اشعار | به مناسبت شهادت امام جواد علیه السلام

اشعار | به مناسبت شهادت امام جواد علیه السلام

خانه / اشعار / اشعار | به مناسبت شهادت امام جواد علیه السلام

باز هم غیرت کبوترها

سایه بانت شدند ای مظلوم

بال در بال هم، سه روز تمام

روضه خوانت شدند ای مظلوم

به دیوار قفس بشکسته ام بال و پر خود را

زدم تنهای تنها ناله های آخر خود را

درون شعله همچون شمع سوزان آتشی دارم

که آبم کرده و آتش زدم پا تا سر خود را

قفس را در گشوده، صید را آزاد بگذارید

که در کنج قفس نگذاشت جز مشتی پر خود را

کنیزان لحظه ای آرام، شاید بشنوم یکدم

صدای نالۀ جانسوز زهرا مادر خود را

لبم خشکیده یارم گشته قاتل حجره در بسته

مگر با قطره اشکی تر نمایم حنجر خود را

بزن کف، پایکوبی کن، بیفشان دست، امّ الفضل

که کشتی در جوانی شوهر بی یاور خود را

بیا و این دم آخر به من ده قطرۀ آبی

که خوردم سال ها خون دل غم پرور خود را

چه گوئی ای ستمگر در جواب مادرم زهرا

اگر پرسد چرا لب تشنه کشتی شوهر خود را

اجل بالای سر، من در پی دیدار فرزندم

گهی بگشوده ام گه بسته ام چشم تر خود را

به یا شعلههای نالۀ ابن الرّضا (میثم)

سزد آتش زنی هم نخل، هم برگ و بر خود را

استاد سازگار

****************************

زهر به جان زد شررم ای پدر

 سوخت ز پا تا به سرم ای پدر

 جواد مظلوم تو از دست رفت

 نمانده دیگر اثرم ای پدر

 من که غریبانه زدم دست و پا

 مگر تو گیری به برم ای پدر

 شمع شدم آب شدم سوختم

 لختۀ خون شد جگرم ای پدر

 حجرۀ دربسته مرا شد قفس

 ریخت همه بال و پرم ای پدر

 کاش که می‌بود به بالای سر

 این دم آخر پسرم ای پدر

 یار مرا کشت به فصل شباب

 زد به جگر نیشترم ای پدر

 تشنه‌ام و به یاد جدم حسین

 اشک‌فشان از بصرم ای پدر

 با نفس «میثم» دلسوخته

 ریخت به دل‌ها شررم ای پدر

استاد سازگار

********************************

تا آه سینه سوزی، از قلب من برآید

هر دم هزار نوبت، جانم زتن برآید

بس کوه غصه بردم، بس خون دل که خوردم

پیوسته از لبم جان جای سخن برآید

از بس که یار جانی آتش زده به جانم

ترسم که جای آهم دود از دهن برآید

از بیوفائی یار، این بود قسمت من

من گریه گن بمیرم، او خنده زن برآید

دیگر نمانده هیچم تا کی به خود بپیچم

ای مرگ همتی کن تا جان زتن برآید

امروز بین حجره، فردا کنار کوچه

فریاد غربت من از این بدن برآید

نیکوست زهر دشمن در راه دوست کز من

هم ساختن به آتش هم سوختن برآید

از بس که رفتم از تاب بس که گشته ام آب

فریاد آه آهم از پیرهن برآید

جا دارد از غم من هنگام دفن این تن

خون در لحد بجوشد اشک از کفن برآید

شور و ناله کز درون بیت الحزن برآید

استاد سازگار

*********************************

باز هم قافیه ها سوز و نوایی دارد

در این خانه سرشوق گدایی دارد

زائرت تا به ابد محو حرم می ماند

دیدن صحن و سرای تو صفایی دارد

صاحب جود و سخا و کرمی آقا جان

کاظمینت به خدا حال و هوایی دارد

از غم غربت تو چشم پر از نمی داریم

هر که مجنون تو شد اشک و بکایی دارد

العطش گفتی و قلب همه را سوزاندی

فرد تشنه عملاً سوز صدایی دارد

مثل جدت به تو هم آب ندادند، غریب!

روضه ات بوی خوش کرببلایی دارد

بال و پرهای کبوتر شده سقف حرمت

روضه ی تو به خدا معجزه هایی دارد

 حبیب باقرزاده

************************************

 غربت هیچ کسی مثل تو مولا نشود

گره بی کسی تو به خدا وا نشود

نیست یک خواهر غمدیده پرستار شما

هیچ کس همقدم زینب کبری نشود

به لب تشنه ی تو آب گوارا نرسید

مقتلت گر چه به جانسوزی صحرا نشود

پسر ضامن آهو، تو جوانمرگ شدی

مثل تو هیچ کسی وارث زهرا نشود

جگر سوخته از زهر تو را طعنه زدند

جگر سوخته با خنده مداوا نشود

قدرت زهر چه بوده که ز پایت انداخت

گفت با خنده دگر ابن رضا پا نشود

جان فدای پسرت حضرت هادی که سه روز

دید تشییع تن خسته مهیا نشود

جواد حیدری

 ******************************

از پشت درب بسته کسی آه می کشد
یوسف دوباره ناله ز یک چاه می کشد
در زیر پای هلهله ها این صدای کیست؟
این پای کوب و دست فشانی برای کیست؟
از ظرفِ آبِ ریخته بر این زمین بپرس
از یک کنیز یا که از آن یا از این بپرس
زرد است از چه گندمِ رویِ دلِ رضا
بر باد رفته است چرا حاصل رضا
زلف مجعد پسرش را نگاه کن
آنگاه یاد یوسف غمگین چاه کن
ای کاش دست کاسه­­ی انگور می شکست
تا چهره جواد به زردی نمی نشست
ای کاش زهر قاتل و مسموم خویش بود
ای کاش کشته اثر شوم خویش بود
دیدند چند طایفه ای از کبوتران
با بال روی بام کسی سایه گستران

شیخ رضا جعفری

 ******************************

 شرر خیزد ز آهم گر زنم فریاد مادر جان
غریبانه فغان دارم از این بیداد مادر جان
شبیه تو جوان بودم ولیکن زود افسردم
خزان داده بهار عمر من بر باد مادر جان
ز سوز زهر می سوزد سراپای جواد تو
ولیکن آتشم زد شادی صیاد مادر جان
میان حجره تنهایم به روی خاک می پیچم
تماشا کن شود روحم ز غم آزاد مادر جان
ز یادم رفت سوز زهر و شادی های ام الفضل
چو چشمم بر کبودی رخت افتاد مادرجان
به روی بام خانه پیکر بی جان من دیدی
دوباره کربلا شد زنده اندر یاد مادرجان

مجید رجبی

 ******************************

 آنکه عمری داغ زهرا شعله زد بر پیکرش
ریخت از روز ازل باران ماتم بر سرش
نخل امید رضا بود و به باغ احمدی
دست ظلمی زد شراره بر همه برگ و برش
از غریبی بی کس و تنها به خود پیچید و باز
شد غبار حجره در بسته او بسترش
او چو شمعی آب می گردید از کینه ولی
هلهله می کرد از شادی در آنجا همسرش
همسر او گر برون حجره می خندد ولی
در درون حجره می گرید به حال مادرش
بشکند دست تو گلچین این گل زهرا بود
با چه جرأت دست افکندی و کردی پرپرش
این جگر از داغ  یک سیلی تمام عمر سوخت
آخر ای زهر جفا کردی چرا سوزان ترش
در دو عالم سربلند است و سر افرازی کند
هر که می گردد (وفائی) از وفا خاک درش

 هاشم وفائی

 ******************************

پاى عشقى فتاده از نفسم
کاروانى نهفته در جرسم
مفلسى از تبار شوق توام
دامن آلوده­ی تو در هوسم
موج آهم، شکسته ‏تر ز دلت
غیر یار کریم نیست کسم
نَفَسِ من مقیم سینه­ی توست
من صدایى شکسته در قفسم
سایه مرحمت شدن چه‏خوش‏است
نور تو مى‏رسد ز پیش و پسم
تا مرا از تو یاد مى‏آید
به لبم یا جواد مى‏آید
پى وصلى شکسته‏ بال‏ توام
منتسب بر توام که مال توام
تا مگر لب نهم به ‏لعل لبت
گوئیا کوزه­ی سفال توام
جز تو را گر حرام مى‏دانم
پى یک بوسه حلال توام
صبغة اللَّه، روى دیدنى‏ات
سائل رنگى از جمال توام
نقص را مى‏کشم به پرده اوج
ناقصم گرچه، با کمال توام
گر جنون را به غیر، میلى نیست
جز دل ما مزار لیلى نیست
تا روم از دلم تو باز بیا
مى‏کشم ناز با نیاز بیا
خانمان سوز تر ز عشق تو نیست
گل یثرب، مه حجاز بیا
خانه‏ام را خراب ساز خراب
با من خسته دل بساز بیا
تنگ شد خانه معاش دلم
دست کن زیر جانماز بیا
دست بگشاى بر شفاى دلم
تا هدایت شوم به راز بیا
تا گریبان درم به حیرت عشق
همتى لطف کن به غیرت عشق
مى‏توان گر ز هجر ناله کشید
باید از شوق بند عمر برید
من عصاى توام که نطق نمود
برگ زیتون، دلم که فیض چشید
من کلامى فتاده از لب تو
چشم من اشک چشم تو که چکید
بیت و مسجد گذارى از قدمت
منت کوفه از تو گشته مزید
دست کوتاه و وصل یار بلند
نقص کى جانب کمال‏رسید؟
حرز تو کار ساز و بنده اسیر
مددى یا جواد دستم گیر
قیمت من به حسن بودن‏توست
دل من در پى ربودن توست
رخصت لطف را مهیا کن
دیده محتاج رخ گشودن توست
دل به قید یقین خویش بگیر
کاستى در پى فزودن توست
گرچه رویت وسیع و آینه تنگ
رزق آئینه‏ها ستودن توست
تو اذان همیشه برپایى
گوشها در پى شنودن توست
«لا اله» از تو مى‏شود « الا»
که تو وجه اللهى و نور خدا
نشود هیچ گه تلف، غم تو
گیرد از هر سلف خلف، غم‏ تو
شأن تو شأن مرتضى باشد
سیرت شاه لو کشف، غم تو
جبرئیل است خاکسار درت
مایه عزت و شرف، غم تو
سینه چاک چاک شوق، صدف
گوهر خالص صدف، غم تو
مشهد و کربلا و سامرّا
مکه و یثرب و نجف، غم تو
چون دلت را کریم مى‏دانم
کرمت را قدیم مى‏دانم
در طریق غم است حکم خدا
دوستدار تو اوفتد به بلا
شرح معشوق مى‏کند هردم
عاشق غم کشیده رسوا
روى تو روى حیدر کرار
بوى تو بوى اکبر لیلا
گوش دل باز مى‏کنم چو تو را
العطش مى‏رسد ز کرب و بلا
اربا ارباست آن یکى به زمین
تو هم اینجا شکسته ی بابا
این جواد و على است افتاده
آن حسین و رضاست جان داده

محمد سهرابی

 ******************************

 طائر عرشم ولى پر بسته‏ام
یاد دلدارم ولى دلخسته‏ام
آسمانم بى ستاره مانده است
درد، من را سوى غربت رانده است
ناله‏ها مانده است در چاه دلم
قاتلى دارم درون منزلم
من رضا را همچو روحى بر تنم
هستى و دار و ندار او منم
ضامن آهو مرا بوسیده است
خنده‏ام را دیده و خندیده است
بر رضا هرکس دهد من را قسم
حاجتش را مى‏دهد بى بیش و کم
لاله‏اى در گلشن مولا منم
غصه دار صورت زهرا منم
زهر کین کرده اثر رویم ببین
همچو مادر دست بر پهلو، غمین
در میان حجره‏اى در بسته‏ام
بى قرارم، داغدارم، خسته‏ام
این طرف با فاطمه باشد جواد
آن طرف دشمن ز حالش گشته شاد
این طرف درد و غم و آه و فغان
آن طرف هم دخترانِ کف زنان
کس نباشد بین حجره یاورم
من جوانمرگم، شبیه مادرم
ریشه‏ها را کینه‏ها سوزانده است
جاى آن سیلى به جسمم مانده است
حال که رو بر اجل آورده‏ام
یاد باباى غریبم کرده‏ام
نیست یک درد آشنا اندر برم
خواهرى نبود کنار پیکرم
تشنه لب در شور و شینم اى خدا
یاد جدّ خود حسینم اى خدا

جواد محمد زمانی

 ******************************

این­ها به جای اینکه برایت دعا کنند
کف می زنند تا نفست را فدا کنند
یا جای اینکه آب برایت بیاورند
همراه ناله­ی تو چه رقصی به پا کنند
باید فرشته ها، همه با بال­های خود
فکری برای چشمِ پر اشک رضا کنند
هر چند تشنه ای ولی آبت نمی دهند
تا زودتر تو را ز سر خویش وا کنند
این قدر پیش چشم همه دست و پا مزن
اینها قرار نیست به تو اعتنا کنند
بال فرشته های خدا هست پس چرا؟
این چند تا کنیز تو را جابجا کنند
حالا که می­برند تو را روی پشت بام
آیا نمی­شود که کمی هم حیا کنند
تا بام می­برند که شاید سر تو را
در بین راه، با لبه­ای آشنا کنند
حالا کبوتران پر خود را گشوده اند
یک سایبان برای تنت دست و پا کنند

 علی اکبر لطیفیان

  ******************************

بابا بیا جان کندن من را نظر کن
بابا بیا فکری به حال این پسر کن
از درد، صورت می کشم بر خاک حجره
خاکی تماشای رخ قرص قمر کن
خورشید می سوزد از آه آتشینم
یک چاره بهر این وجود پر شرر کن
کف می زنند این جا به جای ذکر قرآن
تو آبرو داری سر این محتضر کن
هستم جگر گوشه تو را بابا بیا زود
با آستین پاک از لبم خون جگر کن
گفتم که عطشانم ولی آبم ندادند
حدا اقل کام مرا با اشک تر کن
وقت وصیت کردنم محرم ندارم
حتما بیا و مادرم را هم خبر کن
چون مادرم هم دست و پهلویش شکسته است
خود را عصای مادر بی بال و پر کن
بالا سرم وقتی رسیدی روضه خوان شو
همراه من تا مقتل اکبر سفر کن
من می شوم اکبر ولی نه قطعه قطعه
تو نیمه جان، ایفای نقش آن پدر کن

 مجتبی صمدی

*********************************

زدم به آب در این سیل بی گداری که …

شکسته است مرا خنده های یاری که …

نشسته است ببیند چگونه خواهد خورد

ترک به تارک لبهای پر غباری که …

به خاک حجره فتاده ز شدت عطش و

عذاب او شده این چشم آبداری که …

گرفته اند به سخره به هلهله با رقص

کنیزها همه در گوشه و کناری که …

مرا به یاد کسی بین قتلگاه انداخت

به یاد خستگی جسم آن سواری که …

سرش به نیزه و انگشترش به یغما رفت

و می شنید به گوشش یکی دو باری که …

حرم شلوغ شد و آن وسط زنی می گفت :

غریب تشنه تو حال مرا نداری که.

چه خوب شد که مرا خواهری نبوده و نیست

که خون شود به دلش در همین دیاری که …

تنم سه روز و سه شب روی خاک می افتد

کبوتران حرم می کنند کاری که …

گریز روضه ی کرب و بلاست تا محشر

گریز روضه ی این درد بی شماری که …

صدای کاسه شکستن به جان من انداخت

در این کویر شده اشک آب باریکه.

         رضا دین پرور

****************************

اگر دینی ست باقی در جهان بی شبهه دین توست

یداللهی که می گویند خود در آستین توست

رضا با توست ، کاظم با تو، صادق با تو ، باقر تو

که داغ حضرت زین العبادی بر جبین توست

تو حتی قادری خورشید را زیر نگین آری

که ” نعم القادرُ الله ” خود نقش نگین توست

چراغی در جهان گر هست جز نور منیرت نیست

اگر در جان ما عطری ست عطر یاسمین توست

تمام خاک ایران را به پایت با رضا ریزیم

اگرچه مرو تا بغداد جزئی از زمین توست

نه رسم معتصم ماند و نه تلخی های ام الفضل

اگر شعری به جا مانده ست شور دلنشین توست

جواد الحق اشفعنی، تقی العشق ادرکنی

اگر علم و یقینی هست از علم الیقین توست

  علیرضا قزوه

  ********************************

وقت رفتن به کنارت پدری می خواهی

وقت پرواز شده بال و پری می خواهی

پدرت نیست کمی آب به دستت بدهد

پسرت نیست می ناب به دستت بدهد

همسرت هست ولی رحم ندارد و دلت…

ابر غم نیست کمی آب ببارد و دلت…

دست و پا میزنی و همسر تو می خندد

حق صدا میزنی و همسر تو می خندد

اینقدر سر به در حجره نزن آه نکش

اینقدر از ته دل ناله ی اُمّاه نکش

چقدر تلخ به کامت جگرت می ریزد

بعد تو غصه به روی پسرت می ریزد

چقدر آب به پیش نظرت ریخت زمین

چقدر آه ز چشمان ترت ریخت زمین

به خداوند قسم اشک تو از غربت نیست

اثر زهر دلیل همه ی هجرت نیست

غصه مرد غریبی به همه ات ریخته است

غصه روی خضیبی به همه ات ریخته است

کاش بودی و به جدّت کمکی می کردی

کاش بودی و کمی قافله طی می کردی

بین گودال به جان بدنش افتادند

نیزه ها سخت به جان دهنش افتادند

تو هم آقا شبیه شاه زمین افتادی

شبیه سایه ی یک ماه زمین افتادی

پیکرت بی کفن افتاد شبیه اش امّا

فاطمه پیش تو جان داد شبیه اش امّا

شکر حق نیزه نیامد دهنت را ببرد

شکر حق چکمه نیامد بدنت را ببرد

تو برو عیب ندارد پسری می آید…

شب نمی ماند وآخر سحری می آید…

      علی حسینی

*********************************

باز هم غیرت کبوترها

تشنه ی آب و عاطفه هستی

از نگاهت فرات می ریزد

از صدای ِ گرفته ات پیداست

عطش از ناله هات می ریزد

نفست بند آمده؛ ای وای

عاقبت زهر کار خود را کرد

عاقبت زهر، زهر خود را ریخت

جامه های عزا تن ما کرد

تشنگی سوی ِ چشم تان را بُرد

سینه ی پر شراره ای داری

کاش طشتی بیاورند اینجا

جگر پاره پاره ای داری

!چقدر چهره ات شکسته شده

تا بهاری، چرا خزان باشی ؟

به تو اصلاً نمی خورد آقا

!!!که امام جوان مان باشی

گیسوانت چرا سپید شده ؟

!سن و سالی نداری آقا جان

درد پهلو گرفته ای نکند !؟

که چنین بی قراری آقاجان

شهر با تو سرِ لج افتاده

مرد تنهای کوچه ها هستی

همسرت هم تو را نمی خواهد

دومین مجتبی شما هستی

تک و تنها چه کار خواهی کرد !؟

همسرت کاش بی قرارت بود

چقدر خوب می شد آقاجان

لااقل زینبی کنارت بود

باز هم غیرت کبوترها

سایه بانت شدند ای مظلوم

بال در بال هم، سه روز تمام

روضه خوانت شدند ای مظلوم

کاظمین تو هر چه باشد، باز

آفتابش به کربلا نرسد

آخر روضه ات کفن داری

کارت آقا به بوریا نرسد

جای شکرش همیشه می ماند

حرفی از خیزران و سلسله نیست

شکر! درشهر کاظمین شما

خیره چشمی به نام حرمله نیست

          وحید قاسمی

                                                                                                                     پايگاه اطلاع رساني هيأت رزمندگان اسلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *