کونیکو یامامورا مادر شهید ژاپنی دفاعمقدس: مردم میگفتند چرا چادری هستی!
21 ساله بود که به یک تاجر ایرانی علاقهمند شد. یک سال بعد، در یکی از مساجد کشور ژاپن، مسلمان شد و ازدواج کرد. ورود این بانوی ژاپنی به ایران، مسیر زندگیاش را تغییر داد. وی که اطلاعات کمی در خصوص دین اسلام داشت، با ورود به ایران و سکونت در کنار یکی از مساجد، با قرآن و دین اسلام آشنا شد.
علاقه و ارادتش به قرآن کریم و اهل بیت (علیهمالسلام) تا اندازهای بود که پسر ۱۹ سالهاش را به جنگ ایران و عراق فرستاد و به شهادت رسید. وی در عین دلتنگیهای مادرانه، استوار ایستاده است و با افتخار از شهادت فرزندش میگوید. وی، «کونیکو یامامورا» معروف به «صبا بابایی» مادر شهید «محمد بابایی» است. این مادر شهید ژاپنی برای ترویج و تبلیغ دین اسلام و حمایت از جانبازان شیمیایی به مدارس و حتی کشورهای دیگر میرود.
برای آشنایی بیشتر با فعالیتهای این بانوی انقلابی، خبرنگار ما به گفتوگو با «کونیکو یاماموا» پرداخت که در ادامه میخوانید.
خودتان را معرفی بفرمایید.
کونیکو یامامورا هستم. در استان «کیودو» شهر «اَشیا» متولد شدم. اَشیا یک منطقه مرفه نشین در ژاپن است. آقای بابایی یکی از تاجران ایرانی بود که سال ۱۳۳۷ در ژاپن تجارت میکرد. در یکی از سفرهایشان به ژاپن با هم آشنا شدیم و چندی بعد وی از من خواستگاری کرد اما با مخالفت خانوادهام روبرو شد. یک سال طول کشید تا آقای بابایی بتواند خانوادهام را به این ازدواج راضی کند.
در یکی از مساجد ژاپن مسلمان شدم و ازدواج کردیم. دختران ژاپنی بعد از ازدواج نامشان را تغییر میدهند اما زمانی که متوجه شدم در ایران این رسم وجود ندارد، درخواست کردم که نام ژاپنی خودم را تغییر ندهم اما بعدها در ایران به اسمهای سبا و خانم بابایی معرفی میشدم.
اولین فرزندمان را در ژاپن به دنیا آوردیم و نام او را به یاد «سلمان فارسی»، سلمان گذاشتیم. سال ۱۳۳۹؛ سلمان ده ماهه بود که به ایران آمدیم. در ابتدا با خانواده همسرم زندگی میکردم. ایران آن زمان شرایط آشفتهای داشت. زمانی که چادر سر میکردم، کنایههای زیادی را شنیدم اما توجه نمیکردم.
یک سال پس از ورودمان به ایران، خداوند فرزند دختری را به ما عطا کرد که نامش را بلقیس گذاشتیم. در سال ۴۲ فرزند دیگری به دنیا آوردم که نام وی را محمد گذاشتیم.
همسرتان چطور شما را با اسلام آشنا کرد؟
از آنجایی که تازه مسلمان شده بودم، اطلاعات زیادی در مورد دین اسلام نداشتم. همسرم آرام آرام من را با دین اسلام آشنا کرد اما هرگز من را مجبور به کاری نکرد. منزلمان را نزدیک مسجد در محله کوکاکولا انتخاب کردیم تا فرزندانمان با اذان و اقامه نماز آشنا شوند.
بچهها نیاز دارند که صدای اذان را در سه نوبت بشنوند و در مورد نماز سوال کنند. اگر بتوانیم با پاسخهایمان آنها را قانع کنیم. هر زمان که صدای اذان به گوش آن کودک یا نوجوان برسد، خودش وارد صف نمازگزاران میشود.
مسجد یک خانواده اجتماع بزرگ است. در مسجد مشکلات و خوشحالیهایمان را با دیگر نمازگزاران مطرح میکنیم. خوب است که یک نوجوان از این مکان مقدس وارد جامعه شود. وقتی نوجوان با ذهن سالم وارد جامعه میشود، جامعه را سالم میکند.
همسرم کوشید که من و فرزندانمان در یک محیط مذهبی رشد یابیم. وی کم کم قرآن خواندن را به من آموخت. چندی بعد با همسایهها جلسه قرآن را برپا کردیم. در این کلاسها به کودکان و خانمهای سالمند قرائت و تفسیر قرآن را آموزش میدادم.
