اولین محرم در اسارت آبان ماه سال ۵۹ بود. ما برای عزاداری محرم آماده شده بودیم. فکر می کردیم در عراق هم مثل ایران عزاداری می کنند. ما وسایل عزاداری نداشتیم، فقط یک مداح بود که اسمش حمید ذاکرزاده استوار ارتش بود. با هماهنگی، قرار شد بعد از شام عزاداری کنیم. شب اول یک ساعت بعد از شام ساعت حدود ۵/۸ شب عزاداری شروع شد و به سینه زنی مشغول شدیم و نزدیک دو ساعت همین طور با صدای بلند سینه می زدیم که عراقیها متوجه شدند و یک نائب ضابط عراقی که مسئول سرباز ها بود، آمد پشت پنجره و گفت: دست از این کار بردارید. فرمانده اگر متوجه شود می آید اذیتتان می کند.
البته خودش مرد خوبی بود و ما هم از او تشکر کردیم و خلاصه آن شب اتفاقی نیفتاد. فردا صبح موقع آمار، تمام افسرها و فرمانده و افسر توجیه سیاسی به آسایشگاه ما آمدند و فرمانده گفت: اینجا دیشب چه خبر بود؟ و وقتی کسی جواب نداد، گفت: من دیگر این کارها را از شما نباید ببینم.
یکی از بچه ها گفت: ما عزاداری می کردیم. مگر کار بدی انجام داده ایم؟
افسر عراقی به نام مظفر گفت: اینجا هیچ کس حق ندارد کار جمعی انجام دهد.
البته ما این برخورد را زیاد جدی نگرفتیم و دوباره شب بعد همان کار را تکرار کردیم و دوباره همان استوار آمد و به ما تذکر داد که فرمانده گفته بگویید تمام کنند وگرنه آنها را اذیت خواهیم کرد. ولی بچه ها زیاد اهمیت ندادند و خلاصه این مسئله تا شب عاشورا ادامه داشت و آن شب مراسم خیلی داغ تر از همیشه بود. ما طبق معمول شروع کردیم به سینه زنی. حدود نیم ساعت که گذشت، دیدیم تمام سربازهای عراقی به اضافه ی چند نفر دیگر رفتند به طرف قاطع ۱٫ البته ما چیزی متوجه نشدیم، چون اولاً قاطع ۱ با ما فاصله داشت و ثانیاً از بلندگوی اردوگاه یکباره موسیقی با صدای بسیار بلند پخش شد، بطوریکه ما جز آن صدای دیگری نمی شنیدیم. ولی بعد دیدیم که آن ها از قاطع ۱ و ۲ برگشتند و به طرف قاطع ما آمدند.
حدود چهل نفر عراقی بودند که از جلوی آسایشگاه ما رفتند بالا و شروع کردند به زدن بچه های آسایشگاه ۲۴ و صدای آنها به گوش می رسید ولی ما به عزاداری خود ادامه دادیم. استوار عراقی سابق الذکر دوباره آمد و هشدار داد که مگر نمی بینید همه را می زنند؟ اگر سینه نزنید با شما کاری ندارند. ولی ما گوش ندادیم. بعلاوه، از اینکه متوجه شدیم بچه های آسایشگاه ۲۴ به خاطر عزاداری دارند کتک می خورند، شور بیشتری گرفتیم. خلاصه عراقی ها آسایشگاه های همجوار ما را هم زدند و آمدند آسایشگاه ما، در را باز کردند. ما دور تا دور آسایشگاه نشسته بودیم. فرمانده عراقی آمد داخل و گفت چه کسی بود سینه می زند؟ کسی چیزی نگفت.
فرمانده ارشد آسایشگاه را به نام حمید حیدری که عرب زبان و استوار ارتش بود، صدا زد و گفت چه کسی سینه می زد؟ گفت همه سینه می زدند. گفت تو هم سینه می زدی؟ گفت خوب، من هم با این ها هستم و سینه می زدم. وقتی این را گفت، چند تا افسر عراقی که همراه فرمانده بودند، او را به باد کتک گرفتند و با مشت و لگد و میله ی آهن و شلینگ آنقدر او را زدند که دیگر بیحال شد، بطوریکه حتی قادر به تکان دادن دست و پایش هم نبود و ما گفتیم شهید شده است. بعد فرمانده دستور زدن بقیه را داد. آنها دو دسته از سمت راست و یک دسته از سمت چپ شروع کردند به زدن و ما هم کتک خوردیم.
یکی از بچه ها به نام ذوالفقار طلوعی پتویی روی سرش کشید و رفت گوشه ی دیوار، خودش را چسباند به دیوار و عراقی ها نفهمیدند و از او رد شدند و بقیه را زدند. خلاصه حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت عراقی ها همین طور بچه ها را می زدند، ولی آن ها کوچکترین فریادی نزدند.
بالاخره وقتی که خسته شدند و می خواستند بروند، سربازی به نام «حازم» متوجه ذوالفقار طلوعی شد که خود را مخفی کرده بود و آمد پتو را کنار زد. بعد هر کاری کرد که او را به وسط آسایشگاه بکشد، نتوانست و همان جا با شلینگ شروع کرد به زدن، و او هم پتو را روی سرش کشید و آنها چند نفری او را می زدند و خلاصه بعد از اینکه چند دقیقه او را زدند، ول کردند و رفتند.
بچه هایی که می توانستند حرکت کنند، رفتند پیش ارشد که با صدای ضعیفی صحبت می کرد و ما گفتیم حالت چطور است؟ گفت فقط کمرم درد می کند. بچه ها بردندش کنار دیوار و مقداری آب بهش دادند. او گفت حالم خوب است، بروید به بچه های دیگر سر بزنید.
چندتایی از بچه ها نمی توانستند حرکت کنند و تا صبح درد داشتند. عده ای از بچه ها دعا می خواندند و بعضی ها هم که کمتر آسیب دیده بودند، خوابیدند.
فردا صبح آمدند در را باز کردند و گفتند بروید غذا بگیرید. غذای ما شوربا باچای بود. خلاصه بعد از یک هفته بچه های زخمی خوب شدند.
منبع : با شهدا
بازدیدها: 103