تا اینکه بیستم جمادی¬الثانی، میلاد خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها فرارسید. شب یکشنبه بود. خوب به خاطرم مانده. ساعت یک و نیم نیمه-شب. تلفن زنگ خورد؛ یکی از برادران افغان از لشگر فاطمیون بود. پرسید: ابوقاسم آنجاست؟ این لقب تو بود در سوریه. بی اختیار نگران شدم… با دلهره گفتم: قرار بوده سوریه باشند. به شدت دلشوره گرفتم… او هم که متوجه حال من شده بود، دست به سرم کرد و گفت: بله. بله. حق با شماست. اشتباه شده، خداحافظ… و بوق ممتد تلفن پیچید توی سرم…
دیگر صدایم درنمی¬آمد. فقط صدای تند نفس¬هایم را می¬شنیدم… در آن سکوت نیمه¬شب… خدایا! چه می¬کردم… با بچه¬ها طبقه بالا بودیم. آمدم پایین توی حیاط تا مبادا بشری و فاطمه از خواب بیدار شوند. بغض سنگین گلویم شکست. گریه امانم نمی¬داد! لباسم از فرط اشک¬هایم کاملا خیس شده بود. محکم که به صورتم سیلی می¬زدم آن قدر که صورتم می¬سوخت… می¬گفتم: خدایا! نکند شهادت را قسمت او نکنی؟ به گریه¬های من توجهی نکن! این¬ها همه از سر دلتنگی است. نکند از مهدی من سلب توفیق کنی! من حرفی ندارم. شهادت را قسمتش کن…
شب اول رجب بود و شما عملیات داشتید. دو روز از تمدید مأموریتت می¬گذشت که به آرزویت رسیدی و شهد شیرین شهادت را نوشیدی.
مهدی جان الحمدلله که ما تکریم شدیم به شهادت و تو «یرجون تجاره یرهبون» شدی به خاطر خلوصت. خریداری شدی به شهادت، و خوشا به حالت، خوشا به سعادتت…
هنوز چهلم تو نیامده بود که به خدمت حضرت آقا شرفیاب شدیم. به ایشان گفتم: آقا جان چون نیت شهید مالامیری در دوره تمدید مأموریتشان مربوط به شما بود، و شأن شما هم شهادت بود، جهاد ایشان ختم به شهادت رشد.
دیدار با آقا سراسر شور و شعف بود. گفتم خدایا وقتی دیدن نائب امام زمان این همه لذت دارد، زیارت یوسف فاطمه چگونه خواهد بود؟…
می¬دانم که می¬دانی… یک لحظه لبخند معظم¬له برای همه عمرم کفایت کرد و تمام ناراحتی¬های بچه¬ها، ناله¬های شبانه¬شان را برطرف کرد. لبخند رضایت آقا، تمام نیش و کنایه¬های دیگران را جبران کرد. بچه¬ها چقدر ذوق کرده بودند. می¬گفتند آقا بابای ماست. یک نامه برای ایشان نوشته بودند و از حضرت آقا دعوت کرده بودند که بیایند خانه¬مان.
تک تک لحظه¬های دیدار را در دلم ثبت کرده¬ام. تمام لحظه¬هایش را… از بس تمام وجود آقا لبریز از خداست… از بس وجود آقا آیینه انوار الهی است که ان شاء ا… خداوند عمر طولانی و با عزت به ایشان بدهد.
ایشان در این دیدار یک روایتی درباره شما شهیدان مدافع حرم خواندند که خیلی برایم شیرین بود.
ایشان فرمودند: «این شهیدان در زمان قیامت چند ویژگی دارند. اول اینکه این شهدا برای ملیّت و آب و خاک به شهادت نرسیدند، بلکه برای اهل بیت و دفاع از حرمهای شریف آنها شهید شدند. دوم: در سنین نوجوانی و جوانی و شور و حال آن دوران نبودند بلکه در زمان پختگی عقل و شعور خودشان رفتند. سوم: در غربت رفتند و این غربت را قطعا خدا در نظر می¬گیرد.»
حرف از غربت شد و قلبم آتش گرفت… یادم افتاد روز اعزامت نزدیک شده بود و هر لحظه نشاط و نورانیت سیمای آرامت دلنشین¬تر از پیش شده بود. و خداییش هم ساکت و بی¬سر و صدا رفتی. موقع خداحافظی با خودم زمزمه کردم و گفتم: ان شاء ا… بروی و با شهادت برگردی. خالصانه هم رفتی و شهید هم شدی، اما برنگشتی. به قول خودت که همیشه شوخی می¬کردی، حتی زحمت تشییع جنازه¬ را هم به کسی ندادی. همانجا کنار حضرت زینب ماندی… الحمدلله
و من ماندم و دیگر ورد زبانم نام خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها شده است… و یاد تشییع شبانه… مزار بی¬نشان. روضه همیشگی قلبم: مادر مفقودالاثرها…
دلم گرفته… سخت، خیلی سخت. برمی¬خیزم و وضو می¬گیرم. می¬خواهم قرآن بخوانم تا کمی دلم آرام بگیرد. یادم می¬افتد که دائم¬الوضو بودی… قرآنی را که گذاشته¬ام کنار قاب عکست برمی¬دارم. مادرت چقدر این عکس را دوست دارد.
راستی چقدر دوری از تو، جدایی از تو برای مادرت سخت بوده… ایشان که از سادات هستند، خودشان برایم تعریف کرده¬اند که از خدا خواسته بودند هر بچه¬ای به آنها عطا کرد، حتما به حوزه برود و طلبه بشود. الحمدلله خدا هم کرم کرده و سه فرزند پسر به آنها عطا می¬کند. هر سه¬تان هم که طلبه شدید به لطف خدا. اما به قول مادرت، حساب تو با آنها فرق می¬کرد، از همان اول. تو جور دیگری بودی، هر بار که از او جدا می¬شدی، می¬گفت: آرام جانم می¬رود، روح و روانم می¬رود…
من که خودم ایمان داشتم تو بالاخره شهید می¬شوی و این شده بود نقل خلوت¬هایمان. شوخی¬هایی که خودمان دوتایی با هم داشتیم و کیفش را می¬کردیم… یک روز داشتیم سر همین موضوع سربه¬سر هم می¬گذاشتیم، طوری که هیچ کس رازمان را نفهمد. که مادرت یک دفعه بدون حرف پیش و پس گفتند: من می¬دانم، بالاخره محمدمهدی شهید می¬شود… به خدا راست می-گویم، حالا ببینید کی گفتم!. که هر دویمان مات ماندیم و بعد زدیم زیر خنده… اما راستش را بخواهی، نمی¬دانم چرا دلم یک هو، هرّی ریخت پایین داشتیم چه حقیقتی را از چه کسی پنهان می¬کردیم؟ از مادرت؟ که خداییش حق هم داشت و هر چه می¬گفت، درست بود.
اینها را چندین بار به همه گفته که به او گفته بودی: مادر جان! داعش سر کودکان را می¬برد، پدرانشان را قطعه قطعه می¬کند، چطور بنشینم و نظاره¬گر این جنایت¬ها باشم؟ در حالی که فرزندان خودم در امنیت کامل در کنارم بازی می¬کنند. نمی¬توانم در کنار همسر، فرزندانم باشم در حالی که جلوی چشم کودکان سوریه و عراق، سر والدینشان را از تن جدا می¬کنند… آموخته¬های من از اسلام و تحصیل دروس حوزه چنین اجازه¬ای به من نمی¬دهد که بمانم و تماشا کنم…
چقدر برایم زحمت کشیده بود… هنوز هم مراقبت بود، اینکه استادانت چه کسانی هستند؟ چه اخلاقی دارند؟ چقدر با آنها رابطه داری؟ اگر یکی از آنها بیمار می¬شد، چند بار تماس می¬گرفت و پی¬گیری می¬کرد که مادر جان! دیر می¬شود، زودتر برو عیادت… این حق است، ادب است… چقدر روی ادب شما زحمت کشید… تو هم تا بودی یک دنیا خضوع و خشوع داشتی در برشان، وقتی هم که رفتی و شهید شدی، همدم همیشگی قلبشان شدی.
اربعین نزدیک است و هنوز اذن زیارت کربلا نگرفته¬ام. دیگر خیلی دلتنگ شده بودم، خوابت را دیدم. اربعین بود. برایت مراسم گرفته بودیم، همه شرکت کرده بودند، حتی آن¬هایی که هیچ صنمی نداشتند با تو… بعد از مراسم همه رفتیم ودر پیاه¬روی اربعین شرکت کردیم… چه جمیعت زیادی بود. وارد حرم امام حسین علیه السلام شدیم. اما نمی¬دانم چرا به جای اینکه دور ضریح مطهر بچرخم، گنبد را طواف می¬کردم. دورتادور آن آیه¬ای نوشته بود که خطاب به من بود. بعد برگشتیم. همه مردم با ما آمدند، تو هم آمدی…
موهایت بلند شده بود، محاسنت هم، خنده¬ام گرفت و گفتم: مهدی مثل میرزا کوچک خان شدی… طاقت نیاوردم، جلو آمدم و پیشانی¬ات را بوسیدم… دلتنگت شده بودم. دستت را گذاشتی روی قلبم، آرام گرفتم…
این بار هم تعبیر خوابم را پرسیدم، گفتند: تمام کسانی که در مراسم شهید مالامیری شرکت کرده¬اند، ثواب یک زیارت اربعین مقبول برایشان نوشته شده است.
دیگر زندگی برای من بهانه¬ای است تا به تو برسم… به خدایمان که نزد او آرام گرفته¬ای. من هوا را به امید هم¬نفسی با و نفس می¬کشم که تمام قد تبلور خدا شده¬ای برای من…
ادامه دارد…
بازدیدها: 261