حال و روزم خیلی خراب بود … دیگه خودم هم متوجه نمی شدم … راه می رفتم … از چشمم اشک می اومد … خرما و حلوا تعارف می کردم … از چشمم اشک می ریخت … از خواب بلند می شدم … بالشتم خیس از اشک بود … همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن … و نگران من بودن…
ـ این آخر سر کور میشه … یه کاریش کنید آروم بشه …
همه نگران من بودن … ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد … متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد … این روزهای آخر هم که کلا … به جای مهران … نارنجی صدام می کرد …
البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید … نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره …
هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت … با دلداری … با نصیحت … با … اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد …
بعد از چند ساعت تلاش … بالاخره خوابم برد …
خرابه ای بود سوت و کور … بانوی قد خمیده ای کنار دیوار … نشسته داشت نماز می خوند … نماز که به آخر رسید … آرام و با وقار سرش رو بالا آورد …
ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد … بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ …
از خواب پریدم … بدنم یخ کرده بود … صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود … نفسم بند اومده بود … هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد …
هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر … چند کلمه ای درباره نماز گفت و … گریزی به کربلا زد …
ـ حضرت زینب “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم … که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن … پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن … پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن … اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن … حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد … حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد … چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار …
هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه …
اون خواب و اون کلمات … و صحبت های سخنران …
باز هم گریه ام گرفت … اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود … از شرم بود … شرم از روی خدا … شرم از ام المصائب و سرورم زینب …
من … ۷ شب … نماز شبم ترک شده بود … در حالی که هیچ کس … عزیز من رو مقابل چشمانم … تکه تکه نکرده بود …
بازدیدها: 148