اطلاعات شما در مورد ایرانیان و مسلمانان به چه میزان بود؟
هرگز اخبار واقعی ایران به گوش مردم ژاپن نمیرسد. از این رو اطلاعاتی در خصوص زندگی در ایران نداشتم. تنها میدانستم که مسلمانان گوشت خوک مصرف نمیکنند و مردان ایرانی چهار زن اختیار میکنند. پدرم میگفت چطور میخواهی زندگیات را با چند نفر شریک شوی؟ من پاسخ میدادم که به همسرم اعتماد دارم. وقتی به ایران آمدم متوجه شدم که اخباری که در خصوص ایران منتشر شده بود، صحت ندارد.
از سرنوشتی که برای شما رقم خورده است، راضی هستید؟
مسلمانان به خصوص ایرانیان، به خانواده اهمیت میدهند. این در حالی است که ژاپن یک جامعه مادی است. مسلمانان برای زندگی بهتر خود و خانوادهشان تلاش میدهند. در حالی که در ژاپن خودمحوری حاکم است. یک فرد تنها به خوشی و موقعیت خودش اهمیت میدهد و شرایط دیگر اعضای خانواده و دوستان برایش اهمیت ندارد.
از سوی دیگر مسلمانان به زندگی اخروی ایمان دارند. در حالی که در دین بودائیان پس از فوت یک نفر، پیکرش سوخته و تمام میشود. خوشحالم که مسلمان هستم و با دین اسلام از دنیا میروم.
سالها بعد از مسلمان شدنم در آیات قرآن آموختم که انسان در طول حیات خود مورد امتحانهای مختلفی قرار میگیرد. همچنین قرآن، مسلمانان را در تمام طول زندگی هدایت میکند. این راه نیز دو مسیر دارد. یک راه حزب الله و دیگری شیطان است. در حالی که دین بودائی این گونه نیست و تنها به مسائل دنیوی میاندیشد.
همسر یا فرزندانتان فعالیتهای انقلابی داشتند؟
آن موقع ما در خیابان پیروزی در منطقه شرق تهران زندگی میکردیم. خیابان پیروزی و میدان شهدا یکی از پایگاههای اصلی انقلابیون بود و اتفاقات زیادی در آنجا افتاد. همسرم مقلد امام خمینی(ره) بود، من هم از ایشان تقلید میکردم. ما در خانه رساله امام(ره) را هم داشتیم که آن را مخفی کرده بودیم. بارها ماموران ساواک خانه ما را جستوجو کردند تا شاید اعلامیه امام (ره) را پیدا کنند اما چیزی نیافتند. همسرم به همراه دو پسرانمان در تظاهرات علیه رژیم پهلوی شرکت می کردند.
همسرم آن زمان در بازار مغازه داشت. از آنجایی که بازاریها به خانوادههای بیسرپرست زندانیهای سیاسی کمکهای مالی میکردند، سربازان رژیم پهلوی، بازار را محاصره کردند. با شلوغی بازار، همسرم آن شب به خانه نیامد. برادر همسرم آن شب به من خبر داد که آقای بابایی امشب دیرتر به خانه میآید. تا صبح روز بعد که همسرم به خانه بیاید، بیدار ماندم.
محمد تحت تاثیر آموزشهای همسرتان، راهی جبهه شد؟
در هیاهوی انقلاب، محمد کم سن و سال بود اما با این وجود در تظاهرات و شعارگوییها همراه پدرش بود. زمانی که برای سر دادن «الله اکبر» به پشت بام میرفتیم، محمد اولین نفری بود که «الله اکبر» میگفت و ما هم بعد از او تکرار میکردیم.
بیشتر فعالیتهای محمد به بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی برمیگردد. معتقدم که محمد و دیگر جوانان کشورمان همان سربازان امام (ره) بودند که ایشان فرمودند: «سربازان من در گهواره هستند.»
محمد پس از پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج فعالیت داشت. وی شبها در مسجد انصارالحسین (ع) نگهبانی میداد و روز بعد مستقیما به مدرسه میرفت. در هنگام نگهبانی به یک دست اسلحه میگرفت و در دست دیگرش کتاب بود. فرماندهاش تذکر داده بود که کتاب را کنار بگذارد، اما محمد پاسخ داده بود: «پیغمبر فرمودند اسلحه و کتاب باید دستتان باشد.»
محمد نخستین بار در عملیات مسلم ابن عقیل (ع) شرکت کرد. از آنجا نامه و وصیتنامه فرستاد. محمد علاقه زیادی به کوهنوردی داشت و چندین مرتبه کوه دماوند را پیموده بود. دوستش برایم تعریف کرد که پیش از حرکت نیروها به منطقه، محمد کولهپشتیها را تحویل میگرفت و پس از وزن کردن آنها، کوله پشتیها را تحویل آنها میداد تا رزمندگان هنگام کوهپیمایی به خاطر سنگینی کولهها به مشکل بر نخورند.
سلمان نیز مدتی بعد از محمد به جبهه اعزام شد. وی آن زمان مهندس مکانیک بود. محمد به وی گفته بود که جامعه به خدمات شما نیاز دارد. شما بمانید، من به جبهه میروم.
محمد سال ۶۲ دیپلمش را دریافت و در کنکور شرکت کرد. مرحله اول کنکور قبول شد. در همین زمان به همراه دوستانش تصمیم گرفت که به جبهه اعزام شود. هرگز قصد نداشتم که مانع رفتنش به جبهه شوم اما سفارش کردم که بعد از آمدن جواب دوم کنکور، به جبهه برود که نپذیرفت. زمانی که در جبهه بود با یکدیگر صحبت میکردیم که گفت: «زمینهای این جا آغشته به خون شهداست و من نمیتوانم برگردم.» نهایتا محمد در عملیات والفجر یک به شهادت رسید.
جواب کنکور محمد یک ماه پس از شهادتش آمد. وی در دانشگاه علم و صنعت قبول شد. دوستانش میگفتند: «ای کاش محمد زنده بود و به دانشگاه میرفت.» در پاسخشان گفتم: «امام فرمودند که جبهه دانشگاه الهی است. محمد در دو دانشگاه قبول شد.»
از روزهای پیش از اعزام محمد بیشتر برایمان بگویید.
در دوران تحصیل، روزی محمد از من خواست تا موهای سرش را اصلاح کنم. موهایش را کوتاه کردم و خراب شد. شبانه محمد را به آرایشگاه بردم. در آخرین روز پیش از اعزامش بار دیگر از من خواست تا موهایش را اصلاح کنم. ابتدا نپذیرفتم اما با اصرارهای محمد، موهایش را کوتاه کردم. این بار موهایش خوب شده بود. زمانی که از روی صندلی بلند شد، محمد را در قامت بلندی دیدم. در دل گفتم که محمد شهید میشود.
آن زمان من معلم بودم. همزمان با لحظهای که محمد به شهادت رسید، ناگهان حالم بد شد. از کلاس بیرون آمدم و شروع به گریه کردم. دلیل این حالم را نمیدانستم. یکی از همکارانم به سمتم آمد و پرسید که آیا محمد شهید شده است؟ گفتم: «خبر ندارم».
خبر شهادت فرزندتان را چه کسی به شما داد؟
دوست محمد به بهانه دادن کتابی به منزلمان آمد. از بغضی که کرده بود فهمیدم میخواهد چیزی بگوید اما نتوانست چیزی بگوید و رفت. همان شب از طرف مسجد خبر شهادتش را به ما دادند. تا مدتها بیتاب دوری از محمد بودم و حال خوبی نداشتم. دو هفته بعد از تشییع و خاکسپاری پیکر محمد، ساکش را برایم آوردند. در میان وسایلش وصیتنامهاش بود. در وصیت نامهاش نوشته بود که هر نفر به دلیلی از دنیا میرود. هر نفر با دلایل مختلفی همچون تصادف، سقوط از کوه و… فوت میکند. چه بهتر است که این مرگ بر اثر شهادت باشد. پس از خواندن وصیتنامه قلبم در حال انفجار بود. مرتب با دست به سینهام میزدم. آنجا فهمیدم که فلسفه سینه زدن برای امام حسین (ع) آرامشی است که انسان پیدا میکند.
فرزند امانت خداست و ما نیز امانتداری کردیم. پدر و مادر سعادت فرزندش را میخواهد و چه سعادتی بالاتر از شهادت. درست است که امانت را پس دادیم اما نمیتوان منکر دلتنگی شد.
بیتابیهایم با دیدن یک خواب از بین رفت. در ماه مبارک رمضان خواب دیدم که در خانه به صدا درآمد. پشت در، مردی همراه با یک دختر سه ساله ایستاده بود که خطاب به من گفت: «این دختر محمد است.» با تعجب گفتم محمد ازدواج نکرده بود. آن مرد ادامه داد: «به پشت سرت نگاه کن.» زمانی که برگشتم کوه و درختانی را پشت سرم دیدم. در میان درختان خانهای بود که محمد و همسرش در آن زندگی میکردند.» ناگهان از خواب بیدار شدم. با دیدن خانه و آرامش محمد، من نیز آرام گرفتم.
بر روی تمام مزار شهدا تنها نام پدر نوشته میشود، اما من درخواست کردم که نام من را نیز بنویسند. نام ژاپنی من نیز بر روی سنگ قبر محمد حک شده است.
آیا آمادگی شهادت محمد را داشتید؟
آن زمان وقتی رزمندهای شهید میشد، از طرف مسجد برای عرض تبریک به منزل شهید میرفتیم. ما هم خودمان میدانستیم که ممکن است محمد هم شهید شود. محمد هم با شوخی سعی میکرد من را آماده کند. مثلا میگفت: «ما عمودی میرویم و افقی برمیگردیم»، منظورش شهادت بود.
به منطقه شهادت محمد هم رفتهاید؟
بله. دو بار خودم و یک بار از سوی راهیان نور رفتم.
فعالیتهای شما بعد از شهادت محمد چگونه بود؟
یک سال قبل از شهادت محمد به طور همزمان در مدرسه رفاه و دانشگاه تهران تدریس میکردم. مدتی بعد در وزارت ارشاد و مطبوعات خارجی مشغول و از این سازمان نیز بازنشسته شدم.
پس از بازنشستگی فعالیتهایم را در حمایت از جانبازان شیمیایی آغاز کردم. جانبازان شیمیایی هر سال حالشان بدتر شده و گمنامتر میشوند. هر ساله در سالروز بمباران هیروشیما، مراسم بزرگی برگزار میشود و از سراسر جهانی افرادی دعوت میشوند. در این مراسم بیان میشود که مردم هیروشیما قربانی سلاحهای شیمیایی شدهاند. در ایران این اتفاق نمیافتد و مراسمی برگزار نمی شود.
برخی در جامعه بینالمللی جانبازان شیمیایی را مخفی نگه میدارند و اجازه نمیدهند که صدایشان به جهانیان برسد. هیچکس نمیداند که رژیم بعث در جنگ از سلاحهای شیمیایی استفاده کرده است.
با جمعی از جانبازان شیمیایی در سالروز بمباران هیروشیما به ژاپن میروم و در آنجا در خصوص شرایط این جانبازان و سلاحها توضیح میدهم تا شاید جانبازان شیمیایی نیز از گمنامی خارج شوند.
طرحی برای معرفی این جانبازان به نسل بعدی دارید؟
به مدارس میروم و در خصوص جانبازان شیمیایی و جنگ توضیح میدهم. برخی نزد من میآیند و میخواهند که اطلاعات بیشتری کسب کنند. جانبازان شیمیایی هر روز حالشان بدتر میشود، ما باید نسل بعدی را از گذشته آگاه کنیم تا در آینده موزه صلح به دست کسانی بیافتد که بتوانند از مظلومیت جانبازان شیمیایی دفاع کنند.
گاهی بازدید از موزه صلح در سطح مدارس صورت میگیرد، اما این کار تاثیرگذار نیست و باید فعالیتهای بیشتری صورت گیرد.
در کودکستان و مدارس، فرهنگ غربی در حال آموزش است. شاد بودن تنها با رقص ممکن نیست. امروزه کشورهای غربی از فرهنگ اصیل ایرانی برای تحکیم بنیان خانواده استفاده میکنند اما متاسفانه خودمان کمتر به آن توجه میکنیم.
باید در سطح کودکستان و دبستان به کودکان بیاموزیم که استفاده از سلاحهای شیمیایی چه عواقبی دارد و این بمبهای شیمیایی چه تاثیری بر روی رزمندگان ما در دوران جنگ تحمیلی داشته است. این امر به صلح جهانی نیز کمک میکند.
بارها پیشنهاد دادم تا با برپایی نمایشگاه عکس در سراسر کشور، مردم را با سلاحهای شیمیایی آشنا کرده و مظلومیت رزمندگان را در دوران دفاع مقدس به گوش همه برسانیم، اما تا به امروز این طرح عملی نشده است.
در حال حاضر نیز در برخی از استانها انجمن حمایت از جانبازان شیمیایی وجود دارد اما بهتر است که در سراسر کشور این انجمنها تشکیل شود.
منبع:دفاع پرس
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 1510