شعر | جز شهادت آرزوی دیگری در سر نداشت

خانه / اشعار / شعر | جز شهادت آرزوی دیگری در سر نداشت

شانه‌های زخمی‌اش را هیچ‌كس باور نداشت
بار غربت را كسی از روی دوشش برنداشت

در نگاهش كوفه‌كوفه غربت و دلواپسی
عابر دلخسته جز تنهایی‌اش یاور نداشت

بام‌های خانه‌های مردم بیعت‌فروش
وقت استقبال از او جز سنگ و خاكستر نداشت

می‌چكید از مشک‌هاشان جرعه‌جرعه تشنگی
نخل‌هاشان میوه‌ای جز نیزه و خنجر نداشت

سنگ‌ها کی در پی شَقّ القمر بودند؟ آه
نسبتی نزدیک اگر این ماه با حیدر نداشت

روی گلگون و لب پر خون و چشمان كبود
سرگذشتی بین نامردان از این بهتر نداشت

سر سپردن در مسیر سربلندی سیره‌اش
جز شهادت آرزوی دیگری در سر نداشت

یوسف رحیمی

از کتاب: حسن یوسف

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *