دختر پیغمبر در شعر فارسی
هیات: ستایشگران بنی هاشم و حدود آزادی آنان در دوره خلفا
از نیمه دوم سده نخستین هجرت،برغم تمایل حکومت دمشق،در شعر عربی نشانه هائی از گرایش به خاندان پیغمبر پدید گشت. بحق دانستن آنان، سوگواری در مصیبت این خاندان،ناخشنودی نمودن از ستمهائی که بر ایشان رفت.و گاه نکوهشی از آن مردم که موجب چنین ستم شدند.از میان آن شعرها نمونه هائی انتخاب گردید که با زندگانی دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم ارتباطی داشت.اما آنچه درباره امیر المؤمنین علی علیه السلام و فاجعه کربلا سروده شده فراوانست،چندانکه در چند مجلد بزرگ جای خواهد گرفت.
با بر افتادن امویان بسال یکصد و سی و دو هجری این دسته از شاعران مجال فراخ تری یافتند. و با آنکه عباسیان از آل علی دلی خوش نداشتند،برای ریشه کن ساختن مانده خاندان اموی ستایندگان بنی هاشم را آزاد می گذاشتند،و اگر ضمن ستایش آل پیغمبر از آل عباس هم مدحی می کردند،ستاینده بی جایزه وصلت نمی ماند.اما بهر حال آزادی آنان تا آنجا بود که مدح علویان با نکوهش عباسیان توام نباشد و گرنه شاعر بجان خود امان نمی یافت-چنانکه درباره منصور نمری خواندید-گاهی هم زمامدارانی چون متوکل و معتصم کم ترین گرایشی را بال علی علیه السلام بر نمی تافتند و از آزار شاعران ثناگوی آنان دریغ نمی کردند.
با گسترش تسلط دیلمیان بر بغداد،در این شهر که از سالها پیش مرکز اجتماعی شاعران شیعی شده بود،انجمن ها تشکیل گردید که در آن فضیلت های اهل بیت را می خواندند و بر مظلومیت آنان اشک می ریختند.نمونه ای از آن مجلس ها در فصلی که با عنوان «برای عبرت تاریخ »گشودیم از نظر خواننده گذشت.
اما در شعر فارسی چنانکه در این فصل خواهید دید،ستایش آل پیغمبر و گرایش به علی علیه السلام و خاندان او از سده چهارم هجری آغاز شده،و شمار این شعرها (آنچه در دست ماست) در سراسر حکومت سامانیان غزنویان،سلجوقیان و خوارزمشاهیان بسیار اندک است.
در آن دسته از شعرها که بعنوان نخستین شعرهای دری معرفی شده جز وصف طبیعت و ستایش حکومت چیزی نمی بینیم.
آیا می توان گفت همه شعرهای فارسی ایران اسلامی که تا سده چهارم هجری بزبان دری یا دیگر لهجه های ایرانی سروده شده از این نوع بوده است؟هر چند نمی توان بدین پرسش پاسخ مثبت داد،اما گمان نمی رود شعرهای در موضوع مورد بحث ما سروده شده باشد.در اینصورت علت آن چیست؟فشار سخت حکومت؟جای چنین احتمالی هست.و ما می دانیم از سال چهل و سوم هجری تا پایان حکومت ولید بن عبد الملک بن مروان،ایران و منطقه شرقی زیر فشار حاکمانی چون زیاد،عبید الله،حجاج بن یوسف،پسر اشعث.و کسانی از این دست مردم،روزگار می گذرانده است.اما چرا در مدینه که مستقیما زیر نظر خاندان اموی بود،کمیت به ستایش هاشمیان بر می خیزد ولی در نیشابور،طوس،غزنه و هرات نظیر چنین شاعری را نمی بینیم؟. آیا می توان گفت در سده نخستین هجرت مردم ایران از خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و آنچه بر سر آنان رفت اطلاعی نداشتند؟هرگز جای چنین احتمالی نیست.از این گذشته در فاصله تقریبا نیم قرن از حکومت ولید بن عبد الملک تا پایان کار مروان بن محمد که گروههای مقاومت در شرق ایران مخفیانه سرگرم کار بودند و بنام حکومت خاندان پیغمبر«الرضا من آل محمد»شعار می دادند،می توان گفت هیچگونه شعری که بازگوینده این تمایل باشد سروده نشده؟می دانیم شعر عامل مهمی برای تحریک عاطفه و احساس عمومی است.آیا می توان گفت حکومت ها و یا عاملان آنان چنین شعرها را از میان برده اند؟اگر چنین است چرا با شعر عربی چنین معامله ای نشده است؟مضمون شعرهای عربی مذمت مستقیم از خلفای اموی و عباسی بود،در صورتیکه اگر در زبان فارسی چنین شعرهایی سروده شده باشد،تعریض به حاکمان صفاری،سامانی و یا غزنوی نبوده،چه آنان دخالتی در آن ستمکاری ها نداشته اند.
درست است که بحث ما درباره شعر دری است و این لهجه از سده سوم رسمیت یافت،اما در شعر تازی هم که ایرانیان عربی گو سروده اند چنان نمونه هائی دیده نمی شود.از سده چهارم هجری یعنی همزمان با تاسیس دولت های شیعی در ایران مرکزی است که گاهگاه نظیر این مضمون ها در شعر فارسی دیده می شود:
مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
و یا این نمونه:
چنین زادم و هم بدین بگذرم همین دان که خاک ره حیدرم
و یا این بیت ها:
مرا شفاعت این پنج تن بسنده بود که روز حشر بدین پنج تن رسانم تن بهین خلق و برادرش و دختر و دو پسر محمد و علی و فاطمه حسین و حسن
در اواخر سده چهارم که فاطمیان بر مصر دست یافتند و حکومتی مقتدر را پی افکندند وصیت شهرت آنان بدیگر کشورهای اسلامی رسید و در شرق ایران طرفدارانی پیدا کردند، شاعران فارسی گوی آن سامان بمدح اهل بیت زبان گشودند و نمونه برجسته آنان ناصر خسرو علوی است.لیکن باز هم در سراسر قرن پنجم و ششم.شمار شعرهائی که در مدح آل پیغمبر بفارسی سروده اند،فراوان نیست.شگفت اینکه در سده پنجم شیعیان در بغداد و مرکز خلافت عباسی انجمن ها تشکیل می دادند و بر مصیبت اهل بیت می گریستند و نمونه ای از این مجلس ها در فصلی که با عنوان «برای عبرت تاریخ »گشودیم از نظر خواننده گذشت،اما در شرق ایران دور افتاده ترین نقطه بمرکز خلافت،ناصر خسرو باید از بیم جان از بیغوله ای به بیغوله دیگر پناه برد.این چنین سختگیری را باید بحساب عباسیان گذاشت و یا بحساب خوش خدمتی حکومت های محلی که برای پایداری خود،خشنودی خاطر آنان را از هر راهی می جستند،و یا بحساب پای بندی سخت مردم این منطقه بمذهب سنت و جماعت و یا پذیرش وضع (پس از مقاومتی اندک) ،بحثی است که پس از گذشت هزار سال آنچه پیرامون آن نوشته شود حدس و گمانی است که منشا آن نیز تمایل و عاطفه و یا طرز تفکر بحث کننده است.بهر حال چنانکه نوشتیم از نشات زبان دری در شرق ایران تا دهه نخستین سده هفتم،از شعر فارسی آنچه در ستایش خاندان پیغمبر سروده شده نمونه هائی اندک است.و نام دختر پیغمبر به تلویح یا ضمنی در بعض این بیت ها دیده می شود.با هجوم مغولان بایران برای مدتی بیش از یکصد سال همه چیز درهم ریخت و در سده هشتم هجری است که شاعران شیعی در نقاط مختلف کشور ایران بمدح اهل بیت زبان می گشایند.
در پایان این فصل این نمونه شعرهای از نظر خواننده می گذرد و چنانکه می بینیم طولانی ترین مدیحه از خواجوی کرمانی و ابن حسام خوسفی است.
آنچه در این فصل فراهم آمده،به پایان قرن نهم خاتمه می یابد.چه قرن دهم آغاز سمیت یافتن مذهب شیعه در ایران است و در این دوره است که قسمت مهمی از شعر فارسی را مدیحه ها و مرثیه های اهل بیت تشکیل می دهد.
