرا به داخل اطاق بردند، در آنجا شروع کردند به شکنجه من و بچهها در بیرون ناراحت، نگران عاقبت کار بودند، پس از مدتی رهایم کردند و به همه اسرا گفتند: «به اطاقهایتان بروید، وقت آمار است.»
بچههای اطاق آمدند، برخی به رسیدگیام پرداختند و زیر بغلم را گرفتند و به انتهای صف بردند، من که نمیتوانستم بنشینم، دو طرفم را گرفتند تا بتوانم در موقع آمار در صف باشم، سیدمجید وقتی به من رسید، گفت: «بلند شو!»
با هزار بدبختی بلند شدم، گفت: «برو بیرون!» نیمخیز به طرف بیرون رفتم که ناگهان از پشت سر با جفتپا ضربهای به من زد که با سر به درب آهنی خوردم، قطرات خون از سرم جاری شد، کسی جرأت نداشت به کمکم بیاید.
کشانکشان به بیرون اطاق رفتم، درب را بستند، هوا، گرگ و میش شده بود، به طرف مقر نگهبانی راه افتادیم، هر نگهبانی که به من میرسید، با یک ضربه مهمانم میکرد، در نزدیکیهای مقر، لحن سیدمجید تغییر کرده بود، گفت: «چرا آبروی مرا پیش اسرا بردی؟ چرا به مادرم توهین کردی؟ مگر نمیدونی مادرم مرده و من خیلی دوستش داشتم؟»
من گفتم: «شما چرا به مادرم توهین کردی؟ اگر مادرت برات مهمه، مادر من هم برام دارای قدر و منزلت است، حق ندارید توهین کنید، من از شکنجه شما ناراحت نیستم، از فحش شما ناراحت شدم.»
دیدم سخنم بر دلش نشست و در سکوت فرو رفت، به نگهبانی رسیدیم، با مشقت زیادی بر تخت نشستم، ناگهان با دیدن بچهمحل خائنی که عنبرشان بود، خشمگین شدم، البته او هم وضعیت مرا دید، بسیار ناراحت شد، سیدمجید به او گفت: «براش غذا بیار.»
غذایی آورد، من به بچهمحل توپیدم و گفتم: «برو گمشو! از دست تو هیچی نمیخورم.» سیدمجید نگاهی کرد و گفت: «چرا نمیخوری؟» گفتم: «بچهها جیره مرا نگه میدارند، اگر رفتم، میخورم.»
تلویزیون روشن بود، گفت: «سرت را بلند کن، تلویزیون را نگاه کن.» گفتم: «رقص و آواز نگاه نمیکنم.» معلوم شده بود او میخواهد از دل من در بیاورد، گفت: «چیزی میخواهی؟ لباس، کفش، پیراهن؟»
گفتم: «منم مثل بچههای دیگر، چیزی بیشتر از آنها نمیخواهم.» گفت: «ما همه به بچههایی که مقاومت میکنند از ته قلب آفرین میگوییم، اینهایی که به ما خدمت میکنند را قبول نداریم، چه کنیم که باید اردوگاه را اداره کنیم.»
این جمله اعترافی از یک درجهدار عراقی بود، سپس آهی کشید و گفت: «بیا تو را ببرم به اطاقت.» روزهای بعد، سعی میکرد به من نزدیک شود که محلش نمیگذاشتم حتی برای اینکه برای روح مادرش فاتحهای از بچه ها بگیرد، دو تا سه بار از بیرون میوه و یخ آورده و بین بچهها توزیع کرده بود و وقتی صدام مدت سربازی از دائمی را به هفت سال تقلیل داد، او مرخص شد و برای خداحافظی به پشت میلههای پنجره آمد ولی باز محلش نگذاشتم؛ بلند گفت: «شعبان! اگر زمانی من به ایران بیایم، تو با من چه میکنی؟»
گفتم: «ما با هیچکس کینه شخصی نداریم، وقتی نظام ما، اجازه داد، شما به کشورمان بیایید، مهمان ما خواهی شد، رسم مهماننوازی را بهجا میآوریم.» گویا منقلب شده بود و سریع آنجا را ترک کرد.
چند ماه بعد برای سرکشی آمده بود، شب تولد بیبی دو عالم، فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بود، پشت پنجره آمد، بلند گفت: «من در حضور همه شما از شعبان عذر میخواهم.»
گفتم: «من عذرت را نمیپذیرم ولی تقارن عذرخواهی شما از من با این شب عزیز که متعلق به حضرت زهرا (سلام الله علیها) است و نام مادرم که فاطمه است را به فال نیک میگیرم.»
او رفت و دیگر هیچگاه ندیدمش ولی این جریان باعث شد، تغییرات شگرفی در روحیه اسرا ایجاد شود که مسیر اردوگاه را کاملاً دگرگون کرد.
منبع : تا شهدا
بازدیدها: 360