خاطره ای از خلبان سرهنگ مرتضی سلطانی از خلبانان دوران جنگ تحمیلی درباره شهید حسن ستاری از خلبانان بسیار شوخ هوانیروز را منتشر می کنیم:
کلاغ تنها پرنده ای است که در زمان پرواز و نشستن, هیچ وقت پشت به باد نشست و برخاست نمی کند. این پرنده الگوی خوبی برای خلبانان در پرواز است و در زمان جنگ نیز کاربرد داشت. بعضی مواقع پیش می آمد که جریان هوا آنقدر ساکن بود که ما در حین پرواز نمی دانسیتم و نمی توانستیم بفهمیم جریان وزش باد از کدام سمت است. اینجور مواقع چشم می چرخاندیم که کلاغی را در حین نشستن یا برخاستن ببینیم.
حسن ستاری از خلبانان بالگرد ترابری بود. هیکل چاقی داشت و بسیار بذله گو بود. به هر ماموریتی که می رفتیم, اگر حسن حضور داشت, کسی جرات نمی کرد اخم کند و به لاک غم فرو رود. وقتی کسی را در این حالت می دید, یک سطل پر از آب می کرد و ناغافل روی سرش می ریخت و به قول خودش « غضه فراری می داد !»
سال دوم جنگ, در یکی از ماموریت ها در پادگان سر پل ذهاب بودیم.
یک روز نزدیک ظهر سر و صدای خنده حسن را بیرون از اتاق شنیدیم. طبق معمول فکر کردیم کسی را خیس کرده که اینطور می خندد. چشم به در اتاق دوخته بودیم که داخل شود و برایمان تعریف کند که داخل شد اما با یک کلاغ که منقارش را محکم با دو انگشت گرفته بود. متعجب به او و کلاغ نگاه می کردیم که پرسید :« کدامتان سوزن نخ دارید ؟»
به خیال اینکه می خواهد لب و منقار کلاغ را بدوزد, یکباره همه زیر خنده زدیم و یکی از بچه ها گفت :« ولش کن بدبخته, لبو دهانش رو چرا می خوای بدوزی ؟»
حسن که هاج و واج شده بود, با تعجب گفت :« کی گفته می خوام لبو دهنشو بدوزم ؟»
همان دوستمان :« پس چرا منقارش را محکم گرفتی ؟»
حسن خنده ای کرد و گفت :« برای اینکه ولش کنم گاز میگیره !» و با نشان دادن زیر بال و شکم کلاغ که خونی و جر خورده بود گفت :« از چنگ روباه نجاتش دادم. رفتم یک سری به بالگردها بزنم که دیدمش. یک روباه گرفته بودش و می خواست یک لقمه ش کنه که از چنگش بیرون آوردم.» و دوباره گفت :« پرسیدم کدامتان نخ و سوزن دارید؟ می خوام بال و شکمشو بدوزم.»
در میان نق و نوق بچه ها, یک نفر نخ و سوزن آورد و حسن مشغول شد. چنان با مهارت و حوضله و قشنگ شکم و زیر بال کلاغ را دوخت دهان همه بازماند. کارش که تمام شد, نخی به یک پای کلاغ بست و سر دیگر را به پایه تخت گره زد و با شوخی گفت :« اگه بخوای قارقار کنی و ناآرامی کنی یک راست می برمت پیش آقا روباهه. مثل بچه آدم هفت هشت روز باید تاب بیاری.»
انگار مدت درمانش را هم می دانست. یک هفته ای که با « کلاغ دمخور بودیم و سرگرمی اوقاتی بود که پرواز نداشتیم. حسن روزی دو, سه بار زخمش را معاینه و روی آن پنیسیلین می ریخت و دوا گلی می زد. خورد و خوراک هم از غذای خودمان به او می دادیم تا اینکه خوب شد. روزی را که بند از پایش باز کرد و پروازش داد, فراموش نمی کنیم. در حالی که چشم به دور شدن کلاغ داشت, با حالت خاصی گفت :« برو خوش باش, عمر تو بیشتر از عمر ماست.»
این گفته و تلنگرش هم درس از آب درآمد. دیری نپایید که شهید شد و از جیب لباس پرواز سوخته اش نامه ای بیرون آوردیم که وصیت نامه اش بود و برای دوستان هم پروازش نوشته بود. در آخر جمله ای هم خطاب به ما نوشته بود که تار و پودمان را لرزاند و اشکمان را درآورد.
آن جمله این بود :« برای پسرم عمو های خوبی باشید !»
شهید حسن ستاری نشسته از راست نفر اول
منبع : با شهدا
بازدیدها: 155