کتاب حیدر

معرفی کتاب/ حیدر

فاطمه به خوبی از پس زندگی مان بر می آمد. دوست نداشتم اذیت شود. روزها زود از سرکار برمی‌گشتم و کمکش میکردم. برای پخت و پز خانه هیزم می آوردم. خانه را جارو می زدم. از چاه آب میکشیدم و دلو را دم دستش میگذاشتم.

– فاطمه جان! از زندگی کنار تو چقدر احساس خوشبختی میکنم. لبخند رضایتی که روي لب هایش جا خوش می‌کرد، مرهمی می‌شد برای تمام خستگی‌هایم.

معرفی کتاب/ حیدر

هیات رزمندگان اسلام : کتاب حیدر نوشته آزاده اسکندری با روایتی خطی، یک‌دست و درهم‌تنیده از ۹ سال زندگی مولی‌الموحدین علی (علیه‌السلام) با حضرت صدیقه طاهره را بیان می‌کند. آنچه تاکنون از زندگی و زمانه مولای متقیان علی (علیه‌السلام) شنیده یا خوانده‌ایم پاره‌هایی پراکنده از مشهورات است و دانش ما محدود به روایت‌هایی است که نمی‌دانیم دقیقاً کجای زندگی امیرالمؤمنین جلوه کرده‌اند.روایتی که راوی‌اش حیدر (علیه‌السلام) است. از زبان مولا می‌خوانیم که از سال دوم تا یازدهم هجری چه گذشت. از روزهای نزدیک به ازدواج حضرت امیر (علیه‌السلام) تا روزهای بعد از شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها.

 

هر آنچه از زندگی مشترک، نبردها و روزگار پرفرازونشیب به‌طرزی پراکنده در منابع شیعه و سنی ثبت شده است، از دید نویسنده دور نمانده و در تلاشی عالمانه با اتکا و ارجاع بر بیش از ۱۲۰ منبع متقن، تصویری روشن و یک‌پارچه از زندگی مولی‌الموحدین در «حیدر» بر کاغذ نشانده است. د رادامه قسمت هایی از این کتاب را برای شما همراهان گرامی بیان می کنیم:

سال سوم هجری، نیمه ماه رمضان، اولین فرزندمان به دنیا آمد. خیلی شبیه پیامبر بود. فاطمه گفت اسمش را زودتر انتخاب کنم.

– من پیش دستی نمی کنم. بهتر است پیامبر اسمش را بگذارند. سلما پسرم را در بافت زردی قنداق کرد و به دست پیامبر داد.

پیامبر در گوش راست پسرم اذان و در گوش چپش اقامه گفتند.

– على! اسمش را چه گذاشتید؟

– هنوز هیچی، دوست داشتیم شما انتخاب کنید.

به پیامبر وحی شد:

– مقام على نسبت به تو به منزله هارون برای موسی است. اسم پسر هارون را روی پسرش بگذار.

ایشان نام فرزندمان را هم وزن شَبّر، «حسن» گذاشتند.

بوی آرد سرخ شده می‌آمد و اسپند که مادرم دور سر فاطمه و حسن می گرداند. حسن را بغل کردم و حرزش را به قنداقش سنجاق کردم. ام ایمن با یک بشقاب تلبينه داخل اتاق آمد و آن را جلوی فاطمه گذاشت.

روز هفتم حسن را ختنه کردیم. برایش گوسفند عقیقه کردیم و مهمانی دادیم موهای سرش را تراشیدیم و هم وزنش نقره صدقه دادیم. بعد هم خَلوق به سرش مالیدیم.

***************

شوخی کردنم باز گل کرده بود. با چشم‌هایم فاطمه را پاییدم.

– پیامبر من را بیشتر از تو دوست دارد.

– نخیر. من را بیشتر دوست دارد.

صدای خنده‌مان اتاق را برداشته بود. هر دویمان از خوبی‌هایمان می‌گفتیم و کم نمی‌آوردیم.

– من پسر فاطمه، دختر اسدم

– من دختر خدیجه کبرایم

– من فرزند صفایم

– من دختر سدرة المنتهایم

– من فخر کائناتم.

صدای در خانه آمد. در را باز کردم. فاطمه پیامبر را که دید، خنده اش را قورت داد.

– چرا یک باره ساکت شدی دخترم؟ راحت باش.

– از محضر شما حیا میکنم

جبرئیل پیامبر را از احوالات ما باخبر کرده بود. آمده بودند به هرکدام از ما میزان محبتشان را ابراز کنند. در اتاق دور هم نشستیم. از چشم هایمان خنده می‌بارید

– شما من را بیشتر دوست دارید، یا فاطمه را؟

پیامبر تبسم کردند: فاطمه! محبوب دلم است. توهم عزیز دلمی، علی جان!

فاطمه بلند شد و برای پذیرایی یک ظرف خرمای آورد. با پیامبر مشغول خوردن شدیم. ایشان با دست راست خرما می‌خوردند و با دست چپ هسته هایشان را جلوی من میگذاشتند. آخرین خرما را به دهان بردم.

– على جان! چقدر خرما خوردی؟ انگار خیلی گرسنه بودی

– یارسول الله ! فکر کنم شما بیشتر گرسنه بودید که خرماها را با هسته خورديد. 

************

کتاب حیدر
کتاب حیدر

فاطمه به خوبی از پس زندگی مان بر می آمد. دوست نداشتم اذیت شود. روزها زود از سرکار برمی‌گشتم و کمکش میکردم. برای پخت و پز خانه هیزم می آوردم. خانه را جارو می زدم. از چاه آب میکشیدم و دلو را دم دستش میگذاشتم.

– فاطمه جان! از زندگی کنار تو چقدر احساس خوشبختی میکنم. لبخند رضایتی که روي لب هایش جا خوش می‌کرد، مرهمی می‌شد برای تمام خستگی‌هایم.

فاطمه گندم و جوها را آسیاب می‌کرد، دست‌هایش تاول میزد. غذا می‌پخت و علاوه بر اینها به سؤال های شرعی خانم ها جواب میداد.

************

 

غذا را هم زد و سراغ آسیاب رفت. کنارش نشستم. او گندم می‌ریخت و من دسته آسیاب را می چرخاندم. پیامبر در زدند. باز مثل همیشه فاطمه در آغوش ایشان ذوب شد. پیامبر میان چشم‌ها و دست فاطمه را بوسیدند. چشمان درشت سیاهشان می‌خندید.

– پدر فدایت شود. کدامتان خسته اید که من به جایش بنشینم؟ طنین صدایشان مثل همیشه شاد و سرزنده بود. پیش دستی کردم.

– فاطمه خسته شده است. ایشان جای او نشستند، خانم خانه هم رفت سر قابلمه غذا. پیامبر آرام در گوشم خواندند.

على جان! زهرا سرور زن های جهان است. حوريه انسیه است. هروقت مشتاق بهشت می‌شوم، می بوسمش.

************

آسیاب گندم‌ها که تمام شد، به کمکش عدس ها را پاک می‌کردم که صدای پیامبر در سرم پیچید.

– هر مردی با خوشرویی به همسرش کمک کند، خدا اسمش را جزء شهدا می نویسد. برای هر قدمی که مرد برای کمک به همسرش در خانه برمی دارد، خدا به او ثواب یک حج و عمره میدهد. علی! کمک کردن مرد به همسرش ثواب هزارسال عبادت دارد. کفاره گناهان بزرگ می‌شود. خشم خدا را خاموش می کند فاطمه مثل هر روز نان پخت، سفره انداختیم و غذا را دور هم خوردیم.

************

اطراف شهر چشم انداز خوبی داشت. بعدازظهر با فاطمه به آنجا رفتیم. میان نخل ها قدم زدیم، حرف زدیم، شوخی کردیم. خسته که شدیم، کنار جوی روی تخته سنگی نشستیم. فاطمه از کیفش ظرف خرما را درآورد و دهانم گذاشت

– خودت هم بخور

– همسر جان میل کنند، انگار من خورده‌ام.

************

بچه ها را با خودم سر کار بردم. بین نخلها، قایم باشک بازی می کردند. من هم برای صاحب کار یهودی ام از چاه آب میکشیدم. او درازاي هردلو، یک دانه خرما اجرتم میداد. پیامبر به آنجا آمدند.

– در خانه چیزی برای خوردن نداشتیم. بچه ها را آوردم بازی کنند تا بهانه

نگیرند. کارم بالاخره تمام شد. پیامبر حسن و من حسین را بغل کردیم و سمت خانه راه افتادیم تا خرماها را با فاطمه بخوریم.

 

این کتاب را بخرید و بخوانید.

معاونت خواهران هیات رزمندگان اسلام

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *