«سید علی اقبالی» خلبان جوان و دلیر ایرانزمین بیشتر تلمبهخانهها و نیروگاههای برق عراق را از کار انداخت و طرحهای عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات 350 میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد. به همین منظور صدام جنایتکار دستور داد تا بدن وی را به دو نیمه کنند. نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شد. نحوه شهادت این خلبان دلاور را در نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی، افراد بسیاری شنیدهاند؛ اما کمتر در خصوص تحصیلات، رشادتها و فعالیتهایش مطلبی بیان شده است. همسر وی میگوید: «میخواهم رشادتهای همسرم زبانزد خاص و عام شود. یقین دارم که همسرم با افتخار به شهادت رسیده است.»
به جهت معرفی این شهید بزرگوار همسر و همرزمان شهید «سیدعلی اقبالی» رفته و با آنها به گفتوگو پرداخته شده است.
در ادامه چهار برداشت از زندگی این شهید بزرگوار را میخوانید.
برداشت اول/ فرج الله برات پور: اقبالی فراموش نشدنی است…
پیش از پیروزی انقلاب چندین بار وی را در «تاکتیکی» یا ستاد شیراز دیدم. شهید اقبالی را متمایز می دانم. وی شخصیت خاصی داشت؛ یک انسان دوست داشتنی و خلبانی بسیار خوش پرواز و خوب بود که از نظر دانش علمی و پروازی سطح بالایی داشت و باهوش بود. هر چه از این شهید بزرگوار بگویم کم گفتهام.
تا آن جایی که شهید اقبالی را می شناسم بسیار خلبان با معلومات، مردمدار، دوست داشتنی و و با محبتی بود. خانوادهاش هم وی را دوست داشتند و برایش احترام قائل بودند.
وی را بسیار دوست داشتم و همواره به شخصیتشان احترام می گذاشتم. آن زمان خلبانان اف.چهار به بوشهر و خلبانان اف.پنج به دزفول و تبریز منتقل شدند. همان موقع امیر سرتیپ دوم سیداسماعیل موسوی نیز آن جا بود که با شهید اقبالی به دزفول و تبریز رفتند. مدت کوتاهی با آنها در بوشهر بودم. هرگز چهره خندان و شاد شهید اقبالی را فراموش نمی کنم.
در آغاز جنگ تحمیلی مسئول عملیات پایگاه همدان بودم. پایگاه شهید نوژه یکی از پایگاه ها بود. در پرواز 140 طرحی به نام البرز داشتیم که نزدیک های جنگ تبدیل به طرح زاگرس شد. پایگاه های نیروی هوایی در این طرح شرکت داشتند که یک عملیات ضربتی بود، برای این که نیروی هوایی ایران نسبت به دشمن، برتری کسب کند. همه پایگاه های نیروی هوایی باید در این طرح شرکت می کردند. شهید اقبالی نیز حضور داشتند.
زمانی که شهید اقبالی برای بمباران پادگان العقره رفته بود هواپیمای وی را زدند. دشمن به دلیل این که وی هدف را دقیق بمباران میکرد از دست چنین شخصیتی عصبانی بود، به همین دلیل پیکرمطهر اقبالی را به دو خودرو جیپ بستند، دو نیم کردند و به شهادت رساندند. البته ما این را شنیدهایم و نمیدانیم تا چه اندازه صحت دارد.
برداشت دوم/ سرتیپ دوم خلبان جانباز عباس رمضانی: دلش همیشه با مردم بود…
از آنجایی که درجههای ما با هم متفاوت بود، متوجه فعالیت انقلابی وی نمیشدم اما دلش همیشه با مردم بود. نفراتی داشتیم که بی تفاوت و نفراتی هم دو آتشه و انقلابی بودند.
شهید اقبالی یک انسان بسیار شریف و با سواد بود. درباره هر چیزی که صحبت می کردیم علم آن را داشت. مثلا راجع به موشکی که زیر هواپیما می بندیم و شلیک می کنیم، ما خلبان ها معمولا به سیستم داخل موشک کاری نداریم چون به تسهیلات و مهندسی مربوط می شود، ولی اقبالی کامل چنین جزئیاتی را می دانست، یا مساله نظامی هواپیما و موتور و پرواز که جای خود دارد. آقای اقبالی یکی از باسوادترین و متخصص ترین نفرات ما بود. واقعا از پرواز کردن با وی لذت می بردیم چرا که همه چیز یاد میگرفتیم.
در رابطه با جغرافیا هم از وی مثلا درباره شاخ آفریقا میپرسیدند پاسخ می داد که چرا به آن جا شاخ آفریقا می گویند و در نقشه ترسیم می کرد که چرا این جا قرار گرفته است. در کل اطلاعات عمومی گسترده ای داشت و البته افراد دیگری هم مثل ایشان داشتیم.
شهید اقبالی در نیروی هوایی شاخص بود. همیشه در توجیههای عملیاتی یا روزانه شرکت میکردم و خیلی چیزها از صحبت های وی یاد گرفتم. به هر صورت انقلاب پیروز شد و یک سری به تهران رفتند.
وی سال 1357 یا 1358 از تبریز به تهران رفتند. در 13 شهریور ماه عراق به ایران حمله و قرارداد صلح الجزایر را فسخ کرد. اشتباه صدام این بود که فکر می کرد نیروی هوایی جمهوری اسلامی توانایی ندارد. به دلیل شرایط انقلاب، مستشاران آمریکایی رفته بودند و هواپیماها پروازهای کمی می کردند و امکانش کم بود تا خلبانان طبق دانش و توان فنی روز شوند. اما وقتی صدام در تاریخ 31 شهریور ماه به ایران حمله کرد، بعد از ظهر، به فاصله چند ساعت، نیروی هوایی اولین پاسخ را محکم داد. دو تا فلاک (پروازی) 405 اف. چهار از همدان و بوشهر رفتند و اولین سیلی را به صدام زدند که از خواب غفلت بیدار شود. فردای آن روز در یک ساعت 140 فروند هواپیما با طلوع خورشید پرواز کردند.
ما خلبانانی داریم که در همان پرواز اول شهید شدند. در 31 شهریور ماه هم دو شهید اف.چهار داریم؛ شهید صالحی و شهید خادم حیدری که اولین شهدای خلبانی بودند که به خاک عراق رفتند. آیا می توانیم بگوییم شهید صالحی که یک خلبان پا به رکاب بود و در همان اولین پرواز سقوط کرد، خلبان خوبی نبود؟! حال کسی مثل شهید اقبالی 33 روز جنگید.
یکی از روز اول جنگ اسیر شده و 10 سال اسارت کشیده مگر آدم کمی بوده است؟! یکی هم هشت سال جنگیده و هیچ اتفاقی برایش نیافتاده است. همه خوب بودند و لرزه بر اندام دشمن انداختند. آقای اقبالی از همان ابتدا به عنوان یک خلبان پا به رکاب، خط شکن و صف شکن قابل قبول و به عنوان لیدر چهار فروندی بود. ما در آغاز جنگ لیدر چهار فروندی میرفتیم. کمی که از جنگ گذشت فهمیدیم خطرناک است و نفر چهارم را خیلی راحت می زنند، چرا که نفر اول دشمن را هوشیار می کند. پس باید دو فروندی می رفتیم. وی در همان 33 روز نخست جنگ از خود شجاعت نشان داد.
شهید اقبالی مناعت طبع داشت و اگر سوالی علمی و پروازی سخت هم داشتیم با وی مطرح می کردیم. بنده چند چک پروازی با این شهید عزیز رفتم که موتورم خاموش کرد. وی می توانست ایراد بگیرد که چرا فلان کار را نکردید یا دیر انجام دادید ولی به نرمی برخورد کرد، برای وی آموزش و پختگی شاگردانش مهم بود.
برداشت سوم/ امیر سرتیپ دوم خلبان رضا رمضانی: مسئولیت پذیر، شجاع و دل پاک بود
وقتی به گذشته برمی گردیم، می بینیم که تاریخ تکرار شده است. حضرت امام (ره) و بزرگان ما، جنگ را به حادثه کربلا تعبیر میکنند که هر کسی به آن جا می آید رجز میخواند و آن چه در توان دارد انجام می دهد. کسانی مثل شهید بربری، شهید اقبالی، شهید دانش پور و برادران شهید ابراهیم دل حامد و حسین دل حامد همه خلبانانی هستند که در آن برهه در این جایگاه بودند و وقتی حکایت های عاشورا را تمثیل کنید، می بینید این ها هم چنین کاری کردند. در حال حاضر در سیستم ما انسجام، فرماندهی کل قوا و سلسله مراتب فرماندهی وجود دارد. خیلی از مسائل طبیعی، تشریح و تثبیت شده است، ولی اوایل انقلاب که این گونه مسائل نبود، هر کسی حرف خودش را میزد. با توجه به شرایط، کسانی که فقط گوش به فرمان حضرت امام (ره) بودند و ندای وی را شنیده بودند، هر کدامشان این وظیفه را به نحو احسن انجام می دادند. در آن شرایط نیروی هوایی وظیفه پشتیبانی از نیروهای زمینی در مقابله با نیروی زمینی دشمن را هم داشت. آنها در یک ماه اول جنگ تحمیلی به خصوص در دزفول و حتی غرب کشور و خوزستان همانند یک نیروی زمینی و هوانیروز قهرمان عمل کردند و تانک زدند.
یک فیلم تبلیغاتی برای جذب خلبان از آقای اقبالی خوش چهره و جوان، پیش از پیروزی انقلاب ساخته شد که وی در آن فیلم لباس دانشجویی میپوشد. وقتی نشان خلبانی را روی سینه شهید اقبالی دیدم، برای من که دانشجوی خلبانی بودم، بسیار ارزشمند بود. رسیدن به آن جایگاه برایم یک رویا و آرزو بود. دیدن این صحنه، من را برای رسیدن به خواستهام با انگیزه کرد.
در گردانهای پروازی آموزشی، عکسهای دوران قبل را میگذاشتند. عکس شهید اقبالی هم بود که گفتند وی در رده معلم خلبانی است و برای گذراندن دوره فرمانده گردانی یا سرگردی آمده است. بدین صورت وی را شناختم.
این شهید گرانقدر با توجه به ویژگیهایی که همه در رابطه با وی سراغ دارند یکی از خلبانان نخبه بود. شهید اقبالی یکی از پرسنلی بود که خیلی زود به درجات بالا ارتقا یافت و در سنین بسیار جوانی معلم خلبان قابلی شد که مجددا از میان هم دورهایهایش انتخاب شد و دوره های خاصی را در آمریکا گذراند. این بزرگوار با توجه به شرایط انقلاب به نوعی از خدمت رها شد، اما خودش مجددا با آغاز جنگ بازگشت.
این جا بود که وی احساس وظیفه خودش را به عنوان یک انسان مسئولیتپذیر، شجاع و قدرشناس ملت نشان داد. شهید اقبالی میدانست که دورههای خلبانی بسیار پرهزینه است؛ به خصوص برای کسی که به این درجه از مسئولیت و مهارت میرسد. کسانی مثل شهید اقبالی، آقای موسوی و آقای میر عشق الله که معلم خلبان و لیدرهای پروازی بودند نوعا حدود دوهزار ساعت به بالا پرواز داشتند و لحظه به لحظه و دقیقه به دقیقه برای آن ها هزینه شده بود تا ارتقا کسب کنند و به این جایگاه ویژه برسند. این شهید عزیز هم احساس مسئولیت داشت که باید امروز به میهن، مملکت و انقلاب ادای دین کند. به همین دلیل وی با وجود مسائلی که بود بازگشت و چه جنگ جانانهای هم کرد.
برداشت چهارم/ مهندس خلبان شفیع حسین پور: آخرین پرواز
شهید اقبالی جوان ترین، با سوادترین و شاید یکی از بهترین های نیروی هوایی بودند. زمان فارغ التحصیلی، ما خلبان جت جنگنده بودیم و به پایگاه تبریز اعزام شدیم. خوشبختانه ما را به گردانی منتقل کردند که این بزرگوار افسر عملیات آن گردان در تبریز بود. شهید اقبالی برای اولین بار در اتاق «بریفینگ» یا توجیه از ما استقبال کرد و با وی آشنا شدم.
من خلبان عملیاتی بودم. معمولا در گردان های تاکتیکی ما خلبان های عملیاتی با هم پرواز می کردند. در زمان صلح، خلبانها با هم پرواز و تمرین های جنگی می کنند تا در روزهای جنگ توانمندی داشته باشند. همانند فوتبالیستها که اردو و بازیهای تدارکاتی تا روز مسابقه انجام می دهند، خلبانی هم همین طور است و مرتب باید آموزش ببینند، تمرین و تکرار کنند. خلبان باید دقیق و به روز باشد، زیرا مهارتهاست که در روزهای جنگ بر سرنوشت آن اثر میگذارد.
در چند عملیات افتخار پرواز با شهید اقبالی داشتم که بمبارانهایی را در خاک عراق انجام دادیم، ولی در نهایت روز حادثه فرا رسید.
تقریبا یک روز آفتابی بود که دید وسیع نداشتیم. ما خلبانها در گردان چند مورد را چک میکنیم؛ اول این که وضع هوا در منطقه ما و دشمن به چه صورت است. آن روز هوا کمی غبارآلود بود. وی تا مرا دید گفت فلانی! دنبالت می گشتم. قرار است یک رادار متحرک را در اطراف موصل بزنیم. بنده اعلام آمادگی کردم. وی گفت: چند دقیقه دیگر به اتاق بریفینگ و به سمت هدف برویم. من وسایلم را جمع کردم و به اتاق بریفینگ رفتیم. وی مدتی افسر اطلاعات بود. شهید اقبالی در واقع افسری بود که همه اطلاعات تاکتیکی را که اعلام میشد طبقه بندی میکرد. مثلا اینکه رادار موصل یا پالایشگاه تلمبهخانه کرکوک کجاست. در زمان صلح نیروها و کسانی که احتمال میدهند روزی با هم درگیر شوند این اطلاعات را جمع آوری میکنند. ما نشستیم و اطلاعاتی را که از ستاد عملیات آمده بود روی نقشه پیاده کردیم.
تقریبا منطقه خشکی بود که دره خشک فصلی هم در کنار آن قرار داشت. من به شهید اقبالی گفتم آن منطقه گود است، احتمال میدهید که آن جا رادار گذاشته باشند؟ جناب سرگرد گفت: «منطقا که درست نیست، ولی باید سراغ آن برویم تا ببینیم چه کار میتوانیم انجام دهیم.» ستاد احتمال می داد که رادار متحرک است و این خیلی هم مهم بود، زیرا پوشش بسیار وسیعی در قسمت شمال عراق داشت و در واقع هدفی بود که می بایست از بین برود. هدف دوم هم به ما معرفی شده بود که اگر این رادار در جای خودش نباشد در پادگان العقره – در مرز بین ایران، ترکیه و در شمال غرب کردستان عراق و درست نزدیک مرز ترکیه است، تصمیم گرفته شد آن را بزنیم و اگر نشد سراغ هدف دوم برویم.
ما کاملا توجیه شدیم که با چه سرعتی و چه ارتفاعی به سمت هدف پرواز کنیم. زمان روی هدف دقیقا محاسبه و قرار شد از تاکتیک پاپ آپ استفاده کنیم که در کشور خودمان در ارتفاع پنج هزار پا تا 10 هزار پا پرواز کنیم، به مرز نزدیک شویم، کف زمین بخوابیم، سپس 100 پا تا 200 پا بالای زمین پرواز کنیم تا رادار دشمن ما را نگیرد. در مرز ایران و عراق رشته کوه هایی قرار دارد. آن ها در آن جا دیدبانهایی گذاشته بودند که با رادیو بر منطقه مسلط بودند و به محض این که ما از مرز عبورمی کردیم، دیدبان ها به رادار و نیروی هوایی گزارش میکردند و در منطقه «اسکرمبل» یا «آماده باش» میدادند تا توپها و ضدهواییهایشان آماده باشد و ما را هدف قرار دهند. به هر حال ما در ارتفاع بسیار کم و نزدیک به هدف حرکت کردیم و پنج مایل به هدف مانده اوج گرفتیم. در واقع در خاک عراق بودیم و از رشته کوهها عبور کردیم. همان گونه که گفتم ما به دنبال رادار متحرکی بودیم که از قبل به ما اعلام شده بود.
