مصاحبه با همسر شهید مدافع حرم شهید داود جوانمرد (قسمت دوم)

خانه / اختصاصی هیأت / مصاحبه با همسر شهید مدافع حرم شهید داود جوانمرد (قسمت دوم)

داود هم همینطور لباس مشکی تنش کرده بود و آن روز که من برای اولین بار با ایشون صحبت کردم اولین جمله اش این بود: «ببخشید ما هیات عزاداری داریم و لباس مشکی آقا تنم است و با لباس مشکی آقا خدمتتون رسیدم»؛ این جملات تمام آن چیزهایی بود که مثلا برای دختری در آن سن و سال و یک دختر مذهبی، فکر می کنم می تواند آخر دلبری باشد

مصاحبه با همسر شهید مدافع حرم شهید داود جوانمرد (قسمت دوم)

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام به مناسبت سالگرد شهادت، شهید مدافع حرم داود جوانمرد ، مصاحبه ای با همسر بزرگوار این شهید گرانقدر انجام داده است؛ دومین قسمت از این مصاحبه تقدیم شما همراهان سایت هیات می گردد.

برای شماها – چه پدر، چه مادر، چه همسر، چه فرزند، چه برادر و خواهر- سخت است، [این] معلوم است، لکن خب این سختی‌ای است که در مقابلش چشم‌روشنی خدای متعال هست که به صابرین وعده فرموده که «أُولئِکَ عَلَیهِم صَلَواتٌ مِن رَبِّهِم وَ رَحمَة».  (بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با خانواده شهدای مدافع حرم 30/7/98)

  • شما تحصیلات عالی داشتید یا خیر؟

بعد از اینکه در سال 72-73 دیپلم گرفتم یکی 2 سال وقفه داشتم. یکبار کنکور دادم قبول نشدم و فروردین 1376 در حراست صدا و سیما واحد خواهران مشغول به کار شدم. فرصتی برای ادامه تحصیل آکادمیک نداشتم تا اینکه بعد از شهادت داود خودم را بازنشسته کردم و دوباره شروع کردم به درس خواندن و الان دانشجوی سال آخر روانشناسی هستم.

  • آیا فعالیت های دانشجویی هم دارید؟

دوست دارم فعالیت داشته باشم و در مراسمات دانشگاه شرکت می کنم، ولی چون بیشتر وظیفه خطیر مادر بودن را دارم، سعی می کنم بیشترین زمانم را در خانه باشم تا اینکه بیرون از خانه باشم.

  •  نحوه آشنایی شما با همسرتان چگونه بود؟

من و داود هر دو کارمند حراست بودیم. من 17 فروردین وارد سازمان شدم، داود 12 اردیبهشت سال 76؛ که اگر اشتباه نکنم حدودا با  اختلاف  25 روز، هر دو وارد سازمان شده و در حراست مشغول به کار شدیم.

داود کارمند سپاه بود و به اصرار یکی از دوستانش آمد واحد حراست صدا و سیما مشغول شد. و پرونده اش را از سپاه به حراست صدا و سیما منتقل کرد. یکی از دوستان داود پیشنهاد ازدواج ما را مطرح کرد. پسرخاله ام در حراست سمتی داشتند ، با ایشان مطرح کرده بودند. پسر خاله ام هم با من در میان گذاشتند و اینطوری شد که ما با هم آشنا شدیم.

  •  ملاک انتخاب (هم خودتان هم همسرتان) چه بود؟ چرا شما را انتخاب کردند؟

تمام دوران کودکی و نوجوانی ام  زمان جنگ و دفاع مقدس بود؛ من هم آن موقع خیلی در آن حال و هوا بودم. داود هم خیلی تیپ اش، تیپ بسیجی و بازمانده جنگ بود. که اولین دیدارمان هم اواخر ماه صفر، فکر می کنم قبل از اربعین بود. ایشان با پیراهن مشکی آمدند. آن موقع خیلی رعایت می کردند و بطور مداوم 2 ماه محرم و صفر را مشکی پوش بودند.

خاطره ای که از اداره دارم این هست که وقتی ماه صفر تمام می شد و ماه ربیع الاول شروع می شد همه آقایان بدون استثناء لباس سفید یقه آخوندی تنشان می کردند. خیلی سفید و مرتب، فضا از یک سیاهی مطلق به سفیدی بر می گشت و این خاطره برای من ماندگار شده است.

داود هم همینطور لباس مشکی تنش کرده بود و آن روز که من برای اولین بار با ایشون صحبت کردم اولین جمله اش این بود: «ببخشید ما هیات عزاداری داریم و لباس مشکی آقا تنم است و با لباس مشکی آقا خدمتتون رسیدم»؛ این جملات تمام آن چیزهایی بود که مثلا برای دختری در آن سن و سال و یک دختر مذهبی، فکر می کنم می تواند آخر دلبری باشد. که این خیلی برای من قشنگ بود. اینکه کسی خودش را عزادار آقا امام حسین علیه السلام بداند؛ یک اطمینان قلبی به من می داد که این همان کسی است که من می خواهم و دنبال او هستم.

 

  •  میل به ازدواج با رضایت خودتان بوده است یا اصرار خانواده؟

اصراری از طرف خانواده ام نبود. خانواده ام وقتی ایشان را دیدند که خیلی ساده و بی ریا است و این که خانواده شان هم تقریبا خانواده متوسط و در حد خودمان هستند. همان جلسه اول با ایشان موافقت کردند.

  • مراسمات ازدواج چگونه برگزار شد؟

مراسم و جشن عروسی به شکل مرسوم نداشتیم. یک مراسم ساده در خانه ما برگزار شد. در محضر عقد کردیم و خانه نهار خوردیم. اولین جایی که بعد نامزدی رفتیم، بهشت زهرا بود؛ داود من را سر مزار یک به یک دوستان شهیدش می برد، آن ها را معرفی کرده و زندگینامه شان را تعریف می کرد. این محمد طاعتی، این سید جعفر است، اینطوری با هم رفیق بودیم و … . فکر می کنم یک روز کامل در گلزار شهدا زندگینامه دوستانش، خاطرات شان و خاطرات جنگ و دفاع مقدس را برایم تعریف کرد و من گوش  دادم، بعد به غسالخانه رفتیم موقعی که برگشتیم خواهرم ما را مسخره می کرد که اولین بار رفتید غسالخانه.

داود خیلی خاکی بود همانجا 2 تا تی تاب و ساندیس گرفت و روی چمن ها نشستیم، خیلی از این تکلفات و تجملات به دور بود. حالا شاید اگر دخترای امروز ببینند؛ مثلا مسخره کنند. این چیزها برای من در آن حال و هوا بودن خیلی شیرین بود و بی تکلف و بی ریا بودن اش را خیلی دوست داشتم.

همان سال تصمیم گرفتیم برای شروع زندگی مان برویم مشهد و زندگی مان را با زیارت امام رضا علیه السلام شروع کنیم که دو یا سه روز مانده به تحویل سال 77 بود که رفتیم مشهد و 5 فروردین برگشتیم خانه خودمان و زندگی مشترکمان را شروع کردیم.

  •   مشکلات و سختی های زندگی مشترک شما چه بود؟ چگونه حل می کردید؟

زندگی ما یک زندگی کارمندی بود، و امکانی برای خانواده هر دومان که بتوانند به ما کمک کنند وجود نداشت. خودمان هزینه می کردیم، هزینه بچه بود چون بلافاصله باردار شدم و بچه دوم هم که آمد یک کم جمعیتمان بیشتر شده و هزینه ها هم بیشتر شد. پول پیش و کرایه خانه، این ها خیلی فشار می آورد. ولی داود اینجوری نبود که کم بیارد، می گفت هر چی که هست خدا می رساند. خیلی معتقد بود که خدا می رساند.

خریدهای خانه همیشه با داود بود. درست است که من هم کارمند بودم ولی از همان اوایل که بچه ها به خرج افتادند تمام درآمدم فقط هزینه بچه ها می شد، هیچ کمک خرجی برای اینکه کمک خرج داود باشم خیلی به حساب نمی آمدم. ولی وقتی که داود رفت من تازه فهمیدم که زندگی چقدر کار دارد. و همه کارهایی که داود می کرد، افتاده بود روی دوشم، یک وقت هایی پیش خودم می گفتم داود تو مگر چند نفر بودی؟ آنقدر بار ریخته بود رو دوشم فکر نمی کردم که من یک نفر داود را از دست داده ام، می گفتم داود تو چقدر کار می کردی؟ و من اصلا متوجه اش نبودم. مثلا؛ همه خرید خانه با داود بود، رفت و آمد بچه ها به مدرسه، جایی می خواستیم بریم خیلی صبورانه ما را می رساند. خرید خانم ها معمولا خیلی زمان بر هست، می آمد منتظرمان می ایستاد تا ما خرید کنیم. خیلی حوصله اش نمی گرفت که پاساژ بیاد و می گفت: «داخل این پاساژها خیلی به من سخت می گذرد»، داخل ماشین می نشست و منتظر می شد تا برگردیم. جایی نبود بگویم می خواهم برم فلان جا، من را نرساند، همه جا همراهم بود. حالا نه اینکه برای من؛ برای خانواده خودش هم همینطور بود و همیشه در کنارشان بود. یا اینکه سعی می کرد حتما سالی یکبار هم که شده همراه با خانواده هایمان ما را مسافرت ببرد.

برای پدرم، داود بیشتر پسرش بود، روی داود خیلی حساب می کرد و کارهایش را بیشتر داود انجام می داد. مثلا زمانی که پدرم پایش شکسته بود و جراحی داشت؛ اول داود رسید بالای سرش، بعد برادرهایم رسیدند. یا مثلا پدرم امسال بستری بود مرتب به مادرم می گفتم اگر داود بود نمی گذاشت، برادرم حسین اینقدر سختی بکشد و داود می ماند پیش بابا، برای همین وقتی که داود رفت به بابای من خیلی سخت گذشت.

  •  اوقات فراغت و سرگرمیتان را چگونه سپری می کنید.

برنامه ریزی برای اوقات فراغت بستگی به سن و سال بچه ها دارد. وقتی بچه ها به دنیا می آیند بیشتر به سلیقه بچه ها رفتار و برنامه ریزی می شود. بچه ها که کوچکتر بودند آن ها را شهربازی می برد. بعد که بزرگتر شدند، سمت کن یک جای دنج با رودخانه پرآبی بود. مخصوصا فصل بهار، بهار که می شد بیشتر آن جا می رفتیم. ولی باز هم به میل بچه ها تصمیم می گرفتیم.

  •  رفتار متقابل شما با دیگران چگونه  بود ؟

رفتارم با دیگران خیلی متفاوت نیست. بعضی وقت ها شرایط ایجاب می کند که آدم یک جور خاص رفتار کند؛ ولی در کل؛ فامیل، دوست و آشنا با من راحت اند، بیشتر با آن ها صمیمی هستم.

  • با همسرتان چقدر تفاهم داشتید؟

تفاهم داشتیم  در عین اینکه اختلاف هم داشتیم و این یک مسئله مشخصی است، که دوتا آدم مختلف بودیم با دوتا تربیت متفاوت از دوتا خانواده متفاوت که در کنار هم زندگی می کردیم. ولی اختلافات را خودمان حل می کردیم و به بیرون از خانه کشیده نمی شد. الان وقتی به زندگی مان فکر می کنم، خیلی از این قضیه خوشحال ام که اگر مشکلی با هم داشتیم درون خودمان حل اش می کردیم. خیلی به بیرون از خانه کشیده نمی شد. مثلا الان خانواده هایی را می بینم که جنگ و دعوایشان به خانواده هایشان کشیده می شود، همه را تحت الشعاع قرار می دهد. ولی در مورد ما اینطوری نبود، ببینید در مشکلات مسائل تربیتی هست؛ یک موقع اختلاف سلیقه یا اختلاف موقعیتی هست که بالاخره پیش می آید و اجتناب ناپذیر است. و این مشکلات است که آدم ها را رشد می دهد، و در کنار هم می توانند دو نفر به کمالات بزرگ تر برسند.

داود گذشتش زیاد و قلبش خیلی پاک بود، خیلی بی کینه بود. مثلا شاید یک مشکلی پیش می آمد برای من طول می کشید که مثلا بگذرم و مسئله را با خودم حل و فصل اش کنم. ولی داود اصلا اینطوری نبود. یک مورد یادم هست داود سر مسئله ای که نمی دانم چه چیزی بود با برادرم، جر و بحث کرده بود. بعد یک مدت که کدورتی به وجود آمده بود، برادر صاحب فرزند شد. اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. شیرینی و دسته گل گرفت آمد بیمارستان بچه شان را دید. خیلی قلبش بی کینه بود خیلی برای من ارزش دارد.

  • چه آرزوهایی برای فرزندنتان داشتید یا دارید؟

فکر می کنم وقتی آدم به اون سن پختگی و آرامش درونی نرسیده، آرزوهایش با سن بالاتر فرق می کند. مثلا من 30 ساله با من 20 ساله با من 40 ساله آرزوهایم خیلی متفاوت است. حتی برای بچه ام. آن زمان هایی که درس می خواندن، دوست داشتم چیزهایی که شاید خودم به آن ها نرسیده ام بچه هایم به آن برسند. ولی الان در این سن که بالای 40 سال، سن پختگی و سن رشد و شکوفایی انسان است. وقتی که خودت به یک آرامش درونی می رسی، وقتی یک تلاطم هایی را پشت سر می گذاری، برای بچه ات هم فقط آرامش می خواهی. فرقی نمی کند دکتر و مهندس شدنش با مشاغل پایین‎ تر، شاید قبلا دل ام می خواست که رشته های خیلی بالاتر تحصیل کنند و زندگی های آنچنانی با امکانات خوب داشته باشند. ولی الان فقط برایشان آرامش می خواهم، اینکه بتوانند آرام باشند و بتوانند هم به خودشان و هم به اطافیانشان آن را الغاء کنند.

برای خواندن قسمت قبل به این لینک اشاره نمایید.

 

ادامه دارد … .

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *