زندگینامه شهیدحسین خرازی
حاج”حسین خرازی” در سال ۱۳۳۶ در یک خانواده مذهبی در اصفهان چشم به جهان گشود و همزمان با شروع تحصیلات ابتدایی در جلسات مذهبی و قرائت قرآن شرکت میکرد. در سال ۱۳۵۴ اواخر دوره تحصیلات در مقطع دیپلم، با سیاست آشنا شد. وی در سال ۱۳۵۵ در رشته علوم طبیعی دیپلم گرفت، سپس به خدمت سربازی اعزام شد. در سال ۱۳۵۷ به فرمان حضرت امام امت از خدمت سربازی گریخت و به خیل عظیم امت اسلام در انقلاب پیوست. با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و شروع غائله کردستان، از اولین رزمندگانی بود که برای سرکوبی اشرار به این منطقه اعزام گردید.
در همان مأموریت زخمی شد و ۵ کیلومتر در حالت سینهخیز خود را کشید تا نجات یافت. سردار سپاه اسلام حاج حسین خرازی فرماندهی و مسئولیت را از گروهان شروع و نهایتاً فرماندهی لشکر امام حسین علیه السلام را تقبل کرد و در بعضی عملیاتها خود فرماندهی میکرد. حسین خرازی حدود ۳۰ بار بر اثر ترکش زخمی شد و در عملیات خیبر دست راستش را تقدیم اسلام کرد. او در همه حملات و عملیاتها حضور فعال داشت، از “حاجعمران” تا “فاو” و تمامی جبههها را زیر پاهای استوار خود درنوردیده بود.
از خصوصیات شهید بزرگوار خرازی، روح عمیق، تقوی و اخلاص بود که همه بسیجیان و نیروهای لشکر ۱۴ امام حسین علیه السلام به او عشق میورزیدند. وی از مدیریت و فرماندهی بالایی برخوردار بود و در تمامی ردهها و در سازماندهی و هدایت عملیات نقش بسزایی داشت. شهید خرازی به توصیه حضرت امام امت اوایل سال ۱۳۶۵ ازدواج کردهبود.(۱)
نحوه شهادت
روز جمعه ۸ اسفند ۱۳۶۵ حاج حسین خرازی پس از جلسه هماهنگی در قرارگاه قدس و کربلا به خط مقدم منطقه عملیاتی کربلای ۵رفتهبود تا از نزدیک اقدامات لشکر را هدایت نماید.
یکی از همرزمان شهید در مورد نحوه شهادت ایشان گفت: «در ساعت ۱۰ صبح به طرف خط مقدم حرکت کردیم و چند ساعت بعد به سنگر “حاجحسین” رسیدیم که نیمه شب به خط آمدهبود. من به اتفاق مسئول مهندسی منطقه و چند تن دیگر از برادران در کنار ایشان به صحبت در مورد وضعیت منطقه مشغول شدیم و شهید خرازی از اوضاع منطقه سؤال میکرد و دستورات لازم را برای جلوگیری از نفوذ دشمن به بچهها میداد. یکی از برادران خبر داد که ماشین غذا مورد اصابت گلوله دشمن قرارگرفته و نتوانسته است برای برادران غذا ببرد.
حاجحسین بهشدت ناراحت شد و دستور داد به هر ترتیبی شده آب و غذا را به جلو برسانند. نیم ساعت بعد یکی از برادران گفت: ماشین غذا آماده است. شهید خرازی از جا بلند شد و به بیرون سنگر رفت. بچهها میخواستند به طریقی ایشان را از تصمیمش منصرف نمایند، اما خجالت میکشیدند. یکی از برادران گفت: “شما به داخل بروید و ما ماشین را خواهیم فرستاد”. اما ایشان به کنار ماشین آمد و توصیههایی را برای راننده کرد که چگونه و از کجا برود.
من در آن لحظه در نیممتری حاجحسین بودم یک مرتبه دیدم که فرمانده به زمین افتاد. اصلاً باورم نمیشد. حتی درست متوجه صدای خمپارهای که در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر حاجی را بلند کردم، ترکشهای بزرگی به سر و گردن این بزرگوار اصابت کرده بود. سایر برادران هم جمع شدند ولی هیچ کس نمیتوانست باور کند. بیاختیار فریاد زدم “حاجآقا شهید شد”. حس میکردم از چشمانم نه اشک، بلکه خون میبارد و بیاختیار زار زار گریه میکردم».(۲)
منبع: ۱٫ روزنامه اطلاعات، ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ ، ص۱۰٫ / ۲٫ روزنامه کیهان، ۱۳۶۵/۱۲/۱۲، ص۱۸٫
بازدیدها: 8915