در عملیات ها ماموریت را از بالا به پایگاه اعلام میکنند. در آن جا همه ایثارگرانه تلاش میکردند تا از کشور دفاع کنند، اما پایگاه تشخیص میداد که مثلا اگر عملیات را این دو خلبان انجام دهند بهتر است و به مجموع ویژگیهای افراد نگاه میکردند. در هر حال بنده و شهید اقبالی کاندیدا شده بودیم تا این هدف را بزنیم. خلاصه، ما در آن عملیات از رشته کوههای مرزی عبور کردیم و به دشت شمال شرق عراق رسیدیم. حتی الامکان در پایین ترین ارتفاع پرواز می کردیم تا راداری که قرار بود بزنیم نتواند ما را به راحتی بگیرد. ما در پنج مایلی هدف اوج گرفتیم و شیرجه کردیم تا هدف را بزنیم. شهید اقبالی لیدر بود. اول ایشان اوج گرفت و چند ثانیه بعد من اوج گرفتم و شیرجه کردیم. در هر حال با یک بیابان خشک و برهوت و دره فصلی خشک مواجه شدیم. در آن منطقه هیچ چیز نبود و ماموریت لو رفته بود. آن ها رادار متحرک را جا به جا کرده بودند یا مثلا در گذشته بوده و مصلحت دیده بودند دیگر آن جا نباشد. ما چند دقیقه ای دنبال هدف گشتیم و چون دیدمان محدود و در منطقه غبار و بخار بود متاسفانه چیزی ندیدیم. البته از دور تاسیساتی را دیدیم و اجبارا با جناب سرگرد اقبالی صحبت کردیم.
به وی گفتم شما بروید، من پشت سرتان می آیم. آقای اقبالی زودتر رسید و گفت این جا به نظر مرغداری می آید، به سمت هدف دوم برویم. در آنجا روی هوا هر دو به دنبال هدف گشتیم و همدیگر را گم کردیم. البته خیلی دنبال هم نگشتیم و به شکل انفرادی به سمت هدف رفتیم. هدف دوم پادگان العقره بود. ما به سمت شمال شرق مرز ترکیه، عراق و ایران پرواز کردیم. در فاصله کمتر از 10 مایل، پادگان را دیدیم. قسمت اداری و منازل سازمانی چهار پنج طبقه داشت که کاملا مشخص بود. شهید اقبالی پادگان را زد. من هم خیالم راحت شد که هدف مشخص است و شروع کردم به اوج گرفتن و شیرجه رفتن. وی قسمت اداری و در واقع نظامی پادگان را هدف قرار داده بود که صدای انفجار و دود آن بالا آمد. من هم قسمت راست هدف را که پای کوه بود با شیرجه کردن، زدم. ما باک بنزین خارجی داشتیم، چون باید فاصله زیادی را طی میکردیم و تا عمق خاک عراق پیش میرفتیم، ضمن این که بمب هم داشتیم که قدرت مانور هواپیما را کم می کند. پس از بمباران باید ریکاوری میکردم. چون پای کوه بودم، به سختی ریکاوری کردم که متوجه شدم هواپیما ریکاوری نمی شود. باک اضافی را پرتاب کردم و هواپیما جان گرفت. به هر حال به محض ریکاوری کردن در سینه کش بالا کشیدم، ناگهان وی گفت: «شفیع! مرا زدند. فوری به ذهنم رسید که ما خیلی بال بال زدیم و چون در دشت هم بودیم به احتمال قوی رادارهای آن ها ما را گرفته اند و پشت سر ما اسکرمبل زده اند. احتمالا آنها رد ما را گرفته بودند. یادم می آید حتی چند ثانیه هم پس از وی بمباران کردم، اما یک گلوله توپ از پایین شلیک نشد؛ چون ما اصل غافلگیری را در آن جا اجرا کردیم. اما زمانی که ایشان گفت مرا زدند تا ریکاوری کردم و پشت سر را دیدم، هواپیما آتش گرفته بود و دود شدیدی به سمت کوه هایی که قسمت شمال غرب پادگان بود، میرفت. در بریفینگ به ما گفته شده بود اگر شما را زدند و هواپیمایتان پرواز میکرد فوری بیرون نپرید و از منطقه و هدف دور شوید، زیرا آن جا در اختیار کردهای ضدانقلاب است و آن ها شما را تحویل کردهای عراق – که در جنگ طرفدار صدام بودند – میدهند. من سه چهار بار فریاد زدم که علی جان! نپرید هواپیمایتان پرواز میکند، اما چیزی نشنیدم. خود من هم که در منطقه کوهستانی بودم به سرعت منطقه را ترک کردم و به خاک ترکیه رفتم، تا اگر هواپیمای مرا زدند در خاک ترکیه ایجکت کنم و ترکیه بالاجبار من را تحویل ایران بدهد.
من از میان درهها آمدم و به مرز خودمان که رسیدم شروع به اوج گرفتن کردم. نزدیک شهر ارومیه با رادار تماس گرفتم که گفت شما شماره یک یا دو هستید؟ من گفتم در پایین توضیح می دهم. خلاصه من در پایین نشستم و رفیق نیمه راه شدم. ما با هم رفتیم، من تنها برگشتم و متاسفانه نیروی هوایی یکی از بهترین خلبانهایش را در این عملیات از دست داد. البته ما اقبالیهای زیادی داشتیم که از دست دادیم. این امر در جنگ اجتناب ناپذیر است. این دلاورمردان برای چنین روزهایی و دفاع از وطن آموزش دیده بودند و هزینه آن را هم دادند.
آن روز ما یک عملیات بسیار قوی انجام دادیم. پادگان ضربه مهلکی خورده بود و ظاهرا عراقیها کشتههای زیادی داده بودند. آن طور که کانالهای اطلاعات نظامی ما پس از چند روز مطلع شدند متاسفانه زمانی که شهید اقبالی با چتر پایین می آمد وی را با توپ ضدهوایی زده بودند.
این شهید بزرگوار اصلا به مرحله اسارت نرسید. دشمن پیکر بیجان آقای اقبالی را به دو جیپ بسته و از وسط دو نیم کرده بودند. طوری که انسان قادر نیست این عمل فجیع را به زبان بیاورد. البته همسر وی خیلی امیدوار به بازگشت آقای اقبالی بود. حتی چند بار تماس گرفت تا از من درباره سرنوشت این بزرگوار بپرسد، اما بنده طفره رفتم چون نمیدانستم چه باید بگویم تا تسکینی برای دل دردمند ایشان باشد. این ماجرا واقعا تلخ بود. من معتقدم ما میدانستیم برای چه کاری آموزش دیدهایم و سرنوشت احتمالی ما چیست، ولی خانواده ما فکر نمیکردند به راحتی همسرشان را از دست بدهند. تجسم کنید مثلا شب وقتی به منزل می رفتم همسرم میپرسید که چه خبر، امروز همه سلامت برگشتند؟ من بالاجبار میگفتم امروز فلانی برنگشته است. حالا فلانی شوهر دوستی بود که با همسرش مثل دو تا خواهر بودند. وی هر لحظه فکر میکرد روزی نوبت خودش باشد. واقعا ایثار و فداکاری را آنها کردند. حساب کنید که خانم اقبالی همسر جوانش را که عاشقش بود از دست داده و یک پسر بچه چهار ساله روی دستش مانده است. وی پیمان میبندد و قول میدهد که به بهترین شکل ممکن یادگار شهیدش را بزرگ کند و در حالی که هنوز فکر میکند زنده است به انتظارش بماند. یک خانم حدود 22 ساله تمام جوانی و زندگیاش را به پای یادگار همسرش، میگذارد، قهرمان واقعی این داستان است.
منبع: دفاع مقدس
بازدیدها: 249