ناصر خسرو
ابو معین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی متولد به سال 394 و متوفی بسال 481 هجری قمری از شیعیان اسماعیلی و مداح خلفای فاطمی مصر و حجت از سوی ایشان،در جزیره خراسان.
آنروز در آن هول و فزع بر سر آن جمع پیش شهدا دست من و دامن زهرا تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد بتمام ایزد داد ارتعالی
دیوان.تقوی ص 4
شمس وجود احمد و خود زهرا ماه ولایتست ز اطوارش دخت ظهور غیب احد احمد ناموس حق و صندق اسرارش هم مطلع جمال خداوندی هم مشرق طلیعه انوارش صد چون مسیح زنده ز انفاسش روح الامین تجلی پندارش هم از دمش مسیح شود پران هم مریم دسیه ز گفتارش هم ماه بارد از لب خندانش هم مهر ریزد از کف مهیارش این گوهر از جناب رسول الله پاکست و داور است خریدارش کفوی نداشت حضرت صدیقه گرمی نبود حیدر کرارش جنات عدن خاک در زهرا رضوان ز هشت خلد بود عارش رضوان بهشت خلد نیارد سر صدیقه گر بحشر بود یارش باکش ز هفت دوزخ سوزان نی زهرا چو هست یار و مدد کارش
دیوان ص 209
گفتا که منم امام و میراث بستد ز نبیرگان و دختر صعبی تو و منکری گر این کار نزدیک تو صعب نیست و منکر ورمی بر وی تو با امامی کاین فعل شده است زو مشهر من با تو نیم که شرم دارم از فاطمه و شبیر و شبر
(ناصر خسرو.دیوان.مینوی و محقق ص 94)
سنائی
ابو المجد مجدود بن آدم.از شاعران قرن پنجم و ششم هجری.متوفای اوائل قرن ششم (518 هجری) .
نشوی غافل از بنی هاشم وز ید الله فوق ایدیهم داد حق شیر این جهان همه را جز فطامش نداد فاطمه را
(حدیقه.مدرس رضوی ص 261)
در صفت کربلا و نسیم مشهد معظم
آل یاسین بداده یکسر جان عاجز و خوار و بی کس و عطشان کرده آل زیاد و شمر لعین ابتدای چنین تبه در دین مصطفی جامه جمله بدریده علی از دیده خون بباریده فاطمه روی را خراشیده خون بباریده بی حد از دیده
(حدیقه.ص 270)
قوامی رازی
بدر الدین قوامی از شاعران معروف نیمه اول قرن ششم.متوفی در نیمه دوم قرن ششم هجری.
در مرثیه سید الشهداء
زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد ماتم سرای ساخته بر سدره منتها در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل گریان که چیست درد حسین مرا دوا ایشان درین که کرد حسین علی سلام جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا زهرا ز جای جست و به رویش در اوفتاد گفت ای عزیز ما تو کجائی و ما کجا چون رستی از مصاف و چه کردند با تو قوم مادر در انتظار تو دیر آمدی چرا حب یاران پیمبر فرض باشد بی خلاف لیکن از بهر قرابت هست حیدر مقتدا بود با زهرا و حیدر حجت پیغمبری لاجرم بنشاند پیغمبر سزائی با سزا
(دیوان.ص 1206-127)
اثیر اخسیکتی
از شاعران سده ششم هجری و متوفی بسال 577 یا 579 هجری قمری.
سبزه فکنده بساط بر طرف آبگیر لاله حقه نمای شعبده بو العجب پیش نسیم ارغوان قرطه خونین بکف خون حسینیان باغ کرده چو زهرا طلب
(دیوان رکن الدین همایون فرخ ص 27)
خواجوی کرمانی
ابو العطا کمال الدین محمود مرشدی متولد به سال 689 و متوفی بسال 753 هجری قمری.
روشنان قصر کحلی گرد خاک پای او سرمه چشم جهان بین ثریا کرده اند با وجود شمسه گردون عصمت فاطمه زهره را این تیره روزان نام زهرا کرده اند خون او را تحفه سوی باغ رضوان برده اند تا از آن گلگونه رخسار حورا کرده اند باز دیگر بر عروس چرخ زیور بسته اند پرده زر بفت بر ایوان اخضر بسته اند چرخ کحلی پوش را بند قبا بگشوده اند کوه آهن چنگ را زرین کمر در بسته اند اطلس گلریز این سیما بگون خرگاه را نقش پردازان چینی نقش ششتر بسته اند مهد خاتون قیامت می برند از بهر آن دیده بانان فلک را دیده ها بر بسته اند دانه ریزان کبوتر خانه روحانیان نام اهل بیت بر بال کبوتر بسته اند دل در آن تازی غازی بند کاندر غزو روم تازیانش شیهه اندر قصر قیصر بسته اند
(دیوان.ص 133-134)
منظومه محبت زهر او آل او بر خاطر کواکب از هر نوشته اند دوشیزگان پرده نشین حریم قدس نام بتول بر سر معجز نوشته اند.
(دیوان.ص 584)
از آن بوصلت او زهره شد بدلالی که از شرف قمرش در سراچه دربان بود چون شمع مشرقی از چشم سایر انجم ز بس اشعه انوار خویش پنهان بود نگشت عمر وی از حی فزون ز روی حساب چرا که زندگی او بحی حنان بود ورای ذروه افلاک آستانه اوست زمرغزار فردایس آب و دانه اوست بدسته بند ریاحین باغ پیغمبر که بود نیره برج قدس را خاور عروس نه تتق (7) لاله برگ هفت چمن (8) تذرو هشت گلستان (9) و شمع شش منظر ز نام او شده نامی سه فرع (10) و چار اصول (11) بیمن او شده سامی دو کاخ و پنج قمر (12) کهینه سوری (13) بیت العروس او ساره (14) کمینه جاریه خانه دار او هاجر (15) بمطبخش فلک دود خورده را در پیش زمه طبقچه سیم و ز مهر هاون زر ز سفره انا املح (16) طعام او نمکین ز شکر انا افصح (17) کلام او شیرین
(دیوان ص 615)
ابن یمین
محمود بن یمین الدین فریومدی.از شاعران سده هشتم هجری و از ستایشگران خاندان سربداری و وابسته بدین خاندان.بسال هفتصد و شصت و نه هجری درگذشته است.
شنیدم ز گفتار کارآگهان بزرگان گیتی کهان و مهان که پیغمبر پاک والا نسب محمد سر سروران عرب چنین گفت روزی باصحاب خود بخاصان درگاه و احباب خود که چون روز محشر در آید همی خلایق سوی محشر آید همی منادی بر آید بهفت آسمان که ای اهل محشر کران تا کران زن و مرد چشمان بهم بر نهید دل از رنج گیتی بهم بر نهید که خاتون محشر گذر می کند ز آب مژه خاک تر می کند یکی گفت کای پاک بی کین و خشم زنان از که پوشند باری دو چشم جوابش چنین داد دارای دین که بر جان پاکش هزار آفرین ندارد کسی طاقت دیدنش ز بس گریه و سوز و نالیدنش بیک دوش او بر،یکی پیرهن بزهر آب آلوده بهر حسن ز خون حسینش بدوش دگر فرو هشته آغشته دستار سر بدینسان رود خسته تا پای عرش بنالد بدرگاه دارای عرش بگوید که خون دو والا گهر از ین ظالمان هم تو خواهی مگر ستم کس ندیدست از این بیشتر بده داد من چون توئی دادگر کند یاد سوگند یزدان چنان بدوزخ کنم بندشان جاودان چه بد طالع آنظالم زشتخوی که خصمان شوندش شفیعان او
(دیوان.حسینعلی باستانی راد ص 589-590)
ابن حسام
محمد بن حسام الدین خوسفی از شاعران مشهور قرن نهم.شاعر مقتدر طبع و عالم بلند همت که عمر خود را به مدح خانواده پیغمبر گذراند،و مردمان را برای نواله ستایش نگفت چنانکه گوید:
شکم چون به یک نان توان کرد سیر مکش منت سفره اردشیر
سراینده خاوران نامه و دیوان او مرکب از قصیده ها و ترجیع بندها و مخمس ها و دیگر انواع شعر است.متوفی بسال هشتصد و هفتاد و پنج هجری قمری.
قصیده در مدح فاطمه زهرا
چنین گفت آدم علیه السلام که شد باغ رضوان مقیمش مقام که با روی صافی و با رای صاف زهر جانبی می نمودم طواف یکی خانه در چشمم آمد ز دور برونش منور ز خوبی و نور زتابش گرفته رخ مه نقاب ز نورش منور رخ آفتاب کسی خواستم تا بپرسم بسی بسی بنگریدم ندیدم کسی سوی آسمان کردم آنگه نگاه که ای آفریننده مهر و ماه ضمیر صفی از تو دارد صفا صفا بخشم از صفوت مصطفی! دلم صافی از صفوت ماه کن ز اسرار این خانه آگاه کن ز بالا صدائی رسیدم بگوش که یا ای صفی آنچه بتوان بگوش! دعایی ز دانش بیاموزمت چراغی ز صفوت برافروزمت بگو ای صفی با صفای تمام بحق محمد علیه السلام بحق علی صاحب ذوالفقار سپهدار دین شاه دلدل سوار بحق حسین و بحق حسن که هستند شایسته ذو المنن بخاتون صحرای روز قیام سلام علیهم علیهم سلام کز اسرار این نکته دلگشای صفی را ز صفوت صفایی نمای صفی چون بکرد این دعا از صفا درودی فرستاد بر مصطفی در خانه هم در زمان باز شد صفی از صفایش سر انداز شد یکی تخت در چشمش آمد ز دور سرا پای آن تخت روشن ز نور نشسته بر آن تخت مر دختری چو خورشید تابان بلند اختری یکی تاج بر سر منور ز نور ز انوار او حوریان را سرور یکی طوق دیگر بگردن درش بخوبی چنان چون بود در خورش دو گوهر بگوش اندر آویخته ز هر گوهری نوری انگیخته صفی گفت یا رب نمی دانمش عنایت بخطی که بر خوانمش خطاب آمد او را که از وی سؤال بکن تا بدانی تو بر حسب و حال بدو گفت من دخت پیغمبرم باین فر فرخندگی در خورم همان تاج بر فرق من باب من دو دانه جواهر حسین و حسن همان طوق در گردن من علی است ولی خدا و خدایش ولی است چنین گفت آدم که ای کردگار درین بار گه بنده راهست بار مرا هیچ از اینها نصیبی دهند ازین خستگیها طبیبی دهند خطابی بگوش آمدش کای صفی دلت در وفاهای عالم و فی که اینها به پاکی چو ظاهر شوند بعالم به پشت تو ظاهر شوند صفی گفت با حرمت این احترام مرا تا قیام قیامت تمام
مهمانی کردن فاطمه جناب پیغمبر را
باز بر اطراف باغ از چمن گل عذار مجمره پر عود کرد بوی خوش نو بهار مقنعه بر بود باد از سر خاتون گل برقع خضرا گشود از رخ گل پرده دار مریم دوشیزه بود غنچه ز آبستنی در پس پرده ز دلتنگی خود شرمسار سر و سهی ناز کرد سرکشی آغاز کرد سنبل تر باز کرد نافه مشک تتار گل چه رخ نیکوان تازه و تر و جوان مرغ بزاری نوان بر طرف مرغزار بر صفت حسب حال گشته قوافی سگال بلبل وامق عذار بر گل عذرا عذار ناله کنان فاخته تیغ زبان آخته سرو سرافراخته چون قد دلجوی یار باد ریاحین فروش خاک زمین حله پوش لاله شده جرعه نوش در سر نرگس خمار برق ثواقب فروغ تیغ کشان از سحاب ز آتش دل میغ را چشم سیه اشکبار از پی زینت گری لعبت ایام را لاله شده سرمه دان گل شده آیینه دار از دل خارای سنگ آمده بیرون عقیق لاله رخ افروخته بر کمر کوهسار بوی بنفشه بباغ کرده معطر دماغ لاله خور زین چراغ در دل شبهای تار یا قلم من فشاند بر ورق گل عبیر یا در جنت گشاد خازن دار القرار یا مگر از تربت دختر خیر البشر باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار مطلعة الکوکبین نیرة النیرین سیدة العالمین بضعه صدر الکبار ماه مشاعل فروز شمع شبستان او ترک فلک پیش او جاریه پیش کار ریشه کش معجرش مفتخرات الخیام رایحه چادرش نفحه عود و قمار کسوت استبرقش اطلس نه توی چرخ سندس والای او شعری شعری شعار بردگی عصمتش پرده نشینان قدس کرده بخاک درش خلد برین افتخار رفته بجاروب زلف خاک درش حور عین طره خوشبوی را کرده از آن مشکبار آنچه ز گرد رهش داده برضوان نسیم روشنی چشم را برده حواری بکار در حرم لایزال از پی کسب کمال خدمت او خالدات کرده بجان اختیار مطبخیان سپهر هر سحری می نهند بر فلک از خان او قرصه گاور سه دار با شرف شرفه طارم تعظیم او کنگره نه فلک کم ز یکی کو کنار در حرم عرش او از پی زینتگری هندوی شب و سمه کوب صبح سپیداب کار زهره جادو فریب از سر دست آمده پیش کش آورد پیش هدیه او را سوار معجر سر فرقدین تحفه فرستاده پیش مشتری انگشتری داده و مه گوشوار زهره بسوی او رفت بدار السرور بست بمشاطگی در کف حوران نگار در شب تزویج او چرخ جواهر فروش کرد بساط فلک پر درر آبدار پرده نشینان غیب پرده بیاراستند گلشن فردوس شد طارم نیلی حصار بس که جواهر فشاند کوکبه در موکبش پرده گلریز گشت پر گهر شاهوار مشعله داران شام بر سر بام آمدند مشعله افروز شد هندوی شب زنده دار گشت مزین فلک سدره نشین شد ملک تا همه روحانیان یافت بیکجا قرار جل تعالی بخواند خطبه تزویج او با ولی الله علی بر سر جمع آشکار روح مقدس گواه با همه روحانیان مجمع کروبیان صف زده بر هر کنار خازن دار الخلود خلد جنان در گشود تا بتوانند کرد زمره حوران نظار همچو نسیم بهشت خواست نسیمی ز عرش کز اثر عطر او گشت هوا مشکبار باد چو در سدره زد بر سر حورای عین لؤلؤ و مرجان بریخت از سر هر شاخسار خیمه نشینان خلد بسکه بچیدند در مر همه را گشت پر معجر و جیب و کنار اینت عروسی و سور اینت سرای سرور اینت خطیب و گواه اینت طبق با نثار ای بطهارت بتول لاله باغ رسول کوکب تو بی فضول عصمت تو بی عوار بابک بدر الدجا زوجک خیر التقی انک فخر النسا چشم و چراغ تبار مقصد عالم توئی زینت آدم توئی عفت مریم توئی اخیر خیر الخیار مام حسین و حسن فخر زمین و زمن همسر تو بو الحسن تازی دلدار سوار ای که نداری خبر از شرف و قدر او یک ورق از فضل او فهم کن و گوش دار بر ورقی یافتم از خط بابای خویش راست چو بر برگ گل ریخته مشک تتار بود که روزی رسول بعد نماز صباح روی بسوی علی کرد که ای شهسوار هیچ ط عامیت هست تا بضیافت رویم نام تکلف مبر عذر توقف میار گفت که فرمای تا جانب خانه رویم خواجه روان گشت و شاه بر اثرش اشکبار زانکه بخانه طعام هیچ نبودش گمان تا بدر خانه رفت جان و دل از غم فکار پیش درون شد علی رفت بر فاطمه گفت پدر بر در است تا کند اینجا نهار فاطمه دلتنگ شد زانکه طعامی نبود کرد اشارت بشاه گفت پدر را درار با حسن و با حسین هر دو به پیش پدر باش که من بنگرم تا چه گشاید ز کار خواند انس را و داد چادر عصمت بدو گفت ببازار بر بی جهت انتظار تا بفروشم بزرو ز ثمن آن برم طرفه طعامی لطیف پیش خداوندگار شد پدرم میهمان چادر من بیع کن از ثمن آن برم زود طعامی بیار چادر پشم شتر بافته و تافته از عمل دست خود رشته و را پود و تار چادر زهرا انس برد و بدلال داد بر سر بازار شهر تا که شود خواستار مرد فروشنده چون جامه ز هم باز کرد یافت از و شعله نور چو رخشنده نار جمله بازار از آن گشت پر از مشغله زرد شد از تاب او بالش خور برمدار یکدو خریدار خواست و آن سه درم خواستند وان سه درهم را نکرد هیچکس آنجا چهار بود جهودی مگر بر در دکان خویش مهتر بعضی یهود محتشم و مالدار چادر و دلال را بر در دکان بدید نور گرفته از و شهر یمین و یسار خواجه بدو بنگریست گفت که این جامکک راست بگو آن کیست راست بود رستگار گفت که چادر انس داده بمن زو بپرس واقف این چادر اوست من نیم آگه ز کار گفت انس را جهود قصه چادر بگوی گفت تو گر میخری دست ز پرسش بدار گفت بجان رسول آنکه تو یارویی کین خبر از من مپوش راز نهفته مدار سر بسوی گوش او برد بآهستگی گفت بگویم ترا گر تو شوی راز دار چادر زهراست این دختر خیر الوری فاطمه خیر النساء دختر خیر الخیار شد پدرش میهمان هیچ نبودش طعام داد بمن چادرش از جهة اضطرار تا بفروشم بزر و ز ثمن آن برم طرفه طعامی لطیف پیش خداوندگار خواجه دکان نشین عالم توریة بود دید بسوی کتاب دیده چو ابر بهار از صحف موسوی چند ورق باز کرد تا که بمقصد رسید مرد صحایف شمار رو بسوی انس کرد که این جامه من از تو خریدم بچار پاره درم یکهزار قصه این چادر پرده نشین رسول گفته بموسی بطور حضرت پروردگار گفته که پیغمبر دور پسین را بود پرده نشین دختری فاطمه با وقار روزی از آنجا که هست مقدم مهمان عزیز مر پدرش را فتد بر در حجره گذار فاطمه را در سرا هیچ نباشد طعام تا بنهد پیش باب خواجه روز شمار چادر عصمت برند تا که طعامی خرند وز سه درم بیش و کم کس نبود خواستار مخلص من دوستی چار هزارش درم بدهد و در وجه آن نقره بوزن عیار ذکر قسم میکنم من بخدائی خویش از قسمی کان بود ثابت و سخت استوار عزت آن چادر از طاعت کروبیان پیش من افزون بود از جهت اقتدار خاصه ترا یکهزار درهم دیگر دهم لیک مرا حاجتیست گر بتوانی برآر من چو نبی را بسی کرده ام ایذا کنون هست سیاه از حیا روی من خاکسار روی بدو کردنم،روی ندارد و لیک در حرم فاطمه خواهش من عرضه دار گر بغلامی خویش فاطمه بپذیردم عمر بمولائیش صرف کنم بنده وار رفت انس باز پس تا بحریم حرم بر عقب او جهود با دل امیدوار گفت انس را یهود چون برسی در حرم خدمت او عرضه کن تا که مرا هست بار؟
رفت انس در حرم قصه به زهرا بگفت گفت که تا من پدر را کنم آگه زکار فاطمه پیش پدر حال یهودی بگفت گفت پذیرفتمش گو انس او را درآر شد انس آواز داد تا که در آید یهود یافته اندر دلش نور محمد قرار سر بنهاد آن جهود بر قدم عرش سا کرد ز خاک درش فرق سرش تا جدار لفظ شهادت بگفت باز برون شد ز کو طوف کنان بر زبان نام خداوندگار چون بغلامی تو معتقد و مخلصم در حرمت زان یهود حرمت من کم مدار تا که بود نور و نار روشن و سوزنده باد قسم محب تو نور قسط عدوی تو نار می شد و میگفت کیست همچو من اندر جهان از عرب و از عجم دولتی و بختیار فاطمه مولای من دختر خیر البشر من بغلامی او یافته این اعتبار بر سر بازار و کوی بود در این گفت و گوی تا که بگسترده شد ظله نصف النهار چار هزار از یهود هشتصد و افزون برو مؤمن و دین ور شدند عابد و پرهیزگار روح قدس در رسید پیش رسول خدا گفت هزاران سلام بر تو ز پروردگار موجب و مستوجب خشم خدا گشته بود چند هزار از یهود چند هزار از نصار برکت مهمانی دختر تو فاطمه داد زنار سموم این همه را زینهار ای که بعصمت توئی مطلع انوار قدس از زلل و معصیت دامن تو بی غبار ورد زبان ساخته نعمت تو ابن حسام تا بودش در بدن مرغ روان را قرار
منبع: حوزه
بازدیدها: 0