گفتگوی اختصاصی با خواهر شهیدان بهادربیگی – قسمت دوم

خانه / مطالب و رویدادها / مصاحبه و گفتگو / گفتگوی اختصاصی با خواهر شهیدان بهادربیگی – قسمت دوم

گفتگوی اختصاصی با خواهر شهیدان بهادربیگی(قسمت دوم)

فاطمه بهادربیگی خواهر بزرگوار ۴ شهید دفاع مقدس است. این سال ها او را به عنوان فعال فرهنگی و سیاسی که همواره از شهدا و آرمان های شهدا گفته و در این مسیر خون دل ها خورده شناخته ام. فرزند هشتم از یک خانواده ی ۹ نفره متدین همدانی با پدر و مادری که حالا در جوار شهدایشان آسمانی شده اند؛ پدر و مادری مقاوم و با روحیه ای وصف ناپذیر. نوشتار ذیل حاصل گفتگویی مفصل است که پیرامون خاطرات سرکارخانم بهادربیگی در دوران و سال های پیش و پس از انقلاب داشته ایم.

  • با دستگیری برادرتان شرایط شما در مدرسه به چه شکل بود؟ از حال و هوای مدرسه و ارتباط با همکلاس ها و معلم ها چطور بود؟

در مدرسه مرا به عنوان یک آدم خرابکار نگاه میکردند. مخصوصاً آنها که با ساواک همکاری داشتند. مدیر و معاون همیشه مواظب بودند مطلبی نگویم یا حرفی را به بچه های مدرسه در این رابطه عنوان نکنم. یادم هست بنا را بر تحقیر من گذاشته بودند. مثلاً میگفتند نباید روسری سر کنی. اگر روسری سر کنی دیگر حق آمدن به مدرسه نداری. و من هم شدیداً مقابل این حرف می ایستادم، بخاطر همین موضوع بارها روی نمره و در ورقه ی امتحانی ام دست بردند. من بچه ی بی انضباطی نبودم ولی بقول معروف حرف بزن بودم. همیشه نمره ی انضباطم را کم میدادند. البته خب بعضی ازمعلم ها بودند که عدالت داشتند دو دو تا چهارتا میکردند که این بچه هم درس می خواند هم رعایت کلاس را میکند چرا باید تحقیر بشود، مثلا بخاطر حجابش. بهرترتیب تحت نظر بودم. ساواک عنوان کرده بود که مراقبش باشید حرفی علیه نظام علیه شاه و … نزند.

  • شما حرفی نمیزدید؟

چرا… من زیاد گریه میکردم. چون برادرم را که توسط ساواک دستگیر شد خیلی دوست داشتم. فوق العاده. برادرم فوق العاده مهربان بود. دیدی بعضی برادرها چقدر نسبت به خواهرهای کوچکتر زورگو هستند. خیلی با ما راه میآمد. گریه میکردم بچه ها ازمن میپرسیدند که چرا گریه میکنی من هم ماجرا را میگفتم. مثلا میگفتم برادرم را به زور بردند. به زور برادرم را گرفتند. برادرم کاری نکرده بود. برادرم کتاب میخواند. همین. بارها و بارها از دفتر مدرسه مرا خواندند و بارها و بارها زیر گوشم سیلی زدند.

یکی از مسائلی که مثلا وجود داشت این بود که در یک زمان خاصی که از 4 آبان بود مدارس آماده میشدند برای تولد شاه. یک لباس های فرمی به بچه ها میداند و کلاس های رقص بود …

من هیچ وقت در این مراسم شرکت نمیکردم برای همین هیچ وقت نمره ورزش نداشتم. این کلاس رقص شده بود کلاس ورزش بچه ها به بهانه روز تولد شاه.

گفتگوی اختصاصی با خواهر شهیدان بهادربیگی
  • ارتباطتان اینطور با بچه ها محدود میشد و این سخت بود. تنها بودید؟

اسلحه ی من درسم بود. در خانواده هم راجع به مسائل مختلف صحبت میکردیم. من خیلی وقت ها برای بچه ها نقش لیدر داشتم. با معلم ها سر مطالبی که میگفتند بحث میکردم. اگر اشتباه میگفتند دلیل می آوردم که اشتباه میگوئید. بعضی از بچه ها با اینکه سن کمی داشتند ولی واقعا زنان بزرگی بودند. عدالت را میدیند میگفتند چه ایرادی دارد. دارد سؤال میکند. مثلا معلم دینی ما لاک میزد. من به او میگفتم مبطلات نماز چیست؟ مگر لاک نماز را باطل نمیکند…یا راجع به حجاب براساس آیات قرآن سؤال میکردم که چنین و چنان. معلم دینی ما خودش بی حجاب با موهای رنگ شده و آرایش به مدرسه می آمد.

  • این نقش ها در انقلاب هم ادامه داشت؟

انقلاب که شد مدارس تعطیل شدند، من شده بودم لیدر راهپیمایی دانش آموزان. سال 57 بود. خبری از درس نبود. فقط شعار بود و تظاهرات و من بچه ها را جمع میکردم. مدیر ما هم یک مدیر ضد دین بود مرتب مرا میخواست که فلانی تو دختر خوبی هستی نکن اینکار ها را و برای حفظ سمت آموزشی خودش هم که بود جرات نمیکرد به ساواک بگوید. ولی یادم هست ده دقیقه قبل از اینکه زنگ تفریح ما بخورد در راهروها بودم. کارت مینوشتم. نیرو داشتم. الحمدلله روابط عمومی من خیلی خوب بود. در کلاس ها میزدم کارت هایی که شعار روی آنها نوشته شده بود میدادم و میگفتم فلان ساعت بعد از زنگ همه حضور داشته باشید. مدیر به معلم ها خرده میگرفت که چرا با او همکاری میکنید. آن معلم ها که بعدها از همکاران خودم شدند میگفتند ای بااب دختر بدی نیست یک کاغذی آورده دم در تحویل داده و رفته.

ما با بچه ها حرکت میکردیم از جلوی سرباز های مسلح. و همه با هم تکرار میکردیم جاوید شاه. بعد که از جلوی سرباز ها رد میشدیم فریاد میزدیم کدام شاه؟ شاه رجب خمینی.

  • تهدید نمیکردند؟

چرا مرتبا با این بلندگوهای دستی میگفتند پراکنده شوید، ماهم دوباره پمیکوبیدیم و فرار میکردیم و شعار میدادیم.

داخل مدرسه هم خیلی دغدغه مند بودم. مرتب به دنبال این بودم که کتابی پیدا کنم، بخوانم و جواب معلم ها را با منطق و عقلی بدهم. با یکی از معلم هایم که آقا بود و معلم جغرافیا و بسیار هم شاه دوست بود مرتب بحث داشتم. او هم اصلا از من دل خوشی نداشت که بنوعی یک نوع بغض هم داشت به خونم تشنه بود. مرتب سر مباحث سیاسی با او باز بود و میگفت این انقلاب یکساله شکست میخورد و من هم دفاع میکردم که نه چنین و چنان… گذشت و سال 82 من برای مجلس استان همدان کاندیدا شدم. یکروز در محل ستاد آمدند گفتند یک آقایی آمده خیلی اصرار دارد شما را ببیند. حالا آن زمان هم ما دیگر اینقدر درگیر کار بودیم تبلیغات و اینور و استان‌ها و شهرهای مختلف و گفتم کیست؟ گفتم چون مسئولین زیاد می‌آمدند و نشست و جلساتَش داشتیم گفتند والله می‌گوید من نه مسئول هستم نه چه ولی بگویید فلانی هستم یک کد داد آن کدش مال همان زمان دبیرستان بود. فهمیدم معلم جغرافیای زمان دبیرستان است.

  • چه کُدی؟

این آقا دبیر جغرافیا بود ما هم مباحث‌مان در درس جغرافیا بیشتر در مورد آتش‌فشان بود ایشان نمی‌توانست بگوید آتش‌فشان می‌گفت آت‌فشان. ش را نمی‌توانست تلفظ کند بچه‌ها هم بخاطر این قضیه مسخره می‌کردند. من یادم است یک روز بلند شدم جلو خودشان بچه‌ها را حسابی توپیدم بعد ایشان خب این در ذهنَش ماند. گفته بود بگویید آت‌فشان آمده است بعد همه می‌گفتند اسمش آت‌فشان، بعد من گفتم وااای این آقا دبیرمان بوده.

بهرحال آمدند به من گفتند: می‌دانستم و شاید به جرأت می‌گفتم این بالاخره برای خودش یک کسی می‌شود. گفت وظیفه‌ام است؛ آمده‌ام برایت تبلیغات کنم. اینقدر هم برایم تبلیغ کرد و رأی جمع کرد و گفت به تمام فامیل و دوست به همه گفتم به این رأی بدهید این بسیار آدم مثلأ فلان است. پیگیر کار است اصلاً کار را ول نمی‌کند!

 

گفتگوی اختصاصی با خواهر شهیدان بهادربیگی قسمت اول

ادامه دارد….

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *